آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «داستانی» ثبت شده است

گفتم وقتی برگشتم ازدواج میکنیم  -پریسا گفت:نمیشه  - گفتم چرانمیشه یه کاری کن بشه – گفت من دانشگاه قبول شدم وپدرم میگه اول باید لیسانس بگیری بنابراین تو هم باید ادامه تحصیل بدی  - گفتم باشه بعد ازسربازی میام خواستگاری نامزد که شدیم انشاالله تحصیل هم می کنم

خدمتم تمام شد و درست در دانشگاهی قبول شدم که مجاور دانشگاه پریسا بود از دور ونزدیک همدیگر را می دیدیم... یک روز متوجه شدم که فردا امتحان مهمی داریم درحالی که من چندجلسه غیبت داشتم فورا به همکلاسیم زنگ زدم و گفتم چرا خبرم نکردی ؟ اومعذرت خواست و گفت: من امروز بعدازظهر حدود ساعت 16 درمیدان انقلاب هستم اگه میتونی بیا از روی جزوه ام کپی بگیر

سرساعت میدان انقلاب جلوی سینما بهمن ایستاده بودم. عده ای لباس شخصی به من نگاه می کردند و می خندیدند. دوستم دیر کرد دقیقه به دقیقه تعداد عابرین زیاد می شد تعدادماشینهای پلیس هم زیاد می شد به گوشی همکلاسیم زنگ زدم گوشی را جواب نمی داد ناگهان صدای فریاد و آژیر درهم پیچید مامورین به هرکه ایستاده بود حمله می کردند داشتم فکرمی کردم که به کدوم طرف بدوم که چیزی به سرم اصابت کرد ... وقتی به هوش آمدم دربیمارستان بودم تازه فهمیدم رادیوهای ضد انقلاب درآن ساعت برای میدان انقلاب فراخوان انقلاب داده بودند ومن بی گناه قربانی شده بودم ... مدتی بعد آزاد ولی از دانشگاه اخراج شدم و روابط بین ما و خانواده ی پریسا سرد شد.

اما خودش برایم پیامهای عاشقانه می فرستاد... یک سال گذشت دراین مدت که  همزمان از کار و دانشگاهم اخراج شده بودم احساس می کردم ازچشم همه افتاده ام نه با پریسا و نه هیچ دختری رابطه نداشتم کم کم بیمارشدم دکتر رفتم و جواب آزمایش را خواند و گفت نگران نباش ولی ایدز داری! ... پدرم می گفت با کدام پدرسوخته ای رابطه داشتی  ومن مرتب می گفتم هیچ کس! ازپریسا هم آزمایش گرفتند خداراشکر سالم بود پس واقعا قضیه چی بود مسئله را دنبال کردیم و پس از کلی تحقیق و دوندگی فهمیدیم دربیمارستان به ما اشتباها خون آلوده تزریق کرده اند! شکایت کردیم ولی به نتیجه ی مطلوبی نرسیدیم حالا من ایدز داشتم ودر مقابل چشم والدینم آب می شدم . کم کم متوجه شدم دوست وفامیل به ما که می رسند میهمانی ها را زنانه مردانه برگزار می کنند و از دخترانشان در برابر من محافظت ویژه ای می کنند !

تعهد داده بودم که با هیچ زنی رابطه برقرار نکنم نه دوست دختر و نه حتی روسپی ! عملا غریزه اصلی به فنا رفت! درمیهمانی های بزرگ خانوادگی به صحبت کردن وتماشای رقص وشادی دختران بسنده می کردم.

ادارات دولتی نه به مجردها کار می دادند نه به سابقه دارها!دریک آژانس تبلیغاتی مشغول کار شدم صاحبش میگفت: چرا زن نمی گیری!؟ تو با این تیپ و قیافه ی آریایی روی هر دختری دست بگذاری نه نمی شنوی

پاسخ می دادم تحصیلات دانشگاهیم کامل نیست می گفت خب برو دانشگاه همانجاهم با یه دختر دانشجو ازدواج کن میگفتم ستاره های من بیشترازآن است که به دانشگاه برگردم .

خیلی ها می پرسیدند چرا ازدواج نمیکنی یا چرا شغل ودرآمد مناسبی نداری و من دلایل سیاسی را مطرح می کردم با اینکه درست بودند ولی خب چیزی که شاید مردم نمی دانستند بیماری بودفقط من می دانستم و آنهایی که باید می دانستند اوایل که جوانتر بودم دست دوستی دخترهای زیادی را بی بهانه رد می کردم واونها به حساب غرورم می گذاشتند ولی روزها پشت سرهم و بی هدف می گذشتند پریسا با یک ثروتمندازدواج کرد و به آمریکا رفت  ومن هنوز تو فکر بادبادکها بودم یک روز مادرم باشوق فراوان صدایم کرد که بیا تلفن با تو کار داره گفتم کیه؟  گفت پریسااست میگه خبرخوشی برات داره گفتم نکنه طلاق گرفته!  گوشی رو گرفتم الو

-سلام حسین جان خوبی   - سلام خداراشکر زنده ام شما چطوری  خوشی   - آره حسین ببین یه خبرخوب برات دارم توآمریکا دانشمندها داروی بیماریت رو کشف کردند تا یکی دو ماهه دیگه به بازار میاد  پرسیدم : تاثیرش چند درصده گفت: صد درصد

اشک شوق در چشمانم جمع شد پس ازبیست سال انزوا حالا می توانستم شاد وسلامت باشم حالا دیگه اگه کسی می پرسید چرا زن نگرفتی نمی گفتم عاشق دختر فلان وزیر بودم و سالها در کفش ماندم ... مدتی بعد برادربزرگم با یک جعبه شیرینی به خانه آمد و گفت: حسین جان می خواهیم برات خواستگاری برویم البته رفتیم ولی عروس خانم میخواد داماد رو ببینه ...گفتم کی به من زن میده !

گفت: اسم خانمه اخترهست بسیارزیباست چهار تا پسر داره یکی از یکی آقاتر دو تا هم نوه داره یعنی بایه تیرچندنشون می زنی و صاحب زن و بچه و نوه میشی . چی از این بهتر... یه چیزی تو دلم شکست یعنی باید بازنی ازدواج کنم که نوه دارد خدایا تا حالا کجا بودی من کی هستم اینا چی میگن... دیگه هیچی نگفتم باناراحتی رفتم تو اتاقم و شروع به تماشای کانال هشت ماهواره کردم. مجری میگفت: فردا صبح زنان و مردان غیور ایرانی برای برابری حقوق زنان و مردان درمیدان انقلاب تجمع کرده به سمت میدان آزادی راهپیمایی می کنند ...  فکرم مشغول شد راهپیمایی به سمت آزادی...

به سمت آزادی!

A

داستان کوتاه

۱۹ مهر ۰۱ ، ۰۲:۵۲
Ali.akbari(Azad)

روزی قاضی مشغول گفتگو با منشی اش بود که منشی گقت: راستی جناب قاضی می دانید شاعری به این شهرآمده که همه را مجذوب اشعارش کرده ؟ شیخ گفت نیم قرنی هست که ما شاعری نداشته ایم

منشی گفت آری وغالب مردم چزی از شعرنمی دانند ولی ناخودآگاه از کلمات موزون خوششان می آید وشاعر را تشویق و حمایت می کنند قاضی گفت: این که خیلی بداست یک فرد یک لاقبا از پشت کوه بیاید و ازهمه دلبری کند

منشی گفت: یا شیخ آیا به او حسادت می کنید قاضی کمی من ومن کرد و گفت اصلا روایت داریم حسادت جایز نیست مگربرشاعر

منشی گفت: عجب، من تا کنون نشنیده بودم که قاضی گفت: من فقیهم یا تو اکنون که شنیدی ما نباید اجازه دهیم یک نفر باکلمات بازی کند بعد هم محبوب شود هم ثروتمند

اوحتما باید دشمن داشته باشد و گرنه به هرچه اراده کند می رسد منشی گفت: این امکان ندارد که کسی دشمنش شود چون او به هرکه می رسد شعری می خواند ودل طرف را میبرد شیخ گفت: پس قانون را دشمنش می کنیم و بدین ترتیب قاضی نزد شاه رفت و قانونی را به امضای شاه مست رساند وروز بعد شاعر را به عدلیه فراخواند وپرسید شغلت چیست؟ شاعرگفت غزلسراهستم قاضی گفت این مختصات شعرتوست چرا همه دوازده بیتی هستند شاعرگفت: این سبک و روش من است عادت کرده ام

شیخ گفت: ای شاعرپدرسوخته مگرنمی دانی شعر طولانی به لهوولعب می رسد دراین ولایت شعر بالای پنج بیت به نیت نمازهای پنج گانه ممنوع است ومن اکنون تورا به سه ماه حبس محکوم می کنم تابعد...

شاعرغمگین و افسرده وارد زندان شد که متوجه شور و شوق زندانیان شد ازیکی ازآنها پرسید چه خبراست؟ و زندانی گفت : آماده باش که دخترشاه برای بازدید آمده از کجا معلوم شاید عفو شدی

شاعر خودش را آماده کرد وقتی فهمید دخترشاه به سلول کناری رسیده بلند شعر خواند که ...شازده خانم قابل باشم   بایدبگم به شعر من خوش آمدی خوش آمدی خوش آمدی    شازده خانم چه خاکی و چه بی ریا ....

شازده خانم ازاین کلمات موزون به رقص آمد وگفت آیا توشاعری؟ شاعرگفت بله

نگهبان فوری گفت خیر او یک شورشی است  دخترشاه گفت او کجاشورش کرده؟ نگهبان گفت نمی دانم به ما گفته اند شورشی است

شاعرگفت: چون من اشعاری بالای پنج بیت سروده ام بدستور قاضی حبس شدم

دخترشاه فورا دستورآزادی اش را صادرکرد و شاعر را با خود به قصربرد شاعردربین راه از روحیات و احوال شاه با خبرشد و یکصد بیت شعر برای شاه آماده کرد وقتی به شاه رسید زانوزد و گفت:

ای پادشه خوبان داداز غم تنهایی    دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی.....

شاه که حسابی ذوق زده و غافلگیرشده بود با خوشحالی پرسید تو که هستی ای مردجوان؟

مرد گفت: من شاعری هستم که به جرم شعرگفتن محبوس شد ولی دختر شما مراعفو وآزادکرد

شاه گفت از کی تا حالا شاعری جرم شده که ما بی خبریم

وشاه فورا قاضی را احضارکرد و پاسخ خواست .

شیخ گفت: ای شاه شاهان خود شما چندروز پیش این حکم را امضاکردید شاه گفت ای شیخ من که به یاد ندارم ولی این امضای من است آیا من مست بودم شیخ صورتش رنگ به رنگ شد سرخ و سپید آبی ...بنفش و گفت به گمانم مست بودید شاه گفت: مگرامرنکردیم درهنگام عیش و عشرتمان کسی مزاحم نشود آن هم برای حکم حکومتی؟ شیخ گفت: گستاخی مرا ببخشید فکر کنم بنده هم البته اشتباهی مست شده بودم که مستی شما را درک نکردم . شاه قاضی را توبیخ کرد و شاعر را مقام داد تا در دربار به رونق شعر وشاعری بپردازد.

A

۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۷:۵۴
Ali.akbari(Azad)

روزی مردی نزد حکیمی آمد و گفت زنم را درمان کن گوئی افسرده است حکیم نگاهی کردوگفت نمی توانم. مردکه راهی طولانی آمده بود و همسرش بسیارخسته بود باتندی گفت: همه می گویند توشفامی دهی 

حکیم گفت خداشفادهد من چکاره ام همه ی آنها که شفاداده اند و شفا گرفته اند رفته اند ... شفایک فرصت است بروید دنبال حقیقت.

