نوروز امسال نوروز قدر است
مؤمنان دانند که نشان فتح است
چون ذکر علی است بامقلب القلوب
امسال بالطف خدا سال نصر است
A
نوروز امسال نوروز قدر است
مؤمنان دانند که نشان فتح است
چون ذکر علی است بامقلب القلوب
امسال بالطف خدا سال نصر است
A
تانباشد لطف معشوق کو جوششی
بی مهرچشم واشارات یارکوکوششی
گرکه عاشق زار نازمعشوق می کشد
زان دلیل است دیده دراو خواهشی
A
از کودکی، رؤیایش این بود که بلندترین قلهی جهان را فتح کند. حالا، در چهلسالگی، بر فراز آن ایستاده بود؛ اما تنها. دوستانش، هر یک به دلیلی، از ادامهی مسیر بازمانده بودند.
آهسته شمعی را که با خود آورده بود، روی کیک کوچکی گذاشت. لحظهای خیره ماند. سپس آن را برداشت، کیک را خورد و فریاد زد:
— خدایا، شکرت!
ناگهان صدایی در میان سکوت کوهستان طنین انداخت:
— آنکه بالاتر نشست، استخوانش سختتر شکست.
مرد لبخندی زد و گفت:
— پاسخش را میدانم.
پرچم کشورش را از کوله بیرون آورد، آن را بر فراز قله نصب کرد و دوربینش را در بهترین زاویه تنظیم نمود. صدای نادیده، دوباره به گوش رسید:
— میخواهی کمکت کنم تا عکسی از خودت، کنار پرچم بگیری؟
مرد سری تکان داد:
— نه، نمیخواهم.
— چه مغرور! میخواهی ثابت کنی که تنهایی این قله را فتح کردهای؟
مرد، دستی بر محاسن ژولیدهاش کشید و گفت:
— ظاهرم آشفتهتر از آن است که در عکس خوب بیفتم. اما دلیل اصلی چیز دیگری است؛ میخواهم این پرچم، نمادی برای ایرانیان باشد، نه چهرهی من. تا هرکس که آن را میبیند، صورت خودش را در آن تصور کند و به کشورش افتخار نماید.
صدای نادیده، اینبار آرامتر، اما سنگینتر پرسید:
— حالا دیگر چیزی برای فتح کردن نداری. به چه امیدی میخواهی بازگردی؟
مرد، به افقِ سپیدِ برفی چشم دوخت و لبخند زد:
— به امید خدا.
سکوتی کوتاه گذشت، سپس صدا گفت:
— پس از این اوج، بپر! تا به خدا برسی.
مرد، نگاهش را به آسمان دوخت و پاسخ داد:
— خدا از آغاز همراهم بوده. من از او جدا نبودهام، همانطور که تو از من جدا نبودهای. حالا، پیام این تصویر را به مردمم خواهم رساند. فاتحانه، اما آرام، قله را پایین خواهم رفت؛ با لبخندی که در تمام طول مسیر، بر لبانم خواهد ماند...
آرزو تا به کجا توداری پرواز می کنی
دیدی بی بال وپرم تنها پرواز می کنی
به خیالت شیخ وشاهم داری غوغا می کنی
قفسی منم تو سیر آفاق می کنی
توی خواب دیدم ستاره بازی می کنی
باملائک می پری وقصه سازی می کنی
دل من ترک داره هنوز انکار می کنی
تو دلی جاندارم شرح اقبال می کنی
میدونم عاقبت برمی گردی توپیش دلم
ازوهم و افسانه ها خود را مبرا می کنی
A
مردم ده در میدان آبادی جمع شده بودند تا زنی را که مرتکب زنا شده بود، محاکمه کنند. کدخدا به جمعیت گفت: "ما تا حالا مشکلاتمان را با کدخدامنشی حل میکردیم و چنین موردی پیش نیامده بود. اما برای مجازات این زن به یک قاضی عادل نیاز داریم."
همه یکصدا گفتند: "شیخ صادق!" کدخدا تأیید کرد: "بله، شیخ صادق نوه آیتالله ... است؛ او هم علم دارد و هم همه به صداقت و پاکی او قسم میخورند. پس او را دعوت کنید."
شیخ صادق آمد و با صدایی آرام و محکم گفت: "آیا شما به صداقت و پاکی من اینقدر ایمان دارید که میخواهید در این مورد حکم بدهم؟"
جمعیت پاسخ دادند: "بله، یا شیخ! حکم، حکم شماست."
شیخ صادق گفت: "پس شرابساز ده را، که مردی مسیحی است و به فن تولید شراب خانگی مهارت دارد، بیاورید." مرد مسیحی آمد و شیخ گفت: "یک پیاله شراب به من بده." مرد مسیحی پیالهای شراب آورد و شیخ آن را نوشید. مردم با چشمانی حیران همدیگر را نگاه میکردند.
کدخدا بلافاصله گفت: "در قرآن آمده که برای نماز مست نشوید. این کار شیخ چیزی از پاکی او نمیکاهد."
شیخ صادق کوزه شراب را گرفت و پیاپی نوشید و سپس با صدای بلند خواند: "مستم و بیقرارم، کاری به کسی ندارم."
کدخدا که حیران مانده بود، گفت: "حالا باید کسی را پیدا کنیم که درباره شیخ و این زن، هردوحکم دهد. آن مرد کیست؟"
جمعیت یکصدا گفتند: "شیخ!"
