سربازشیطان فراوان است
هم انس وهم جن شایگان است
ناخدا شیخ در بند نما
قلیل ویکتا همان انسان است
A
سربازشیطان فراوان است
هم انس وهم جن شایگان است
ناخدا شیخ در بند نما
قلیل ویکتا همان انسان است
A
من مرد تنهای شهرم
گمان مکن، اهل قهرم
سالهاست گرگم راکشته ام
ار نه شناگر هر بحرم
A
شعر دروصف تو درگل مانده
این عاشق دلخون خجل مانده
تودنیای لطفی وما جملگی مدیون
نظری کن خاص براین شاعر درمانده
A
گفتند بیوه ی شاه را خواستگار می خواهند
پهلوانی پیروز بر هفت خوان می خواهند
شکارچی پیری در صف ایستادوگفت
هستم اگر قهرمان معرفت می خواهند
A
هرقاصدک بینی خبری دارد
هرشبانه روزی پیامی دارد
باخداباش و بدان
هرقسمتی حکمتی دارد
A
روزگارغریبی است ایام دروغ
پیرو جوان راهی ندارند جزدروغ
دراین دوران بی رنگ و فروغ
منصف آن است که کمترمیگوید دروغ
A
عارف کامل شیخ محمد بهاری همدانی میگوید:
«علوم دو قسماند: یک قسم از آن «کتابی» است و در کتب عنوان شده و قسم دیگر آن نوشتنی نیست و هر کس هم در آن چیزی نوشته، ولیکن اصل آن را به دست نداده، اگر حقیقتاً معرفتی داشته، از قبیل تشریف بوده، فیالجمله اشاره کرده و الا علی ما هو علیه [یعنی آن گونه که حقیقتاً هست] آن نحو مطالب بیانِ لفظی ندارد و پرواضح است که فیوضات غیبیه از قسم آخر خواهد بود»[۱].
این سخن مرحوم بهاری اشاره به این دارد که امور از نظر ادراک و توصیف سه گونهاند:
یعنی نه قابل ادراکاند و نه قابل وصف. کنه ذات الهی چنین است و لذا پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم دربارۀ آن میفرماید:
«الهی مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ»[۲]؛
«بارالها ما تو را آنچنان که باید نشناختهایم» [۳].
و نیز میفرماید:
«لا أُحصی ثناءاً علیک أنتَ کما أثنَیتَ علی نَفسِک»[۴]؛
«من نمیتوانم ستایش تو را به پایان برم و آن گونه که شایستۀ تو است تو را ستایش نمایم»، پس غیرقابل توصیف است.
وقتی رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم که برترین فرزندان آدم است و تاج لولاک [۵] بر سر دارد چنین اظهار عجز میکند، حساب سایر انبیا و اولیا روشن است، چه برسد به دیگران که ریزهخوار علم و حکمت آنانند.
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشۀ لاغری چه خیزد
یعنی هم قابل درک هستند و هم قابل توصیف. ادراکات و یافتههای حسّی و خیالی بیشتر اینگونه هستند. مثلاً پاییز را هم میتوان درک کرد و هم میتوان توصیف نمود.
یعنی آدمی میتواند به درک آنها نائل شود، ولی نمیتواند آنچنانکه بایسته و شایسته است آنها را وصف کند. وحی انبیا، از این قسم است. نیز اولیای الهی معتقدند حالات توحیدی از این دستهاند. به همین جهت گفتهاند:
رو مجرّد شو مجرّد را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
و یا گفتهاند:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
و یا گفتهاند:
اَلا ان ثوباً خیطَ من نَسْجِ تِسعَۀ
و تسعین حرفاً عن مَعالیه قاصر [۶]
//همانا لباسی که بخواهد با ۲۹ حرف الفبا دوخته شود، بر قامت بلند او کوتاه است[۷].//
مرحوم سید بن طاووس میگوید:
در سامرا از فیض محل برای من حالتی پیش آمد که هرگز قابل توصیف نیست[۸].
عدم امکان توصیف معمولاً از چند امر نشأت میگیرد:
مثلاً حقیقت توحید افعالی، صفاتی و ذاتی را (به اصطلاح عرفان نه کلام) چگونه میتوان وصف کرد؟!
امیرالمؤمنین علیه السلام به سینهاش اشاره میکرد و میفرمود:
إِنَّ هَاهُنَا لَعِلْماً جَمّاً لو أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَۀ [۹]؛
«در اینجا دانش انبوهی است، اگر برایش حاملانی مییافتم».
و امام سجّاد علیه السلام فرمود [۱۰]:
أنّی لَأکتُم من علمی جواهرَه
کی لا یرَی الحق ذُو جهلٍ فَیفتَتِنا
و رُبَّ جَوهرِ علمٍ لو أُبوحُ به
لقیلَ لی أنتَ مِمَّن یعبُد الوَثَنا [۱۱]
«من گوهرهای دانشم را پنهان میدارم که مبادا جاهلی آنها را ببیند و به فتنه بیفتد و چه گوهرهایی از دانش که اگر آنها را آشکار میساختم، به من گفته میشد تو بتپرستی».