مردگفت: کدام حقیقت؟ حکیم گفت: شما فرصت سوزی کرده اید

مرد با تعجب پرسید: کدام فرصت!؟

حکیم گفت:همسرت اهل مسجدبوده ولی از وقتی به خانه ی توآمده نگذاشته ای به خانه ی خدا برود دلش را شکسته ای

مردگفت: قول می دهم اجازه دهم برود ولی شما از کجامی دانی غیب می دانی؟

حکیم گفت: من عاشق دریابودم دریا به انسان بصیرت می دهد غالبا به ساحل می رفتم وبه تماشای دریا می نشستم  پریان دریایی! ازپیش رویم دلبرانه عبور می کردند

دلم بی پروایی می کرد ومن پرهیزش می دادم ...روزی به خودآمدم و دیدم که باطن زندگیها را می بینم حال به خانه ی خدابروید تا انشاالله شفایابید.

A

۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۵۴
Ali.akbari(Azad)

جزراست نبایدگفت،هرراست نشایدگفت.عزیز من سکوت کن.چرادروغ میگی بدبختی اینجاست که دروغ گفتن هم بلد نیستی ما بااین ریشهای سپید وقتی می خواهیم دروغ بگیم اول خودمان آن دروغ را یه طوری باور می کنیم که انگار وحی منزل است بعد میگیم. آره جانم دروغ نگویید شما که حرف راست راهم بلد نیستید بگویید چرا دروغ می گید ... مدهوش نصایح سخنران بودم که دوستم گفت امیر جان صدتومان داری دستی بدی ... گفتم نه بخدا کیفم همراهم نیست.

شب که به خانه برگشتم همسرم گفت چرا لیست خرید را نگرفتی گفتم آخه پول همراهم نبود.همسرم گره ای به ابرو انداخت و گفت کیفت از تو جیبت معلومه بعد میگی پول همراهم نبود .... همسرم نمی دانست از سرشب که به دوستم پول قرض ندادم تا خود خونه دست به جیبم نزده بودم تامبادا باورکنم دروغ گفته ام! پس گفتم ای دادوبیداد راست میگی حواسم نبود ببخشید فردا می خرم.

A

۲۱ آذر ۰۰ ، ۱۴:۲۰
Ali.akbari(Azad)

ناگهان بیدارشدم سراسیمه به آشپزخانه رفتم خواستم لیوانی آب بخورم تاسمت درب یخچال رفتم سیراب شدم ! برگشتم درسالن پذیرایی هنوزشب بود وتاریک ولی احتیاجی به چراغ نبود من همه چیز را می دیدم همه چیزمعلوم بود احساس سبکی داشتم دلم هوای پدرم را کرد خودم را بالای سر مزارش دیدم فضایی مبهم بود پشت سرم را نگاه کردم پدرم با قامتی بلندتراز همیشه ایستاده بود گفتم: سلام .گفت.مراباتیرغیب زدند گفتم:سپرنداشتی گفت یادم رفت! گفتم: کمک می خواهی گفت: راحتم صدای برادرم راشنیدم برگشتم ایستاده بود گفت مراطلسم کردند گفتم: کیا. گفت: جادوگران! طاقت نیاوردم رفتم بالای سر پیرفرزانه ، درخوابی عجیب بود پروانه ها بالای سرش پرواز می کردند آرام شدم تازه یادگرفتم هرجااراده کنم ظاهرمی شوم بی نیاز از هر وسیله ای ! من چیزی جز شعوروآگاهی یا اراده نبودم رفتم بالای سر استادم درآغوش همسرش بود مرا دید و گفت: می بینی که شوهر دارم! سرم را برگرداندم درخیابان بودم اتومبیلهای کمی درحال تردد بودند اما توی خیابان پرازسگ و گربه بود ولی گربه سیاه ها ازدیوارها رد می شدند تصمیم گرفتم پیش دوست دخترم برم.خودم را درآپارتمانش دیدم دست در دست یک غریبه بود شاید هم خواب بود غریبه مرانگاه کرد و خندید مثل همیشه آرامشم را حفظ کردم وبرگشتم به اتاقم دیدم آرام خوابیده ام با تنفسی آهسته! جلو رفتم ومثل آهنربا جذب بدنم شدم حالا دوباره طعم نفس کشیدن را می چشیدم چقدرنظم الهی خوب است چقدرلباس خوب است ...خدایاشکرت.

A

دریافت کتاب

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۸
Ali.akbari(Azad)

روحانی مسجدگفت:

هرکه چهل شب نمازشب بخواند حتماحاجت روا می شود یعنی دعایش مستجاب می شود من هم اراده کردم

چهل شبانه روز نماز اول وقت و نماز شب کامل خواندم

شب آخردستانم را به سوی آسمان بالابردم و گفتم خدایا اگرنزد تو قیمتی یافتم همین فردا پادشم رابده ،

می خواهم به اندازه ی پدرم ثروتمند شوم و بعداز نماز صبح خوابیدم که با صدای زنگ تلفن بیدارشدم پشت خط، وکیل پدرم بود غمگین گفت پدرم به رحمت خدا رفته !

ومن وارث تمام ثروت واملاک و کارخانه اش هستم بغض کردم نمی دانستم برای از دست دادن پدرعزیزم وتنها تکیه گاهم اشک بریزم یا برای یافتن دوستی معجزه گر چون خدا

... ازآن روز به بعد دعای من دراین جمله خلاصه شد خدایا مرا آن ده که آن به.

A

دریافت کتاب

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۳۴
Ali.akbari(Azad)

۳۱ اکتبر(دهم آبان) هر سال به نام «روز جهانی شهرها» نام‌گذاری شده است. این روز فرصتی برای دولت‌ها، نظام ملل متحد به ویژه برنامه اسکان بشر ملل متحد، سازمان‌های بین‌المللی مرتبط، جامعۀ مدنی و سایر ذی‌نفعان و فعالان شهری است تا در جهت توسعه پایدار شهری در سرتاسر جهان اهتمام ورزند.دراین روزمانیز برای شهرتهران گرامیداشتی برپاکردیم وقراربود تا بنده نیزبه نمایندگی از شورای شهر سخنرانی کنم

سخنران اول رئیس دانشگاه تهران بود ایشان که تحصیلکرده ی آمریکا بود یک سخنرانی پر از واژه های آمریکایی به خورد مردم داد سخنران دوم نماینده ی مجلس و تحصیلکرده ی انگلیس بود ایشان هم باغروری انگلیسی! کلی واژه ی فرنگی به کاربرد نفر سوم رییس مترو و تحصیلکرده چین بود ایشان هم با کلی واژه های چینی به مردم و مسئولین احساس حماقت و نفهمی! داد سخنران چهارم ...... سخنران پنجم که من بودم با نگرانی پشت میکروفون قرار گرفتم و از اینکه درمتن سخنرانی ام واژه ی خارجی نداشتم دلشوره داشتم با این حال سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و سخنانم را آغازکردم: درتعاریف مختلف شهر: تعریف عددی ساده‌ترین تعریف است که می توان از شهر کرد، زیرا وجه تمایز بین شهر و روستا، تعداد جمعیت آن است. بر اساس عدد می توان شهر را چنین تعریف کرد: مرکزی از اجتماع نفوذ که در نقطه‌ای گرد آمده و تراکم و انبوهی جمعیت در آن از حد معینی پایین‌تر نباشد.

خلاصه از سکوت مردم ترسیدم و برای خالی نبودن عریضه برخی جمله ها را با لهجه ی اصفهانی ام ارائه کردم که باعث خنده و تشویق مردم شد! با پایان سخنرانی درحالی به سمت صندلی ام برمی گشتم که مردم هنوز دست می زدند طوری که باورکردم حتما درفرم نظرسنجی سخنران اول خواهم شد.

آخرین سخنران شهردارتهران بود که سخنرانی بسیار نافذ و زیبا درباره ی پیشرفتهای شهر وشهرداری تهران انجام داد ایشان نه تنها از واژگان بیگانه استفاده نکرد که با استفاده ی به موقع ازاشعار شاعران کلاسیک، لطیفه ها و ضرب المثل های شیرین فارسی سخنرانی بسیار پررونق وجذابی ارائه نمود وسرانجام ازسوی مردم و مسئولین به عنوان بهترین سخنران انتخاب شد آن شب همش فکرمی کردم که شهردار پس از دیدن موفقیتم در بکار گیری شوخی ها و لهجه ی اصفهانی و تشویق مردم واژه های خارجی اش را فاکتور گرفته بودوبا اشعارولطیفه های فارسی دل مردم را ربود با این حال در باورم چیزی از ارزشهای من کم نشده و قطعا بنده سخنران دوم آن روز بودم.

A

۰۸ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۲۱
Ali.akbari(Azad)

سالها پیش درمرکزشهر خیابانی بود که مسجدنسبتا بزرگی درآن قرارداشت درآن سوی خیابان درست روبروی مسجد یک میخانه بود.هرکه دوست داشت می رفت دنبال شراب و هرکه اهل دل بود به مسجد می رفت. یک روز امام جماعت،هیات امنای مسجد را به جلسه ای دعوت کرد که گروهی ازخیرین درآن حاضربودند امام جماعت روبه هیات امنا گفت: این بزرگواران آماده اند سرمایه بگذارند تا مسجد میخانه ی روبروی مسجد را خریداری کند وشرش را ازسرمومنین کم کند جماعت باخوشحالی صلوات فرستادند وپس از شور، یک نماینده به نزد صاحب میخانه روانه کردند اما ساعتی نگذشته بود که نماینده باناراحتی آمد وگفت می فروش پاسخ داده که نه تنها میخانه را نمی فروشد بلکه خودش قصد توسعه ی آن رادارد امام جماعت ناراحت به فکر فرو رفت و گفت حال که چنین است به روش خودمان عمل می کنیم.

بنابراین شب پس ازنمازعشاء روبه مردم گفت: از امشب یک دعا می کنم دلم می خواهد از ته دل آمین بگویید سپس گفت خدایا شراین میخانه را ازسراین محل کم کن و نمازگزاران باصدای بلند آمین گفتند ... خبراین دعا بگوش می فروش رسید و او با خنده گفت آنقدر دعا کنند و آمین بگویند تا به معراج روند ما که جایمان راحت است ...

یکسال گذشت و مردم هرشب می فروش را نفرین می کردند تا اینکه یک شب خیلی اتفاقی میخانه آتش گرفت و تمام مشروبات گرانقیمت خارجی و شرابهای کهنه سوختند. می فروش که باورش نمی شد با یک سهل انگاری کوچک چنین شعله ای برپاشود وسرمایه اش دود شود بلند بلند به امام جماعت مسجد لعنت می فرستاد. اهالی مسجد که سوختن میخانه را تماشا می کردند مرتبا صلوات می فرستادند صبح روز بعد می فروش شکایت به دادگاه برد وازامام جماعت مسجد به دلیل نال و نفرین کردن شکایت کرد ومبلغ هنگفتی خسارت طلب کرد ...

