آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

در روزگاری که امپراتوری ایران از کوهسارهای البرز تا دشت‌های سند گسترده بود، سایه‌ای خاموش بر بلندترین کاخ‌هایش افتاده بود؛ سایه‌ای که حتی فرّه شاهی هم نمی‌توانست از آن بگریزد: شاه وارثی نداشت.

سال‌ها گذشته بود و حکیمان، قابله‌ها و ستاره‌شماران هرکدام چیزی گفته بودند؛ اما حقیقت ساده بود:

هیچ بانویی از شاه فرزندی به دنیا نیاورده بود.

در تالارهای مرمرین، زمزمه‌هایی پخش می‌شد؛ زمزمه‌هایی که جرئت بلند شدن نداشتند اما از دهان‌ها به قلب‌ها نفوذ می‌کردند:

«اگر شاه بمیرد، کدام خاندان دست به تخت خواهد برد؟»

در قهوه‌خانه‌های پنهانِ سرداران، نام‌هایی آهسته برده می‌شد.

ایران، با همه‌ی شکوهش، بی‌پناه شده بود.

در این میان، آتوسا، زیباترین و باهوش‌ترین بانوی حرمسرا، بیش از همه سنگینی این بحران را بر دوش می‌کشید. قامتش چون تندیسی تراشیده بود و نگاهش چون تیغی که حقیقت را می‌شکافد، اما سرنوشتِ زنانِ دربار، حتی برای او، در مشت مردانی نشسته بود که از بیم، حکم‌هایی سنگین صادر می‌کردند.

روزی شاه او را به خلوت فراخواند. صدای پادشاه—که سال‌ها تنها از آن فرمان و شکوه شنیده می‌شد—این بار شکافی داشت، شکافی که آتوسا را لرزاند.

شاه گفت:

«آتوسا… تو آخرین امید این دودمانی.

اگر من از تو صاحب فرزند نشوم، ایران پاره‌پاره می‌شود.»

سکوتی سنگین افتاد.

سپس شاه حرفی زد که نفس آتوسا را برید:

«باید از مرد دیگری برایم پسری بزایی.»

آتوسا نمی‌خواست بپذیرد. اما حقیقت تلخ بود:

ایران در آتش می‌سوخت و او تنها زنی بود که شاید می‌توانست آینده را نجات دهد.

شاه نام مرد را برد:

امیرخسرو.

پهلوانی که نامش لرزه بر پشت دشمنان می‌انداخت؛ مردی از نژاد جنگاوران، با چندین پسر رشید و خون داغ. آتوسا می‌دانست چرا شاه او را انتخاب کرده:

این مرد «ذخیره‌ی ژنتیکیِ» امپراتوری بود—نه رسمی، اما واقعیت.

چند روز بعد، در سفری شکارگونه، آتوسا با نقشه‌ای تاریک و ناگزیر روبه‌رو شد. فرصت، باده، خواب، و تصمیمی که هیچ زنی حق نداشت مجبور به گرفتنش شود، اما او شد.

و آن شب، تقدیرِ سه نفر برای همیشه گره خورد:

آتوسا، شاه، و امیرخسرو.

ماه‌ها بعد، قابله‌ها نوید دادند که کودک دختر نیست—پسر است.

شاه بار دیگر برق زندگی در چشمانش شعله کشید.

اما در عمق نگاهش، چیز دیگری جوانه زد:

سایه‌ی شک.

شاه، به بهانه‌ی نشان دادن اعتماد، امیرخسرو را فراخواند.

اما فرمانش چیزی نبود جز یک «اعدام محترمانه»:

«با صد مرد، کشور پاتان را فتح کن.»

امیرخسرو فقط لحظه‌ای سکوت کرد.

او شاه را بهتر از هرکس می‌شناخت.

در پشت این لبخند خشک، مرگ کمین کرده بود.

و پهلوان فهمید شاه «می‌خواهد از شرش خلاص شود»—نه آشکار، بلکه با ظاهری شرافتمندانه.

پس با افتخار پذیرفت.

چون گاهی، مرگ سرافرازانه بهتر از کشته شدن در سکوت کاخ‌هاست.

◼︎ حرکت به سوی ناممکن

امیر و صد جنگجویش روزها راه پیمودند تا به نزدیکی پایتخت پاتان برسند؛ شهری با دیوارهایی چون کوه و سپاهی چند هزار نفری.

اما او، در سخت‌ترین لحظه، به جای جنگیدن، دست به اندیشه‌ای ناممکن زد:

«با لباس بازرگانان وارد شهر می‌شویم.

شبانه می‌رویم و سلطان داوود را می‌رباییم.»

جنگجویانش فکر کردند امیر دیوانه شده.

اما در آن موقعیت، دیوانگی تنها راه عقلانی بود.

آن‌ها با تردستی وارد شهر شدند، از میان بازارهای شلوغ گذشتند و به قلب قصر رسیدند.

شب، شهری را پوشانده بود که نمی‌دانست تاریخش در چند دقیقه دگرگون خواهد شد.

جنگی کوتاه، اما بی‌رحم در حیاط قصر درگرفت.

و ساعتی بعد—در سکوتی مهیب—سلطان داوود، بسته به طناب، زیر تیغ امیرخسرو بود.

بی‌آنکه خونی در میدان ریخته شود، پاتان سقوط کرد.

و درست همان‌جا، در میدان اصلی شهر، امیرخسرو دانست که این پیروزی برایش یک چیز دارد:

راه بازگشت بسته شده است.

پس شمشیرش را بالا برد و فریاد زد:

«من خسروِ ایران‌زاده‌ام!

از امروز، این سرزمین، پاتان خسروی است!»

و مردم—خسته از ظلم داوود—او را چون پادشاهی برآمده از عدالت پذیرفتند.

سلسله‌ای تازه آغاز شد.

◼︎ لرزش کاخ شاهنشاهی

وقتی خبر این پیروزی ناممکن به ایران رسید، شاه چند لحظه سکوت کرد—اما سکوتش از ترس بود، نه از افتخار.

زیرا شاه بهتر از همه می‌دانست:

پادشاه جدید پاتان، همان مردی بود که پدرِ پسرِ او بود.

فرزندی که حالا ولیعهد ایران شده بود.

بنابراین، در هراس اینکه روزی امیرخسرو برای دیدن فرزندش لشکر بکشد، فرمانی داد که آینده‌ی دو سرزمین را به جنگ کشاند:

«بزرگ‌ترین سپاه تاریخ را آماده کنید.

بیست‌هزار سوار، آهن‌پوش و آراسته،

به سوی پاتان خسروی روانه می‌شوند!»

طبل جنگ نواخته شد،

و آتش تقدیر آغاز به شعله‌ور شدن کرد

پایان قسمت اول

A

Ali.akbari(Azad)