کدخدا سکوت کرد. شیخ صادق با چشمانی بیدار و دلی آگاه گفت: "ای مردم، شما مرا معصوم دانستید و این گناه بزرگی است. عصمت تنها از آن امام غایب است که اکنون به ایشان دسترسی نداریم. من خودم را از این صفت مبرا میکنم تا به غرور کاذب در برابر خدایم دچار نشوم و به درگاه او توبه میکنم.من ظالم نیستم ولی معصوم هم نیستم اما اگر همچنان اصرار دارید که من حکم دهم، میگویم: هر که فکر میکند تا به حال گناهی نکرده، بیاید و مارا محاکمه کند."
جمعیت کم کم پراکنده شدند و کدخدا زن را رها کرد تا برود. در حالی که زیر چشمی شیخ را نگاه میکرد، میدان را ترک کرد.
زن به پای شیخ افتاد و گفت: "یا شیخ، به خدا توبه کردم."
شیخ با نگاهی مهربان گفت: "برو و باز هم توبه کن و خدا را شکرگزار باش."
سپس دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: "ای خدای حکیم! منِ گناهکار از تو میخواهم که آبروی هیچکس را بین مردم نبری، یا ستارالعیوب"
A
پدر کلمنت، یکی از معدود کشیشهای قدیمی و پرهیزکار، تمام سالهای نوجوانی و جوانیاش را صرف ریاضت و مبارزه با نفس کرده بود. او هرگز ازدواج نکرده و از عشق گریزان بود. در میان مردم، به مردی شناخته میشد که نهتنها خود را پاک نگاه داشته، بلکه حتی توانسته بود چند بیمار را شفا دهد. با این حال، در آستانهی چهلسالگی، هنوز شکهایی در دل داشت؛ چگونه میتوانست مردم را موعظه کند وقتی نیمی از آنها( زنان ) را –نمیشناخت؟
گاهی با خود میگفت: «من که شعلههایم خاکستر شدهاند، شاید بهتر باشد که برای درک دنیا، یک شب عشق را تجربه کنم.» این اندیشه هرچند کوتاه و گذرا، در میان سالها داستانهای شهوتانگیزی که در اعترافات زنان شنیده بود، در ذهنش ریشه دوانده بود.
روزی، زنی که برای اعتراف آمده بود، گفت که هرگز نمیتواند به هیچ مردی پاسخ «نه» بدهد. کشیش، با زبانی لرزان و قلبی متزلزل، پاسخ داد: «پس چرا با من نباشی؟» زن شرمنده، گمان برد که کشیش او را سرزنش میکند و با شتاب کلیسا را ترک کرد. همان شب، پدر کلمنت سخت پشیمان شد و بار دیگر به ریاضت پناه برد.
اما وسوسهها همچنان در دلش زنده بودند. تا آنکه روزی، پس از مراسم تدفین، دوست نزدیکش به او گفت: «پدر، تا کی منتظر میمانی مردم به کلیسا بیایند؟ خودت به میان گمراهان برو و آنها را هدایت کن. شاید خدا از تو همین را بخواهد.»
پدر کلمنت، با تردید و شگفتی، پرسید: «یعنی فکر میکنی خدمت من برای خدا کافی نیست؟»
مرد گفت: «نه، کافی نیست. به خیابان بهشت برو، آنجا که زنان گمشده منتظر رهاییاند.»
کلمنت، گرچه مطمئن نبود این دعوت از جانب خداست یا وسوسهای دیگر، تصمیم گرفت به خیابان بهشت برود. در بعدازظهری دلگیر، با ردای سیاه خود با صلیبی در دست، در آن خیابان قدم گذاشت. هوای غبارآلود و چشمان خیرهی زنانی با لباسهای رنگین، فضا را آکنده بود. هر زنی که نزدیک میشد، او را با نگاهی آرام دور میکرد. اما گامهایش او را به انتهای خیابان کشاند.
سرانجام، به خانهای رسید که در انتهای خیابان بود. دختری زیبا با چشمانی نافذ و لبخندی آمیخته به تمنا، کنار در ایستاده بود. او گفت: «پدر، نمیخواهی مرا موعظه کنی؟ من مدل این باغ بهشتم. بیا و مرا هدایت کن.»
پدر کلمنت صلیب خود را بالا برد و در مقابل چشمان دختر گرفت. اما نگاه دختر مانند آینهای بود که تمنای سرکوبشدهی او را آشکار میکرد. دختر با لبخندی آرام گفت: «پدر، من و خواهرانم مریضیم... مریض شهوت. تو که بیماران را شفا میدهی، چرا به ما کمک نمیکنی؟»
صلیب از دست کلمنت افتاد. لحظهای مردد ماند.خم شدوآن رابرداشت.صدایی درونش میگفت: «او را به دوزخ دعوت نکن.» اما قدمهایش او را به دنبال دخترک بردند...
A
سوختن و ساختنم حدی داره
عشق رو نشناختنم حدی داره
غم رنج و درد بی دلیل کشیدن
طعم باختن تو قمار زندگی داره
باید از قصه ی قاصدان جدا شد
کاین بی خبری هم عالمی داره
باید از پرستوآموخت
آنکه آمد روزی رفتنی داره
پشت یلدا ، سوز و سرما
یه خورشید روشنی ونور داره
A