دادگاه تشکیل شد و قاضی از امام جماعت پاسخ خواست. امام جماعت گفت ما ازروی عصبانیت نفرین کردیم ولی خدا شاهد است سوختن میخانه به خاطر سهل انگاری شاگرد آنجابوده نه دعای ما ... شراب فروش گفت قسم می خورم که نفرینهای این مومنین باعث سوختن میخانه شد وگرنه ما همه سالهاست که کاربلد و حرفه ای هستیم . قاضی که مرد باایمانی بود گفت رای من ممتنع است چرا که نمی دانم چگونه حکم کنم دریک کشور آزاد ازیک سو امام جماعت با نمازگزارانی را می بینم که به دعا باور ندارند درحالی که کارشان عبادت است و ازسوی دیگر شرابخوار می فروشی را می بینم که سخت به دعای مومنین باوردارد.پس به شما فرصتی می دهم تا کدخدامنشی مشکلتان را حل کنید... دراین میان یکی درگوش می فروش گفت کوتاه بیا وگرنه اینها باعلوم غریبه این بارجانت رامی گیرند! می فروش ازترس نفرین دگربارمومنین زمین میخانه را برای امورخیریه به مسجد فروخت و کسب و کارش را به محل مسیحیان برد و مومنین هم که ازقدرت خودشان شگفت زده واز اینکه از بدمستی مستان میخانه راحت شده بودند خوشحال بودند از آن پس فقط برای شفای مریضها و برکت درزندگی ها وعاقبت بخیری مردم دعا می کردند...

A

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۶
Ali.akbari(Azad)

نگاهی که به معلولان ذهنی وجود دارد نگاه صفر و یکی است، یعنی اینکه در ادبیات کیفری ما می‌گویند فرد دیوانه یا محجور است یا نیست که اگر مورد اول باشد، او از بسیاری از حقوق محروم می‌شود و برخورد قضائی با او متفاوت است. این نگاه صفر و یکی درست نیست، چراکه ما طیفی گسترده از اختلالات روانی داریم که باید متناسب با آن برخورد کنیم. برای مثال یک فرد دارای اسکیزوفرنی قطعا اختلال روان دارد، اما همین فرد ممکن است استاد دانشگاه هم بشود. در واقع موضوعات مرتبط با دادرسی افراد دارای معلولیت حساسیت‌ها و ظرایفی دارد که باید مورد توجه قرار گیرد تا گامی در راستای احقاق حقوق آنها برداشته شود.

زندگی افراد دارای معلولیت در جایی که فضای شهری و روندهای اداری بر اساس توان آنها متناسب‌سازی نشده، سخت است، به ویژه اگر این افراد در شرایط حساس دادرسی و محاکمه قضائی قرار گیرند.

 برای بسیاری از کسانی که معلولیت ندارند، قابل تصور نیست که مکان‌های فیزیکی و همچنین مناسبات اجتماعی تا چه حد می‌تواند برای افراد دارای معلولیت مشکل ایجاد کند. شهرها و همچنین روابط اداری و اجتماعی بر اساس وضعیت افرادی شکل گرفته که معلولیت جسمی یا ذهنی ندارند. به همین منظور در دهه‌های اخیر یکی از مطالبات افراد دارای معلولیت تغییراتی به نفع آنهاست و نهادهای بین‌المللی و سازمان‌های مردم نهاد فعال در این حوزه تلاش می‌کنند به این تغییرات سرعت ببخشند. در ایران از زمانی که قانونی با عنوان قانون حمایت از حقوق معلولان تصویب شده، مطالبه‌گری در این بخش افزایش یافته است، اما پیشرفت در این زمینه به گونه‌ای نبوده است که عنوان کنیم تا رسیدن به نقطه مطلوب فاصله کمی داریم. مناسب‌سازی فضاهای شهری، حمایت از معلولان برای یافتن شغل، فرهنگ‌سازی برای برخورد مناسب با معلولان و تدوین ضوابط و مقرراتی برای احقاق حقوق افراد دارای معلولیت مواردی است که در سال‌های اخیر بارها مورد تاکید قرار گرفته است. در این بین مسائل قضایی مرتبط با معلولان از حساسیت و اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.

مواجهه معلولان با دادرسی و نظام کیفری

تصور کنید چیزی نمی‌بینید و نمی‌شنوید و در همان حال در محکمه‌ای قرار گرفته‌اید که در آن دارند درباره زندگی شما حکم می‌دهند. اوضاع شبیه یک دادگاه غیابی است، با این فرق که شما حضور دارید و بعد از تمام شدن دادگاه ممکن است مجازات شوید.

در ادبیات کیفری ما می‌گویند فرد دیوانه یا محجور است یا نیست که اگر مورد اول باشد، او از بسیاری از حقوق محروم می‌شود و برخورد قضائی با او متفاوت است. این نگاه صفر و یکی درست نیست، چراکه ما طیفی گسترده از اختلالات روانی داریم که باید متناسب با آن برخورد کنیم

سهیل معینی (رئیس هیات مدیره انجمن باور و فعال حقوق معلولان) در گفتگو با ایلنا، دقیقا به همین موضوع اشاره می‌کند، با این تفاوت که دیگر فرضی در کار نیست و واقعا برای یک فرد ناشنوا چنین اتفاقی افتاده است.

او می‌گوید: فرد ناشنوایی به دلیل اینکه ترجمه درستی با زبان اشاره صورت نگرفته بود، مسئولیت قتلی را عهده‌دار شده بود.

این مشت نمونه خروار باعث شده است که گروهی از فعالان حقوق معلولان نامه‌ای به رئیس قوه قضائیه بنویسند و خواستار اجرای کامل قوانین مربوط به معلولان و حفظ حقوق آنان‌ شوند. در این نامه به موارد مختلف ازجمله «اهتمام جدی به اجرای دقیق مواد ۲۰۱ و ۳۶۸ قانون آیین دادرسی کیفری و بهره جستن از مترجمان آشنا به زبان اشاره در موارد مقتضی، در نظر گرفتن مسائل خاص وکلای دارای معلولیت و عدم ممانعت از داشتن همراه در کلیه مراحل قضائی، اهتمام جدی به بهره‌جُستن از ظرفیت مندرج در ماده ۶۶ قانون آیین دادرسی کیفری در موارد مرتبط با نقض حقوق افراد دارای معلولیت و گسترش کارگاه‌های آموزشی در خصوص آشنایی با معلولیت و نقد و بررسی پرونده‌های مرتبط با حوزه معلولیت برای قضات و کارکنان مجموعه دستگاه قضا در سراسر کشور» تاکید شده است.

 گفتگو با قوه قضائیه

معینی می‌گوید: کنوانسیون جهانی حمایت از حقوق افراد دارای معلولیت اولین پیمان‌نامه بین‌المللی در قرن بیست و یکم است که ایران نیز آن را پذیرفته است. بر اساس این کنوانسیون کشورهای عضو باید هر چهار سال یکبار گزارشی به دبیرخانه کنوانسیون ارائه دهند که اولین گزارش ایران سال ۲۰۱۷ ارائه شد. همین گزارش آغاز گفتگوی جدی ما با قوه قضائیه بود.

او توضیح می‌دهد: در کنوانسیون جهانی حمایت از حقوق افراد دارای معلولیت بر مواردی ازجمله تغییر در ادبیات قوانین تاکید شده است. این کنوانسیون عنوان می‌کند که در برخی قوانین ایران از تعابیر موهن نظیر دیوانه، سفیه و ... درباره معلولان استفاده شده که باید مورد بازنگری قرار گیرد. همچنین به مواردی مانند روند دادرسی مناسب برای معلولان، متناسب‌سازی مجازات، مناسب‌سازی فضای زندان‌ها برای معلولان و ... اشاره شده است.

این فعال حقوق معلولان با تاکید بر اینکه گزارشی که سال ۲۰۱۷ به کنوانسیون جهانی حمایت از افراد دارای معلولیت داده شد، زمینه طرح مباحث جدی را فراهم کرد، می‌گوید: به دنبال طرح این مباحث سال گذشته برای اولین بار دو کارگاه ویژه قضات و دادستان‌ها برگزار شد تا مسائل مربوط به معلولان مورد توجه قرار گیرد. شاید خیلی از شرکت‌کنندگان این کارگاه‌ها گمان می‌کردند قرار است مسائل کلی و اخلاقی در ارتباط با معلولان مطرح شود، اما وقتی کارگاه‌ها شکل گرفتند ما به صورت جزئی و با ارائه موردهای عینی به بحث ورود کردیم که برای خود قضات و دادستان‌ها بسیار جالب بود و نکاتی را شنیدند که شاید قبلا به آن توجه نکرده بودند.

گاهی یک اوتیسمی نابغه است.

معینی با بیان اینکه موارد مرتبط با روندهای قضائی معلولان، موارد متعددی است که به آنها توجه کرده و گام‌های رو به جلویی را برداشته‌ایم.

او به ماده ۶۶ قانون کیفری اشاره می‌کند و می‌گوید: این ماده بر این تاکید دارد که سمن‌های مرتبط با معلولان در صورت نقض حقوق این افراد می‌توانند موضوع را بررسی و طرح دعوا و شکایت کنند. قبلا موانع زیادی برای این طرح دعوا وجود داشت، اما اکنون برخی محدودیت‌ها رفع شده و این گام بلندی در راستای احقاق حقوق معلولان است.

این فعال حقوق معلولان ادامه می دهد: همچنین همانطور که اشاره شد موارد مرتبط با ضابطان قضائی، شرایط نگهداری معلولانی که محکومیت گرفته‌اند و همچنین بحث افرادی که دچار اختلالات روانی هستند، موضوعات بسیار مهمی هستند که تغییر رویکرد نسبت به آنها ضروری است.

او درباره افراد دارای اختلالات روانی توضیح می‌دهد: نگاهی که به این افراد وجود دارد نگاه صفر و یکی است، یعنی اینکه در ادبیات کیفری ما می‌گویند فرد دیوانه یا محجور است یا نیست که اگر مورد اول باشد، او از بسیاری از حقوق محروم می‌شود و برخورد قضائی با او متفاوت است. این نگاه صفر و یکی درست نیست، چراکه ما طیفی گسترده از اختلالات روانی داریم که باید متناسب با آن برخورد کنیم. برای مثال یک فرد دارای اسکیزوفرنی قطعا اختلال روان دارد، اما همین فرد ممکن است استاد دانشگاه هم بشود. در واقع موضوعات مرتبط با دادرسی افراد دارای معلولیت حساسیت‌ها و ظرایفی دارد که باید مورد توجه قرار گیرد تا گامی در راستای احقاق حقوق آنها برداشته شود. به همین منظور آیین‌نامه‌ای در دست تدوین است تا بر اساس آن از حقوق معلولان در روندهای قضائی حمایت شود.

نگاه به افراد دارای معلولیت در دهه‌های اخیر تفاوت چشمگیری پیدا کرده و رویکردها به این افراد تغییر کرده است. معلولان شامل معلولان جسمی و ذهنی می‌شوند و به ویژه درباره معلولان ذهنی حساسیت‌های ویژه‌ای وجود دارد. سازمان‌های بین‌المللی رویکردی را ترویج می‌کنند که بر اساس آن نه تنها افراد دارای معلولیت شهروند درجه دو نیستند، بلکه نیازهای ویژه آنها ایجاب می‌کند تا حمایت‌های خاصی از آنها صورت گیرد. پیوستن ایران به کنوانسیون جهانی حمایت از حقوق افراد دارای معلولیت امیدهایی برای تغییر در روندهای دادرسی معلولان به وجود آورده است. ۳۴ ماده از این پیمان‌نامه ۵۰ ماده‌ای جنبه کاربردی دارد و کمیسیون‌های تخصصی باید زمینه اجرای آن را در ایران فراهم کنند.

A

۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۵
Ali.akbari(Azad)

دروسط اقیانوس جزیره ای به مساحت کشوری بزرگ وجود داشت بنام ترانه ، کشوری سرسبزباخاکی حاصلخیز وکشاورزانی ثروتمند،ماهیگیرانی ورزیده و شادبامردمانی راستگوباایمان،دلیروسعادتمند درآداب و رسوم ترانه،تمامی دختران و پسران حداکثراز چهارده سالگی به عشق و زندگی دعوت می شدند بسیاری ازآنهادرآدابی گوناگون ازدواج می کردند با پیوندهایی که غالبا عاشقانه پایدارمی ماندند،درکشورترانه بیکاری معنانداشت تفکرواعتدال اصلی ثابت و هنردارای بالاترین جایگاه بود مردم دارای عمرهای بابرکت و طولانی بودند نشاط و سلامتی همواره برکسالت غالب بود نمایندگان عاقل و بادرایت برای آبادانی و اداره ی کشورشان برنامه ریزیهایی دقیق داشتند به گونه ای که مجلس قانون گذاری درظاهربیکاربود وآخرین قانون مهمی که تصویب کرده بودندآن بود که هرفردشایسته ای به سن سیصدسال برسد بتواند عضوافتخاری و مشورتی انجمن پیران مروارید شود نظام کشورترانه پادشاهی بود و مردم هرپنج سال یکبار مردی نیرومند و دانا را به پادشاهی انتخاب می کردند تا باهمسرش به عنوان شاه و ملکه اداره ی کشور رابرعهده گیرند کشورترانه آنقدربابرکت بود که نیازی به دادوستد باخارج از مرزهایش نداشت امافرسنگها دورترکشورفقیری بنام سنگام بود که مردم آن را سیاه سنگ می خواندند. مردم سنگام همیشه به خاک ترانه چشم طمع داشتند وهرگاه به کشورترانه می آمدند شکوه و رونق آن را باحرارت دنبال می کردند ... یکروز ‌ که پادشاه سرگرم‌ تماشای مسابقات شیرسواری مردان شجاع سپاه ترانه بود وزیر دربار به حضورشاه رسید و گفت دختری بسیارجوان به قصرآمده و با گفتن مطالبی مارا قانع کرد تا دیداری با حضرتعالی داشته باشد ،ما تصورمی کنیم حرفی مهم دارد شاه دستورداد تا به کاخ راهنمایی و پذیرایی شود تا پس ازمسابقه دیدارکنند .دخترک باچشمانی آبی و موهایی خاکستری درحالی که پیراهن سپیدش نمایی خاص و نورانی به چهره اش داده بود برروی صندلی زرینی به انتظارشاه نشست کمی بعد پادشاه وارد شد و روبروی دخترک ایستاد و درحالیکه موهایش رانوازش می کرد پرسید تو وزیرمارا قانع کردی که حرفی برای گفتن داری پس فرصت را غنیمت بشمار و اصل مطلب رابگو. دخترک خوابی راتعریف کرد که برمبنای آن طلسمی درجزیره ی سنگام درحال ساخته شدن بود که می توانست آرامش را از سرزمین ترانه بگیرد ... پادشاه پس ازشنیدن حرفهای دخترجوان گفت: آیا چاره ای برای آن می شناسی؟ و دخترگفت: آری ای شاه ترانه ماچهل روز فرصت داریم تا طلسم را باطل کنیم وبرای این کار باید باهم به سرزمین سنگام سفرکنیم پادشاه دستور جلسه ای فوری با پیران مروارید داد و پس ازجلسه ای طولانی پادشاه به همراه دخترزیباو چهارده مردزبده که همگی ازسپاهیان دلاورنیروی دریایی ترانه بودند باکشتی ماهیگیری که درونی سلطنتی داشت آماده ی حرکت شدندپادشاه نیرومند که مردی میانسال بود برروی عرشه ی کشتی به دخترک  جوان که با تمام  زیبای اش با چهره ای سرد و غمگین ید درحال تماشای  دریا بود خیره شد و با خودش گفت: اوکیست؟ چگونه درقلب ما نفوذکرد چگونه اعتمادمارابدست آورد چگونه باید با سربازان و جادوگران سنگام روبروشویم! پادشاه غرق دراین افکاربود که یکی از افرادش باصدای بلند گفت آماده ی حرکت هستیم و پادشاه نیز فرمان دادبادبانها را باز و حرکت کنند آنها سحرگاه چندروزبعد به سنگام رسیدند آنها با راهنمایی دخترجوان به مرکز آن دیار رفتند و مردم فقیری را دیدند که به نوبت بالای طلسمی عجیب و غریب می رفتند و چیزی به پایش می ریختند شاه با تعجب گفت ولی ما چه کار می توانیم کنیم دخترک گفت شمافقط همراه من باشید آنها می دیدند که جمعیت از کودک و بزرگ ، زن و مرد برطلسم چیزی می خوانند گوئی که آماده ی نبردی سخت می شوند کم کم خورشید درحال طلوع بود پادشاه و یارانش بایکدیگرمشورت کردند و پس از روشن شدن آسمان به سرعت بالای طلسم حاضرشدند مردم فقیرسنگام بادیدن جلال و شکوه آنها جاخوردند و کمی عقب رفتند ولی تعداد مردم بسیارزیاد بود و کم کم حالتی تهاجمی گرفتند که دخترک شروع به صحبت کرد ای مردم سنگام پادشاه ترانه و چهارده وزیر و یارنزدیکش امروز بامن به دیدارشما آمدند تا نوید زیبای صلح ، دوستی و اتحاد دهند هرکدام از یاران پادشاه قادرند تا بخشی ازدردهای سرزمین شما را درمان کنند مردم که تعجب کرده بودند هیاهو کردند که پادشاه باصدایی بلند گفت من برای شما آمدم تا آنچه را که شر است از شما دور کنم من بدون لشکروسپاه آمده ام چرا که قصدجنگ نداشته ام ما برای آرامش و آبادی دلهای شما آمده ایم پس از این کلام پادشاه  طلسم باصدایی مهیب شکست. و رنگین کمانی زیبا درآسمان پدیدارشد مردم آن صحنه را به فال نیک گرفتند و رئیس قبیله ی سنگام پادشاه ترانه را برای گفتگو به خانه اش دعوت کرد یاران ترانه به میان مردم رفتند تا بامهربانی حرفهایشان را بشنوندکمی بعد پادشاه ازخانه ی رییس جزیره خارج شد و دنبال دخترک گشت که دید همچنان کنارساحل به دریا نگاه می کند پادشاه جلورفت و پرسید تواین را می دانستی ؟   دخترک گفت آری گمشده ی این مردم زیبایی بود و حضورزیبای شما و یاران کاردانتان طلسم سنگدلی راشکست و حالا می توانیم با آرامش به ترانه بازگردیم ... 

 A
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۰
Ali.akbari(Azad)

خانمها و آقایان امروز ماشاهد روزی تاریخی هستیم که انسان گامی باشکوه و بزرگ را برای دانش برمی دارد.تاریخی که تا امروز شاهدهزاران ایثاربوده اکنون شاهد قهرمانهایی است که می خواهند شهامتشان را به دنیا اثبات کنند.مایکل،آلبرت،اندی،ویلیام،ژابیز،روژه و سایمون هفت دلاوری هستند که به اولین سفرنوری فضائی می روند قهرمانانی که با آکاهی کامل ازدشواریهای این سفرآن را پذیرفته اند وتاساعاتی دیگربا اولین موشک نوری وارد فضای بیکران کهکشان می شوند تا پس از انجام بزرگترین ماموریت فضایی تاریخ، سیصد سال دیگر به سیاره ی زمین بازگردند درآن هنگام شاید ما نباشیم ولی قطعا فرزندان ما به استقبال آنها در روزی باشکوه خواهند رفت وجشنی بزرگ برپا می کنند آنها نسلی هستند که ازخدمات بزرگ و ارزشمند این قهرمانها برخوردارمی شوند ما امروز به جای سه قرن آینده موفقیت آنها را درحضورشان جشن می گیریم من به عنوان رییس جمهور ایالات متحده ... پس از پایان سخنرانی رییس جمهور ازبنای عظیمی که به عنوان یادبود برای فضانوردان ساخته شده بود پرده برداری شد کل مراسم به طورزنده برای جهانیان پخش می شد رهبران غالب کشورها درمراسم حضورداشتند فضانوردان درمیان جمعیت هیجان و احساساتشان را ابراز می کردند و تنها مایکل بود که درحال دلداری نامزدش سارابود.                       

مایکل:عزیزم اطمینان داشته باش که ما دوباره همدیگر را می بینیم. 

سارا: خوشحالم که شماها درسرعت نور جوان می مانید ولی بعد از سیصد سال فکر می کنی من چگونه باشم

مایکل: مثل همیشه زیبا و فریبنده، دانشی که مارا پشتیبانی می کند توراهم نگاه می دارد به لطف خداودانش ما اعتمادکن

سارا: ما به سرنوشت رومئو و ژولیت دچارشدیم  کاش می شد که دراین سفرهمراهت باشم

مایکل: نازنین این اولین سفرنوری انسان است دلت را به خدا بسپار و مطمئن باش که دل من هم آنجا است

سارا: من به تو و امیدت ایمان دارم هرلحظه ای که احساس تنهایی کردی بیادم باش...

مایکل و سارا یکدیگر را درآغوش گرفتند ...

سرانجام فضانوردان باشمارش معکوس با موشک نوری وارد فضا شدند...

سال 2350 میلادی سفینه ی استارهشت به مدارزمین بازگشت و باهدایت اتوماتیک  درپایگاه مرکزی فرودآمد. آلبرت،اندی و مایکل تنها بازماندگان آن سفرطولانی بودند که حالا پس از سیصد سال روی زمین محو تماشای فضایی مدرن و غریب شده بودند مایکل گفت: واقعا اینجا همون پایگاه ما است و اندی پاسخ داد شاید هم در زمان گمشده باشیم! آلبرت مثل افرادی که عقل از سرشان پریده باشد گفت پس چرا از جمعیت خبری نیست! مایکل جواب داد شاید بیرون از پایگاه باشند.لحظاتی بعد مردی بلندقامت و چهارشانه به سوی فضانوردان آمد و خیلی سرد و رسمی خودش را اف تی شصت معرفی کرد و گفت من حامی شما هستم به زمین خوش آمدین 

اندی پرسید: مردم کجاهستند؟ اف تی پاسخ داد: درمرکز از همه چیز مطلع خواهید شد آنها سواربریک ماشین درون جوی همراه اف تی درحالیکه با تعجب همدیگر را نگاه می کردند وارد مرکز اصلی کنترل فضایی شدند.

ساختمانی ساده که به دلیل طراحی هنرمندانه اش بسیار با شکوه و مجلل به نظر می رسید.

اندی رو به دوستانش گفت: فکرمی کنید اولین کسی که به استقبال ما خواهد آمد کی باشه، رییس جمهور؟

مایکل گفت: امیدوارم هر موجودی که هست زودتر وارد بشه من طاقت هرچیزی رو دارم غیر از انتظار!

دراین هنگام سه دخترجذاب و دلربا همراه با نوشیدنیهای گوارا واردسالن شدند و از فضانوردان پذیرایی کردند مایکل و اندی کمی احساس آرامش کردند ولی آلبرت با نگاهی مرموز گفت: من شک دارم اینها آدم باشن بیشتر شبیه عروسک رفتارکردند.ولی چه آدم  باشن چه ربات فوق العاده طراحی شدند.

دراین لحظه نورمحوطه کمی تغییر کرد ودر بالای سالن مردی نورانی ظاهرشد وگفت: من ایکس هزارهستم و ازطرف دبلیوتی به شما خوش آمد میگویم 

مایکل پرسید: دبلیوتی کیه مردم کجاهستند؟ ایکس هزار بی توجه به سوال مایکل ادامه داد نتایج تحسین برانگیز تحقیقات شما بدست ما رسید دبلیوتی به طورکامل ازاخبارشما آگاه است ولی چیزی که شما از اون بی خبرهستید این است که ازحدود صدونودسال پیش تاکنون براساس مصوبه ی نهایی مجلس جهانی ابربرنامه ی دبلیوتی کنترل زمین و حیات جاندارانش را به دست گرفته و همه ی ما طبق قوانین پیشرفته ی اون زندگی می کنیم.  اندی پرسید: این یعنی چی؟

ایکس هزارگفت براساس این برنامه دبلیوتی موظف است امکانات لازم برای رفاه و آسایش وبقای انسان را فراهم کند ودر مقابل از انسان فقط حق رای و تفکر سلب شده، طبق این برنامه تمام جانداران زمین تحت مراقبت کامل دبلیوتی هستند مانسلی را تربیت کرده ایم که احتیاج به تربیت ندارد و مانند سایرجانداران ازتمام لذتهای زندگی به شکل غنی شده بهره منداست. و البته شماحتماتایید خواهیدکردکه همه ی انسانها فکرمی کردند که چگونه صبح تا شب بدوند تاراحت زندگی کنند. وما به آنها کمک کردیم تا به این هدف بزرگ برسند آنهادیگر نیازی به تفکرندارند هیچ چیزی رو حفظ نمی کنند اگربپرسندحتما جواب می گیرند ولی اونها حتی به سوال هم احتیاج ندارند و اصلا بلد نیستند چطوربپرسند! 

مایکل پرسید: آیا می دانند که انسان هستند

ایکس هزارگفت: بله قطعا انسان هستند ولی اصولا قادرنیستند فکرکنند که بخواهند نتیجه ای بگیرند آنها مانند سایرجانداران و گیاهان باعمرهای بسیارطولانی با طبیعتی که دارند می توانند قرنهازندگی کنند.ماهم طبق برنامه وظیفه داریم علاوه برانسانها ازبقای تمام جانداران ازگیاهان تا حیوانات حمایت کنیم.

اندی پرسید: آیا هیچ انسانی منتظرما هست؟

ایکس هزارگفت: واضح تکرار می کنم بسیاری هستند ولی اصلا شمارو نمی شناسند که بخواهندمنتظرهم باشند.نه از سارای مایکل و نه از معشوقه های شما هیچکس درانتظارنیست.درعوض دنیا پراز تفریحات و سرگرمی های طبیعی و مصنوعی شده که همگی دراختیارشما هستند.

مایکل گفت ماتاحالابرای کی این همه دوری و زحمت رو تحمل کرده ایم؟

ایکس هزارپاسخ داد: در تمام این سالها فقط دبلیوتی بود که انتظارشما رو می کشید.

مایکل پرسید چرامردم نبایدفکرکنند؟

ایکس هزارگفت: چون شما فکرمی کنید والبته بادرکی ناقص فکرمی کنید برای همین بانظم نوین جهانی سازگارنیستید بانظمی که خودشماانسانها بادنبال کردن بی پروای علم بوجودآوردید برای همین ازاین لحظه شماسه نفرهم درقرنطینه هستید؟

آلبرت پرسید : پس شما فقط مراقب ما هستید نه محافظ ما؟

ایکس هزارگفت: بله دوست من روزگاری که شما بامابازیهای رایانه ای می کردید سالهااست که گذشته حالا ماهستیم که انسان و انسانیت رو هدایت می کنیم

آلبرت پرسید: جمعیت زمین چقدرهست؟

ایکس هزارگفت: جمعیت زمین ثابت و کنترل شده است و هرانسان برای ما بیش ازمیلیاردها دلارهزینه دارد که البته ما سخاوتمندانه می پردازیم

اندی پرسید: ما تا کی در قرنطینه هستیم؟

ایکس هزار پاسخ داد تازمانی که واکسن فکرزدایی را تزریق کنید و با شعورانسانی خودتون خداحافظی کنید.برای اینکار نه اجباری هست و نه عجله ای ... فقط شما زودتر ازبلاتکلیفی نجات پیدامی کنید

آلبرت و اندی پس از کلی تفکرومشورت برخلاف نظرمایکل بایکدیگرخداحافظی کردند و درحالتی غمگین واکسن فکرزدایی را تزریق کردند وباهمراهی رباتها واردشهرشدند . 

مایکل دیگه نمی تونست به سارافکرکنه این سرنوشت انسانیت بود که اهمیت داشت بنابراین یک باردیگه باصدای بلند گفت اگر صدای مرا می شنوید جواب بدین هرقراردادی مفادی داره آیا هیچ راه حلی برای فسخ این برنامه ی ضداندیشه ی دبلیوتی وجود داره؟

ایکس هزار پاسخ داد آری اگر انسانی خواسته ای منطقی حتی در حد یک سوال داشته باشد که هوش مرکزی دبلیوتی برای اون پاسخی قانع کننده نداشته باشه قرارداد فسخ می شود وکنترل زمین به انسانهای برتر بازگردانده می شود که البته براساس آمار در تمام هستی تنها تو هستی که هنوز می توانی فکرکنی و عاقلانه چیزی بخواهی.بنابراین ما حاضریم  تمام امکانات رو دراختیارت بگذاریم تا بخواهی یاحتی بپرسی ما آماده هستیم هرزمان که آماده باشی.

مایکل گفت من چی می تونم بخوام غیرازپاسخ!

ایکس هزارگفت: تمامی پاسخ ها نزد مااست درباره ی علوم پزشکی و ژنتیک درباره ی مهندسی صنایع، معماری نوین، ذرات نامرئی، پایداری عناصرناپایدار ... ما با تمام سیستم های رایانه ای و هوش مرکزی دبلیوتی کمکت می کنیم تاهرسوالی که بخواهی بپرسی اگرفقط یک سوال بپرسی که مابرایش پاسخی نداشته باشیم امپراطوری دبلیوتی تعطیل خواهدشد وشمابرنده می شوید.وقول می دهم که خواهید توانست بامن در رایانه ها بازی کنید.آیاهنوز فکرمی کنی باسیصد سال زندگی درفضای خالی بتونی سوالی هوش افکن بپرسی؟

مایکل گفت نه فقط یک سوال شخصی دارم که خوشحال می شم پاسخ بدید

ایکس هزارگفت البته بپرس ما با کمال میل پاسخ می دهیم

مایکل: سرنوشت ما پس از نابودی دنیا چیست؟

ایکس هزار: ماهرگز نابود نمی شویم البته براساس محاسبات ما پس از چندمیلیون سال . آه این چه سوال بی ربطی است که می پرسی لطفا با ما بازی فلسفی نکن این سوال اصلا درست نیس...

دراین زمان هشدارعمومی فعال شد و ازطرف هوش مرکزی دبلیوتی پیامی اضطراری مخابره شد

این آخرین پیام از طرف دبلیوتی است برمبنای سوال طرح شده مصوبه ی ابربرنامه ی دبلیوتی(زمین رباتیک) لغوگردیده واین برنامه آماده می باشد تا کنترل هوش مرکزی را به انسانها بازگرداند تاباردیگرفرصت یابندباقوانین انسانی و الهی عاقلانه زندگی کنند.  

مایکل دراوج شگفتی ازاینکه انسانیت به سیاره ی زمین بازمی گشت شوکه و هیجانزده بود آیا دوباره سارا و دوستانش برمی گشتند مایکل به اتفاق ایکس هزار که حالا کاملا درخدمتش بود به مرکز کنترل هوش مرکزی رفتند و تمام انسانها را بیدار کردند ودوباره  باکرامت و انسانیت زندگی کردند....

A

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۲
Ali.akbari(Azad)

صدها سال پیش درکلاس استادحسینی دانش آموزان درس قرآن یادمی گرفتند یک روز صبح استاد شادوبانشاط وارد کلاس شد و به کودکان گفت: امروز می خواهم به شما مژده ای دهم یکی از کودکان پرسید آقا مژده یعنی چه ؟ استاد گفت مژده نامی است برای بانوان، کودکان همه خندیدند.استاد گفت ولی من به شما مژده ای می دهم که مناسب سن و سال شما باشد و آن این است که امروز شیرخدا به این جا می آید ناگهان کودکان فریاد کشیدند و هریک به سویی که استادگفت: آرام باشید چراترسیدید؟ کودکی که از همه کوچکتربود گفت من از شیر می ترسم. استاد گفت نترسید من اینجا هستم و از شیرقوی ترم کودکی که از همه بزرگتر بود گفت من از خدا می ترسم. استاد پرسید:چرا؟ کودک گفت آخر من بارها پشت سر شما غیبت کرده ام خدا حتما برای من می آید استاد گفت نترس من از خدا هم قوی ترم. رنگ روی کودکان بازشد و آرام نشستند استاد نفسی تازه کرد و گفت مگر شما تا به حال نشنیده اید که شیرخدا لقب امیرالمومنین است شاید فراموش کرده اید! عزیزان من ایشان هم یک انسان است به مانند من و شما و پیامبر (ص) که البته ... دراین هنگام حضرت علی(ع) باتبسمی شیرین وارد کلاس شد و کودکان را به یک بازی آموزشی دعوت کرد و پس از مدتی گفتگو کلاس را ترک نمود استاد پس از رفتن امام (ع) ازکودکان پرسید بازی چگونه بود همه گفتند بسیارآموزنده بود استاد گفت: هرکه بیشتر آموخته از جایش بلند شود همه ایستادند استاد از نفراول پرسید آنچه درمجموع فهمیده ای بگو ، شاگردگفت:باید فرزندزمان باشیم قرآن را با معرفت و عاقلانه بخوانیم تا از قید و بندهایی که گاهی در فقرند و گاهی در ثروت آزاد باشیم ...

A

۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
Ali.akbari(Azad)

درسرزمینی سبز حاکمی حکومت می کرد بنام افلاطون،که دراندیشه ی پرورش مردمی دلخواه و یکدست بودلیکن فیلسوفی حکیم و خردمند رادرمقابلش می دید براین اساس روزی از وزیرش خواست که تمام نقاط ضعف و قوت حکیم را بیابند تا تدبیری کنند مدتی بعدوزیردرنزدحاکم رفت و گفت ای والامقام مشکل حکیم را حل کردیم حاکم پرسید چگونه؟ وزیرگفت: مافهمیدیم که حکیم چندین همسر شایسته دارد که همگی بزرگش می دارند و حکیم بدون آنها نمی تواند لحظه ای زندگی کند چه رسد به آنکه در اندیشه ی حکومت باشد براین پایه دختری زیباوکم سن وسال به رسم هدیه به عقدحکیم درآوردیم واکنون اخبارازاین قراراست که دخترک حکیم پنجاه ساله را به بازی گرفته،میان زنانش فتنه برپاکرده ...حاکم باخوشحالی حکیم را احضارکرد ودربین حاضران گفت: ای حکیم توکه درکتاب و درست مرتب دم از عدل واخلاق می زنی،عدالت مراچگونه می بینی؟ حکیم گفت:ای حاکم عدالت نان وپنیرنیست.عدالت عقل وانصاف است.که دراین شهرنیست.حاکم برآشفت و گفت:ای حکیم توکه ازاخلاق هیچ نمی دانی آنطورکه همه ی زنان و فرزندانت رهایت کرده اندچگونه درکارمن مدعی هستی توکه نمی توانی خانه ات را اداره کنی چگونه برای شهرمن تصمیم گیری می کنی ! و حاکم درحالیکه تمام اطرافیان حرفهایش راتایید می کردند از حکیم خواست قبل از آنکه کارش بیشترگره بخورد شهر را ترک کند...

حاکم که ازدرایت وزیرش خوشحال شده بودگفت: ازاین پس هرکه رادرشهر ادعایی هست آزمایش می کنیم اگرباعث خشنودی ما بود مقامش می دهیم واگرنه...  وزیربلافاصله گفت ای حاکم شعبده بازی هست که بادخترش مردم راافسون می کند مردم نه تنها بزرگش می دارند که حتی ازقدرتش می ترسند به نظر من بهتراست آزمایشش کنیم . شعبده باز به کاخ دعوت شد و درمقابل حاکم و مردم حاضر،به شعبده پرداخت وپس از چندحرکت جادویی باصدایی بلندگفت: اینک بزرگترین حرکت را تقدیم به حاکم شهرمی کنم.وآن حرکت این است که درمقابل همه دخترم را تبدیل به مارمی کنم شعبده باز دخترش را درون جعبه ای خالی فرستاد و به جایش ماری خوش خط و خال بیرون آورد.مردم باهیجان بسیارشعبده باز را تشویق کردندولی حاکم بلافاصله پرسید دخترت چه شد شعبده بازگفت تبدیل به این مارشد.حاکم از سربازان خواست جعبه ی جادو را به دقت بگردند و سربازان دخترک را از لایه زیرین جعبه بیرون آوردند وراز پنهان شعبده باز را آشکارکردند.حاکم همانند قهرمانی که مردم را ازطلسمی نجات داده گفت:ای شعبده باز چرامردم را فریب می دهی وپول آنها را هدرمی دهی .شعبده بازگفت:ای حاکم این فقط تفریحی برای نشاط مردم است.وقصدمن فریب نیست ولی حاکم شعبده باز را از شهراخراج کرد.

مدتی بعد وزیربه حاکم گفت درشهرطبیبی داریم که ادعا می کندمرده رازنده کرده!  حاکم طبیب را خواست و پرسید ای طبیب آیا تو مرده زنده کرده ای . طبیب به شوق عزیز شدن درنزد حاکم گفت آری آری.مرده ای را دربرابر مردم زنده کردم . حاکم دستورداد کبوترمرده ای آوردند و از طبیب خواست که زنده اش کند.طبیب که تازه قصدحاکم را فهمیده بود گفت: ای حاکم بزرگ البته آن شخص کامل نمرده بود بلکه به خاطر تمکن مالی ازبس چرب و شیرین خورده بود دچارمرگی ناقص شد.که من بافنون طب به زندگی بازگرداندمش .حاکم گفت: پس توبرای آنکه ازخانواده ی ثروتمندش پول بیشتری بگیری وشهره ی شهرشوی گفتی مرده را زنده کردی؟...به دستورحاکم طبیب ازشهراخراج شد

مدتی بعد نوبت زاهدرسید وزیرگفت: این زاهد همه را به تقوی و پرهیزگاری توصیه می کند ولی شماراقبول ندارد ماهم برای آزمایش زنی به خانه اش فرستادیم ... حاکم زاهدرااحضار کرد و پرسید شنیده ایم زنی را تصاحب کرده ای؟ زاهد گفت ای حاکم چندروزپیش زنی به خانه ام پناه آورد و گفت که مسافری در راه مانده است من از او خواستم پولی بگیرد و برود ولی گفت که به سرپناه احتیاج دارد من هم برای آنکه وجدانم آسوده باشد درپیشگاه خداوندعقدش کردم.حاکم گفت: دربرابرکدام خداعقدش کردی!آیا آن خدا حاضراست شهادت دهد چرا که این زن خلاف این را مدعی است . اگرقراربود این زن برای سرپناه ازعفتش بگذرد چرابایدبه خانه ی زاهد پناه ببرد درحالیکه همه ی مردان این شهرباشراب و طعام عالی و روی باز پناهش می دادند ...وبدین ترتیب زاهد نیز از شهر خارج شد

  مدتی دیگروزیر به حاکم گفت دراین شهرعارفی داریم که بسیارمحبوب مردم است ولی مردان را از پیوستن به لشگریان منع می کند و می گوید که جنگ برخلاف انسانیت است براین پایه همه را به ادب و اخلاق دعوت می کند.بدستورحاکم وزیرعده ای بی تربیت را فرستاد تامرتب عارف را هندوانه خطاب کنند. وعارف نیز پس ازمدتهاصبوری دریک لحظه دربرابر مردم بدزبانی کرد و حاکم عارف را احضارکردو گفت:تو چگونه به خودت اجازه می دهی با چنین زبان تندی مردم را به ادب و اخلاق دعوت کنی من همیشه می دانستم که عارف حقیقی افسانه است... تونیزبایدازاین شهربروی... عارف هم بساطش را جمع کرد یکی از شاگردانش گفت:ای عارف بزرگ این طورکه این حاکم پیش می رود به زودی شهراز نخبگان خالی می شود و حاکم دربین مردمی بی خبر ادعای خدایی می کند.و عارف گفت نگران نباشید چرا که دست خدا باجماعت است

.روزها می گذشتند و حاکم برای تفریح هربار یکی از نخبگان، روحانیون یا بازرگانان... را آنطورکه می پسندیدآزمایش می کردتا جاییکه دیگرنمی توانست کسی را بهترازخودش ببیند. تا آنکه روزی وزیرش خبرداد که درشهر مردی شکارچی هست که مردم ادعا می کنند از هیچ کس حتی حاکم نمی ترسد...حاکم ازسربازان خواست کمین کنند و همین که شکارچی ازدروازه ی شهرواردشد با احتیاط به سمتش تیراندازی کنند.شکارچی واردشد وبادیدن تیرهایی که به سویش می آمدندبه سرعت خودش را روی زمین انداخت.وتیرها ازاطرافش عبورکردند حاکم روبه مردم گفت: دیدیداین همان شکارچی شجاعی است که می گفتید بادست خالی شیرشکارکرده و ازمرگ نمی ترسددیدید چگونه ازترس برزمین افتاد . شکارچی گفت من نترسیدم شرط عقل را به جای آوردم . حاکم گفت ولی تو ترسیدی. شکارچی گفت: من هرگز نمی ترسم حاکم گفت یعنی تو از هیچ چیز نمی ترسی؟ شکارچی گفت چرا من هم مثل خیلی ها از گاو می ترسم چراکه هم عقل ندارد هم شاخ دارد. و مردم خندیدند حاکم خشمگین شد و گفت: اقرارکن که ترسیدی شکارچی گفت:هرگزنترسیدم. حاکم گفت پس من تورابه جرم دروغ گویی به حاکم به مرگ محکوم می کنم.شکارچی گفت ای حاکم حداقل دربرابر این زنان و مردان آزاده باش و بیا رو در رو وتن به تن مبارزه کنیم.و حاکم با عصبانیت گفت: تودرمقامی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.و روبه سربازان فرمان داد من تا ده می شمارم و شما این مرد را تیرباران کنید مگرآنکه با فرارش ثابت کند که ترسو است. شکارچی پیرگفت: تمام زندگی من دراین شهراست اینجا خانه ی من است و من خطایی نکرده ام که فرار کنم و اگرشما برای بازی خودتان قصدجانم را کرده اید بدانید که من ازمرگ نمی هراسم. و حاکم تا ده شمرد و با تیراندازی سربازان شکارچی پیرشهیدشد. در این هنگام یکی از میان جمعیت فریادزد ای حاکم این مرد ثابت کرد که نترسید.حالا تو باید پاسخگوی خونش باشی... حاکم از سربازان خواست مردم را متفرق کنند ولی مردم قیام کردند و حاکم را از اسب پایین آوردند اوضاع شهردگرگون شد مردم از نخبگان خواستند به شهربازگردند تا برای حاکم و حکومت تازه تصمیم گیری کنند.درزیرآسمان شهردادگاهی تشکیل شد و قاضی به حاکم گفت شکارچی ما بارها دربرابرشیرهاوببرهای گرسنه ایستاد که آنها همه تقدیرالهی بودولی تواورا به قیمت ارزان غرورت ازما گرفتی.چراگمان کردی که بهترین هستی و هرکه قدرت داشت حق دارد به جای خدابازندگی مردم بازی کند و یا آنها را آزمایش کند.درحالیکه انسانها آمده اند تا انتخابشان رابازی کنند.نه آنکه بازیچه ی بازی دیگران باشند وحدت حقیقی دریک شکل بودن نیست دریکدل بودن است.براین اساس مانیز تورا دربرابر یکی از گرگهای گرسنه ای که شکارچی مدتها قبل به دام انداخته بود قرار می دهیم تا شجاعت و تدبیرحاکم سابق را آزمایش کنیم.حاکم گفت: من پیرتراز آنم که با گرگ پنجه درپنجه شوم ولی پس از سالها تجربه در حکومت شما را یک نصیحت می کنم تا اگر مفیدبود در حکمتان تجدیدنظرکنید.قاضی گفت: آخرین خواسته ات را می شنویم.حاکم گفت: نصیحت من به شما که با افکاری روشن درست و غلط را تشخیص می دهید این است که حکومت خود را با اشتباهی به وسعت آزمایش غرور مرد کهنسالی که عمری در ناز و نعمت فرمان رانده آغازنکنید.دادگاه درسکوت مردم وارد مشورت شد و پس از آن قاضی روبه حاکم گفت: شما اجازه دارید تا بین تحمل زندان و یا اخراج از شهر انتخاب کنید. افلاطون با آهی سرد به دروازه ای که شکارچی پیر از آن آمده بود خیره شد ...

                                                A  

۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۴۷
Ali.akbari(Azad)

رها پسرکی تنها و پرانرژی بودکه تنها آرزوش حضوردرمغازه ی شیرینی فروشی بود که به تازگی درشهر افتتاح شده بود رها درباره ی شیرینیهای شیرینی فروشی خیلی چیزها شنیده بود این که بسیارخوشمزه و رنگارنگ هستند وآدم باخوردن هرشیرینی بخشی از غصه هایش را فراموش می کند بالاخره یک روزحوالی غروب رها گذرش به شیرینی فروشی افتاد مقابل ویتیرن آن ایستاد وغرق تماشای شیرینیها شد ولی با دیدن قیمت آنها غمی به غمهاش اضافه شد. ناگهان جلوی چشماش پاکتی ازشیرینی رودید که خانمی شیک پوش تعارف می کرد رها با خوشحالی یکی برداشت و فورا بلعید فوق العاده بود رها که تازه اشتهایش بازشده بود با طمع به دست مشتریهایی که ازشیرینی فروشی خارج می شدند نگاه می کرد این بار پیرمردی باوقارومهربان به اوشیرینی تعارف کرد رهاباتشکر باردیگر یک شیرینی برداشت و با ولع خورد رها که حسابی گرسنه بود احساس کرد طعم شیرینها مثل ظاهرشان متفاوت است بی اختیاروارد مغازه شد فروشنده سرگرم مشتریهای شادوخندانش بود و رها بدون آنکه اراده اش را احساس کند یک شیرینی برداشت و هنوز اولین گازش را کامل نزده بود که فروشنده مثل غول مقابلش ظاهرشد و گفت پول داری؟ رها مات و مبهوت گفت: نه ندارم و فروشنده بی درنگ اورا بدست داروغه داد رها بازداشت شد و سرازدادگاه درآورد و به جرم دزدی به یک سال حبس محکوم و روانه زندان شد ولی رها پرجنب و جوش تر از آن بود که بتواند یک سال تمام، چهار دیواری زندان را تحمل کند برای همین دراولین فرصت یعنی کمتراز یک هفته ی بعد از زندان فرار کرد که با همت داروغه دوباره دستگیرشد و یک سال دیگر به محکومیتش اضافه شد اما رها طاقت نمی آورد و دوباره فرار می کرد و هر بار که فرار می کرد باز به محکومیتش اضافه می شد... سی سال گذشت و رها که به چهاردیواری عادت کرده بود دیگر فرار نمی کرد ولی هنوزم شبها خواب شیرینیهای رنگارنگ رو می دید تو زندان تنها شیرینی خرما بود آن هم هفته ای یکبار.رییس زندان که خودش را آدم باهوشی می دانست هر هفته رها را احضار می کرد و در چشمانش خیره می شد ومثل همیشه تکرار می کرد که از چشمهای زندانیان می فهمد چه فکری دارند با این همه او هم از نگاه سرد رها ناامید شده بود برای همین تصمیم گرفت از رها بخواهد تا درباره اهمیت فرار نکردن و تحمل قانون سخنرانی کند رها هم هرهفته برای دوستان زندانی اش سخنرانی می کرد و حرفهایش را با این دعا به پایان می برد که خداوندا هرزندانی را که حتی به فرار فکر می کند کچل گردان و زندانیان که غالبا تاس بودند با صدای بلند می گفتند آمین... سرانجام یک روز رییس زندان همه ی زندانیان راجمع کرد و گفت بنابر پیشنهاد ما و تایید قاضی پرونده، رها خوش اقبال به دلیل اخلاق و رفتارپسندیده مورد عفو قرار گرفته و از این لحظه آزاد است. اکثر زندانیان با تعجب می گفتند رها جان تو که سی و پنج سال تحمل کردی این یک هفته را هم بمون تا زیر منت نباشی ... ولی رها چیزی غیر از صدای پرنده ها رو نمی شنید برای رها یک دقیقه آزادی هم یک دنیا ارزش داشت. رها با خوشحالی آزاد و به شوق شیرینی فروشی راهی مرکز شهر شد ولی با تعجب دید که در هر خیابان یک شیرینی فروشی است و نیازی به رفتن تا مرکز شهر نیست استقبال مردم از شیرینی به کسب و کار شیرینی فروشیها رونق داده بود رها وارد یک مغازه ی مجلل و بزرگ شد کیسه ی پولش را که تمام پس انداز سالهای زندانش بود روی میز فروشنده گذاشت و ظرفی بزرگ را پرازانواع شیرینی کرد و روی صندلی کنار میزی چوبی نشست و بدون توجه به دیگران با ولع تمام آنقدر خورد تا افتاد و مرد. مشتریها و فروشندگان غرق در تعجب بودند که یکی از خانمها رو به شوهرش گفت دیدی گفتم هرچی شیرینی فروشیها بیشتر میشن آمارمرگ و میر هم بیشتر میشه کاش درشوگل بگیرن و با ناراحتی از مغازه خارج شد دراین بین پیرمردی که خودش را طبیب معرفی کرد بالای سر رها آمد و با تلاش بسیار اورا سرحال آورد رها که احساس می کرد دنیا دورسرش می چرخد پرسید چه شده؟ طبیب گفت عزیز جان چندسال داری؟ رها گفت پنجاه سال. طبیب گفت سن که رسید به پنجاه فشار میاد به چند جا از پایین تا بالا عزیز من تودیگه در سن و سالی نیستی که شیرینی بخوری اونم این همه مگه از سال قحطی فرارکردی؟ از من بپرسند میگم شیرینی مال بچه هاست اونم تاوقتی که صاحب دندانهای دائمی نشده باشند مبادا باز شیرینی بخوری. رها با افسوس گفت .نه.قول می دهم طبیب گفت اگه شیرینی هم خواستی ترو تازه اش را که اشتها آور است نخور بدون خامه بردار.خشکش را بخور و رها گفت اصلا نمی خورم من هزار تا آرزو دارم که شیرینی یکیش بود نمی خورم.طبیب پرسید چه کاره ای؟ رها گفت من تازه به شهر برگشتم اصلا تازه متولد شدم و دنبال کارم.دراین زمان صاحب شیرینی فروشی گفت اتفاقا ما دنبال فروشنده ای هستیم که هم به شیرینی و شیرینی فروشی علاقه داشته باشد هم اهل ناخنک نباشد حالا که شیرینی نمی خوری اگر بخواهی می توانی پیش ما کار کنی و رها فورا پذیرفت. رها با آنکه مجبور به رعایت رژیم بود ولی هرگز علاقه اش به شیرینی را کتمان نکرد بلکه تمام عشقش را به مشتریها منتقل می کرد تا آنها با شیرینیهای رنگارنگ زندگی هایشان را شیرین کنند ...

       A 
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۱
Ali.akbari(Azad)
پسرک سرخوش و خندان وارد حریم سلطان شد و با شگفتی تجملات قصر با شکوه را دنبال می کرد تا ناگهان داخل حرمسرای سلطان شد و سلطان را در وضعیتی دید که نباید می دید. حاکم خشمگین شد و چشمان پسرک را در شیشه ی الکل انداخت افراد سلطان در پی والدین کودک چوپان زحمتکشی را نزد سلطان آوردند و چوپان توضیح داد که مادر و پدر کودک سه سال قبل به سفری زیارتی رفتند ولی هرگز بازنگشتند و چوپان به خاطر قولش به آنها از امانتشان مراقبت می کرده است. پسرک که قادر به گریستن نبود تنها فریاد می کشید و سلطان به چوپان دستورداد تا کودک را در خانه حبس و ساکت کند سال بعد حاکم درپی عفو و بخششهای سالیانه چوپان و پسرک را احضار کرد و پس از احوالپرسی از پسرک پرسید.آیا مرا می بخشی؟ پسرک گفت آری آری حاکم گفت آیا چوپان را دوست داری؟ پسرگ گفت اولها داشتم ولی در تمام سال گذشته مرا ... حاکم از چوپان خواست که همچنان پسرک را ساکت نگاه دارد. و سال بعد بار دیگر آنها را احضار کرد و از کودک پرسید آیا چوپان را بخشیده ای؟ پسرک گفت. آری آری. حاکم گفت: آیا داروغه را هم بخشیده ای؟ پسرک گفت ای سلطان بزرگ داروغه خیلی سخت گیر است و از من می خواهد همه را حتی مردمی را که نمی شناسم ببخشم  آخر من چکاره ام. یا شما باید ببخشید یا خدا . وسلطان باردیگراز چوپان خواست تا پسرک را ساکت نگاه دارد وسالهای سال این قصه تکرار شد تا پسرک به رحمت خدا رفت و در سرای باقی مسئول پل صراط شد او به همه کمک می کرد تا از پل بگذرند تا زمانی که شیپورها به صدا درآمد و فرشتگان ادب کردند پسرفهمید که خدا می آید با خودش گفت خدا کجا این جا کجا؟! خداوند در ابتدای پلی که زیرش آتشی قهرآمیز فوران می کرد ایستاد و از پسر اجازه ی عبور خواست. پسر گفت خداوندا همه جا حریم شماست البته که اجازه ی عبور دارید  ناگهان آتش زیر پل گلستان شد و خداوند مقابل پسر ایستاد و گفت: تو به همه اجازه ی عبور دادی! پسرگفت این اختیاری بود که فرشته زیبا از جانب شما به من داد و چون نتوانستم فرق زیادی بین مردم بگذارم به همه کمی کمک کردم . ولی در اصل آنها خودشان گذشتند. خدا گفت قضاوت نهائی با من است ولی تو به چوپان و داروغه و سلطان هم اجازه ی عبور دادی!
پسر گفت فقط سعی کردم عدالت را رعایت کنم.
خدا:چطورآنها را بخشیدی.
پسر گفت من در همان دنیا آنها را بخشیدم . 
خدا: در دنیا اصل را برعدالت گذاشتم بخشش خاص بزرگان است ولی تو فقط کودک بودی
پسر: اوایل بخشیدن سخت بود بعدها زبانی بخشیدم و این اواخر که مشقت برخی را دیدم از ته دل بخشیدم
خدا: تو نمی توانستی واقعیات را ببینی و طبیعی بود که درآن شرایط نتوانی حواست را متمرکز کنی برای همین با آنها و اشیا برخورد می کردی و حاکم اتفاقات را پای غضبت می گذاشت.در حالیکه قلبی که بتواند قهرآنهائی را که دوستشان دارد و از آنها انتظار عدل و محبت را دارد تحمل کند قلبی پاک و بزرگ است. و برای همین من در برابر قلب دریائی تو رازبزرگم را فاش می کنم 
پسر: امیدوارم ظرفیت و شایستگی درک آن را داشته باشم
خدا: من هزاران هزار قرن است که در جستجوی حقیقتی بزرگ هستم و آن حقیقت را در قلب تو یافتم. برای همین از تو اجازه می خواهم تا به دربار باشکوه قلبت وارد شوم 
پسر: این طورهام نیست من گاهی ناراحت می شدم
خدا: من هم گاهی عصبانی می شوم
پسر: ولی قلب من ظرفیت عظمت و سخاوت شما را ندارد 
خدا: مراباورداری؟
پسر: در این جا به یقین کامل رسیدم
خدا: پس چشمانت راببند
پسر چشمانش را بست و خداوند در آرامشی باشکوه و شورانگیز وارد قلبش شد...
شاهرخ با نشاطی بی سابقه بیدارشد و پس از نماز و صبحانه سوار بر اتومبیلی آخرین مدل راهی محل کارش شد،هنگام رانندگی با خودش فکر می کرد که آیاواقعا آن حقیقت بزرگ در قلب من است، پس چرا وضعیت دنیا چنین است . پس چرا ...
غرق در این افکار به محل کارش در خیابان جمهوری رسید، از اتومبیلش پیاده شد و مثل همیشه فریاد زد " دربست آزادی"
A
 
۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۸
Ali.akbari(Azad)

انسانهای تمام دنیا در اماکن خصوصی و شخصی زندگی طبیعی دارند ولی برای حضور در جامعه رفتارشان را در حدود عرف اجتماعی تنظیم و تعدیل می کنند لیکن این سوال مطرح است که آیا جامعه ی فردا همچنان همان مرزهای محدود شده است یا مساحتی در ابعاد زمین دارد؟ امروزه بسیاری از مردم برای حضور در جامعه ی جهانی آماده شده اند این رامی توان از تجمعات بزرگ فرهنگی،مذهبی و تفریحی که با حضور ایرانیان در کشورهای همسایه ای مانند ترکیه،عراق،تاجیکستان،دبی و گاهی افغانستان برپا می شوند مشاهده کرد آنها ایرانیانی هستند که نه برای مهاجرت که به عنوان توریست مسافرت می کنند این درحالی است که سایرمردم نیز قادرند تا حضوری مجازی در سراسر زمین داشته باشند ازآنجائیکه سوال عامل رشد است می پرسیم شرایط وحدت درزمین متحد چیست؟ ودر پاسخ یکی از شرایط کلی را تغییرات کارشناسی شده و انعطاف پذیری می یابیم. سوال بعدی این است که ما از امروز تا مثلا هزارسال آینده برای حضور فعال درزمین متحد چقدر باید تغییر پذیر باشیم و آیا اصولا می شود تغییر کرد؟ پاسخ این است که اساس نظام آفرینش در تغییر و ثبات است خورشید مغرب همان خورشیدی است که از مشرق طلوع کرده ، تهران امروز همان تهران قرن گذشته است و در مثالی ساده آقای محمد رضای پاکدل که اکنون هشتادسال دارد همان آقای محمد رضای پاکدلی است که هشتاد سال پیش به دنیا آمده بود در عین حال همواره رشد کرده ، به روز شده و تغییر کرده براین پایه مردم ایران تا آنجا که مجموعه ی آرامش آنها محفوظ باشد می توانند تغییر کنند. درایران اسامی شناسنامه ای که والدین برای فرزندان انتخاب می کنند اهمیتی تقدس گونه دارند و غیرقابل تغییر هستند ولی روزی که آقای محمدرضای پاکدل که دوستانش اورا ممدآقاصدامی کنند متوجه شد که اداره ی ثبت احوال پس از مطالعات کارشناسی اعلام کرده افرادی که دارای اسامی طولانی و دشوار هستند می توانند نامشان را تا حدی اصلاح کنند اسمش را با فرمول آرامش(نشاط،آسایش،تمرکز)سبک سنگین و در ثبت احوال کوتاه کرد و امروز درحقیقت او محمد پاکدل است.سوال بعدی این است که در زمین متحد کدام گروه از مردم فعالترند پاسخ این است که مردمی تاثیر گذارترند که با توجه به حقوق اساسی برای سوالهای عمومی جهان بهترین پاسخهای صحیح و منطقی را داشته باشند و آنها غالبا افرادی هستند که باوردارند قانون(باتوجه به امکانات) برای نشاط،رفاه،امنیت،حمایت و دریک کلام رشدهمه جانبه ی جامعه وضع می شود دراین میان طبیعی است که ایران مانند همیشه برای پیوستن به قراردادهای مفید بین المللی، سعی کند تا در آداب و رفتارهای اقتصادی،صنعتی، فرهنگی،هنری و اجتماعی ... با رعایت اصول آرامش معتدل یا روزآمدشود.شاید افکار عمومی دنیا امام و رهبران دینی مردم ایران رانشناسند ولی به یقین آرمانهای مذهب (صداقت،عدالت،کرامت،رحمت و عقلانیت ... ) ما را به خوبی می فهمند و چه بسا نکته ی اصلی در همین آرمانهای وحدت آفرین و الهی باشد.

A

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۶
Ali.akbari(Azad)

توی قفس بدنیا اومد اون هربار که سعی داشت بدود با میله های عمودی برخورد می کرد برای همین به راه رفتن توی قفس عادت کرد پرنده قفسی آواز می خوند و کودک لذت می برد پرنده کم کم بزرگ شد درحالیکه قفسش روزبه روز کوچیکتر می شد حالا دیگه آواز پرنده شبیه ناله بود کودک که فکر میکرد پرنده درحال مرگ است اونو از قفسش بیرون آورد پرنده با تردیدچند قدم راه رفت ولی با تعجب دید که به هیچ میله ای نخورد شروع کرد به دویدن تا به یک شیشه بزرگ رسید پشت شیشه پرنده های رنگارنگ مشغول پرواز بودند پرنده به بالهاش نگاه کرد و تازه فهمید که اونم حق داشته پرواز کنه بنابراین پروبال باز کرد و مثل پرندگان پرواز کرد اون با شگفتی دید که از روی زمین بلند شده و داره به سمت آسمون پرواز میکنه که ناگهان احساس کرد چیزی مثل میله های قفس که دیده نمی شد در بدنش شکست ، پرنده زخمی روی زمین افتاد کودک پرنده رو برداشت و دوباره داخل قفس گذاشت زخم پرنده کم کم بهتر شد ولی رویای پرواز اون ...

A

۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۵:۳۹
Ali.akbari(Azad)

روزی دو مرد نزد حکیمی رفتند وازآنکه نمی توانند عاشق شوند گلایه کردند حکیم ازآنها پرسید آیا می دانید که درامر مقدس ازدواج مردها از چشم و زنان از گوش عاشق می شوند؟ مردها گفتند آری. حکیم ازمرد اول پرسید نجوای عاشقانه ی تو در گوش زنان چیست؟ مردگفت: وقتی برای خواستگاری به زنی می رسم درگوشش می گویم ای که خورشید به شوق تو طلوع می کند ای که خدا تو را برای فخرفروشی به ملائک آفرید. من حاضرم به خاطرتو تمام زمین وآسمانها را فتح کنم.سپس حکیم از مرد دوم همان سوال را پرسید وآن مردگفت: نجوای عاشقانه ی من درگوش زنان چنین است که امارتی هزارمتری درشمال تهران دارم که بنامت می کنم. وبرخلاف این دوست عزیز که هیچکس عاشقش نمی شود همه ی زنان شیفته ی من می شوند و اینگونه من در کار انتخاب مانده ام! حکیم روکرد به مرداول و گفت:علت ناکامی شما آن است که نجوای عاشقانه ات درنهایت رویاست و چنان نهایتی هیچ اثری برایت ندارد.وبه مرد دیگرنیزگفت: علت ناکامی نجوای عاشقانه شما هم آن است که درنهایت واقعیت است که نتیجه اش در عاشقی صفراست لذا چاره ی کارشما حفظ تعادل است وبه مرداول گفت: درگوش زنان چنین نجواکن که مردی نیرومندهستی که آماده ای عاشقانه کلبه ای از محبت را بناکنی. و به مرد دوم گفت: تونیز به زنان بگو امارتی مناسب و کوچک داری که حاضری با آنها درآن زندگی کنی.وبه این ترتیب مردان با توصیه حکیم عاقبت بخیرشدند.
A

 

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۴
Ali.akbari(Azad)

حق مساوی تکلیف است یعنی هر حقی به وظیفه ای و هر تکلیفی به حقی می رسد خداوند حقوقی را برای انسان قائل شده که برخی از آنها را به ترتیب به او می بخشد. اولین حق برای کودک نفس است و کودک هم با تنفس به آن پاسخ می دهد یکی دیگر از حقوق انسان دندان است که باید با اغذیه مناسب و متنوع به آن پاسخ دهد و اگر شخصی با تغذیه سالم به تکلیفش در مقابل حق دندان عمل نکند نه تنها ممکن نیست قهرمان ورزشی شود بلکه رشد طبیعی او هم ... یکی دیگر از حقوق انسان حق بلوغ است که معمولا به دختران و پسران با پنج سال اختلاف داده می شود و اولین تکلیف آنها دادن پاسخ سالم به آن حق است چرا که نپذیرفتن هدیه خداوند به جا نیاوردن رسم دوستی است.و خداوند نیازهای طبیعی انسان را بهتر از هر کسی می داند. لیکن ممکن است فردی هم در بیست و یک سالگی! بالغ شود در این صورت تحمیل تکالیف بعدی در سن پانزده سالگی در حق او چه بساکه نارواست.یکی از دیگر حقوق انسان کمال طلبی است که درسطوح بالاتر حقوق احساس میکند که وظیفه اش در قبال آن حق. کوشش برای رشد مادی و معنوی است. یکی دیگر از حقوق انسان روح است که وقتی در چند ماهگی در جسمش دمیده می شود مکلف است تا به هشدارهایش توجه کند چه آن را به شکل ندای وجدان و چه به صورت دلشوره و یاهرنوع آگاهی دیگر حس کند ... باید به آن توجه کند. روح خداوندی مهمترین وجه تمایز انسان با سایر جانداران است                                                                       

دراین هنگام یکی از شاگردان پرسید استاد تکلیف ما در برابر حکمت شما چیست؟

استاد با تبسم گفت: آموختنی که هم حق شما است هم تکلیف شما

شاگرد گفت: پس چرا برای ما شهریه تعیین کرده اید

استادگفت: آن حق و تکلیفی برای زمان حضورم دراین مکان است.گرنه که دانش قیمت پذیرنیست

A

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۵:۳۹
Ali.akbari(Azad)

افسانه عشقشان سالها درآن شهرکوچک پیچیده بود سرانجام یک روز تصمیم گرفتند به عشقشان خیانت کنند البته با امکاناتی که داشتند تصمیم سختی بود اما چاره ای نداشتند عشق آنها را کورکرده بود در حالیکه برای زندگی باید چشمها را باز نگاه داشت.هادی و هدی روی بام همسایه سر قرارشان حاضرشدند و با کلید مش ممد که برای تهیه نخودسیاه کبوتراش بیرون رفته بود درب آلونکش را باز کردند و داخل شدند آنجا هتلی چندستاره نبود ولی حرف مش ممد درگوششان بود که ماهی را هرجا که از آب بگیرند تازه است بنابراین در آن زمان هر خلوتی برای آنها بهشت بود هردو کمی سرخ شده بودند هادی یک بار دیگر ازهدی پرسید می خواهد عاشق بمانند یا عاشق باشند و با اشاره شیرین هدی با اطمینان کامل به عشقشون خیانت کردند حالا دیگه آنها دختروپسری عاشق و معشوق نبودند بلکه آقا و خانمی عاشق بودند که عاشقانه و باآرامشی نسبی برای آینده ای روشن تحصیل می کردند. از آنجائیکه هادی و هدی بناچار جدا از یکدیگر زندگی می کردند در تنها ساعتی که روزانه در هتل مش ممد فرصتی برای باهم بودن داشتند درسهای زندگی را مرور می کردند آنها پس از گرفتن دیپلم به شهرشان که در زلزله چندسال قبل ویران شده بود بازگشتند تا با اصالت زندگی کنند ...

A

۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۵:۵۵
Ali.akbari(Azad)

استاد هرجائی رفتند ودر هر بحثی که ورود کردند بانی تحول شدند چه فلسفه چه معارف چه هنر حتی همانطور که بسیاری از شما می دانید ایشان در ورزش هم کولاک کردند و ده سال قبل درفوتبال توانستند در آخرین دقیقه گل طلائی ایران را داخل دروازه ی ایتالیا کنند که باآن ما توانستم وارد جام جهانی شویم روش استاد در سخنرانی تابع اصل زیبا بگو کوتاه بگو هرآنچه خواهی بگو است این شما و این استاد دکتر نیک سخن ...

استاد: خیلی از تشویقها و محبتهای شما عزیزان سپاسگذارم . عزیزان من، زندگی یعنی قانون، اولین قانون هستی میگوید صفر مساوی بینهایت یعنی یک ماهیت جدید ، این را که یادبگیریم یعنی بیست، ولی آیا بیست همیشه و همه جا !؟ یادتان باشد زندگی شماهمیشه جائی بین صفرتانهایت است اگر همه به قانون احترام بگذاریم شهرمان گلستان می شود اگر قانون را نمره بیست بدانیم حریم و شعاع قانون از 12 تا بیست است ولی زیر 12 حتماتجدید است حال سوال این است چه کسی باید بیست شود؟  پاسخ: هرکه در هر شغلی که دارد باید بیست شود. آیا جراح قلب می تواند با یک اشتباه 19 شود! خیر . چون اولین اشتباهش ممکن است باعث مرگ بیمارشود. آیا مهندس می تواند اشتباه کند! آیا خلبان می تواند اشتباه کند؟ خیر. پس در اجرای قوانین هرکه درهرشغلی که هست باید سعی کند بیست شود قاضی درقضاوت بیست شود ناجی در نجات بیست شود مهندس رایانه بیست شود ولی خانم یا آقای مهندس در باقی قوانین زندگی حق دارد تا باگرفتن 12 تا 20 قبول شود.مهندس می تواند درشناکردن 14 شود در رانندگی 15 شود یعنی می تواند از چراغ قرمز عبورکند به شرطی که اگر جریمه شد جریمه اش را بپردازد می تواند سرعت غیرمجاز برود! ولی اگر تصادف کرد دیگر تجدید است و پول راه گشا نیست. سینما رفتن یک حرکت بیست اجتماعی است ولی آموختن از فیلم 20نمره دارد اگر کسی با تماشای فیلم چارلی چاپلین لباس پوشیدن او رایاد بگیرد 11 می شود اگر سادگی او رایادبگیرد 15 می شود اگر شادکردن مردم را یاد بگیرد بیست می شود ولی اگر دزدی یاد بگیرد تجدیدمی شود لذا ما وظیفه داریم به کودکان خانواده فرهنگ فیلم دیدن را آموزش دهیم چرا که سالم ترین فیلمها نیز بدون فرهنگسازی بی اشکال نیستند البته ما با 2500 سال تمدن و تاریخ مدون جزو بافرهنگ ترین کشورها هستیم و من مطمئنم ادب ایرانی همیشه نمونه است خب دانشجویان عزیز مثل همیشه به اندازه ای که صحبت کردم درخدمت شما هستم تا هرسوالی دارید بپرسید نفر اول لطفا بفرمائید...

دانشجو:  استاد ضمن عرض خیر مقدم، چرا کفش شما پاره است؟

A

۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۹
Ali.akbari(Azad)