و در روایت است که:
«لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ»[۱۲]؛
«اگر ابوذر میدانست چه در قلب سلمان میگذرد، او را میکشت یا تکفیر میکرد».
مرحوم سید هاشم حداد این جمله را چنین معنا میکردهاند:
«آن علم اگر به سینۀ ابوذر میآمد، چون تحمّلش را نداشت، مایۀ کافر شدن ابوذر یا مرگ زود هنگام او میشد.»
بیجهت نیست که همّام در برابر سخنان از دل برخاسته و بر جان نشستۀ علی مرتضی روحی له الفداء، طاقت نیاورد:
«فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَۀ کَانَتْ نَفْسُهُ فِیهَا» [۱۳]؛«نعرهای مستانه زد و جان سپرد».
حکیم فرزانه آیتالله جوادی آملی میگفت:
علی صلواة الله علیه فرموده بود:
«ینْحَدِرُ عَنِّی السَّیلُ» [۱۴]؛ «من همانند کوهی هستم که سیل از من روان است».
یعنی کسی نباید در برابر سیل بایستد، همّام ایستاد، تاب نیاورد و آب شد.
بیحکمت نیست که انبیا و اولیا فرمودهاند:
ما مأموریم به قدر عقول مردم با ایشان سخن بگوییم [۱۵]
و بیعلّت نیست که علی علیه السلام شبانگاه با چاه و زمین درد دل میکرد.
همۀ عارفان در قدرتِ تبیین مشهود خود یکسان نیستند. خطبههای توحیدی امیر بیان علی بن ابیطالب صلواة الله علیه و یا سخنان توحیدی سرور شیعیان علی بن موسی الرضا علیه السلام را ببینید [۱۶] و با سخنان دیگران بسنجید تا بفهمید دیگران در تبیین معارف شهودی چه ضعیف جلوه میکنند.
شیخ صدوق در باب رؤیت کتاب توحید میگوید:
روایات فراوانی در بحث رؤیت (دیدار با خدا) در دستم بود که ننوشتم، زیرا برای بعضی ممکن است مایۀ گمراهی گردد.
این به همان ضعف خواننده و شنونده اشاره دارد.
البته این عملکرد مرحوم صدوق بخشودنی نیست، زیرا اگر نقل اینگونه روایات مشکلی میداشت، ائمه، نمیفرمودند. محدث در مقام حدیثگویی و روایتنویسی حق حذف ندارد، زیرا در روایات آمده است:
«رُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ إِلَی مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنْهُ» [۱۷]؛
«چه بسا کسی مطلبی را به فردی که از او بیشتر میفهمد، منتقل مینماید».
پس بر فرض نفهمیدن، وظیفه این است که بر دیده بگذاریم و فهم آن را به اهلش که خاندان عصمتاند، بازگردانیم، نه اینکه نگوییم و ننویسیم.
همانگونه که گفته شد، حقیقت عرفان سفر است و حقیقت این سفر بازگو شدنی نیست. آن را که خبر شد، خبری باز نیامد، ولی ظاهری از آن را میتوان تبیین کرد.
برای آگاهی از این تفسیر و تبیین ظاهری، مطالعۀ دقیق این کتاب به طور کامل لازم است. در این کتاب ابعاد گوناگون این سفر الهی بازگو شده است. آنچه در اینجا ذکر میشود اجمالی از همه کتاب است.
سفر الی الله با به خود آمدن آغاز میشود. آدمی میفهمد که از کجا آمده است و آمدنش بهر چه بوده است و آخر به کجا میرود. او میفهمد که جانی دارد و این جان جایی دارد که از آنجا آمده و باید بدانجا بازگردد و میفهمد که اگر نرود، او را خواهند برد، ولی اگر خود با شور و عشق برود، کجا و اگر او را به زور و قهر ببرند کجا؟! لذا تصمیم میگیرد که کمرِ همّت بر بندد و به راه بیفتد. تا قدم صدق در راه مینهد، مشکلات آغاز میشود.
الا یا ایها السّاقی أدر کاساً و ناولها
که عشقآسان نمود اول ولی افتاد مشکلها [۱۸]
او که پس از مدتها حِرمان، راه را پیدا کرده است و خود را هدایت یافته میبیند، کجا از مشکلات میهراسد؟ میایستد و میرزمد تا عاشق میشود و عشق یعنی جنون مقدّس و این بار او که مجنون است در دل مشکلات فرو میرود و میگوید:
در رهِ منزلِ لیلی که در او صد خطر است
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی [۱۹]
و لذا با جان و دل میسراید:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید [۱۹]
این سفر الهی و روحانی و انسانی که با «به خود آمدن» آغاز شده است با «در خود فرورفتن» ادامه مییابد و با «از خود بیرون آمدن» پایان میپذیرد.
آدمی آن گاه که به خود میآید، تازه عمق غفلت پیشین خود را درک میکند که چگونه کودکصفت با بازیچهای به نام دنیا دلخوش بود و آنگاه که در خود فرو میرود، تازه میفهمد که در درون او چه خبرهاست و آشکارا مییابد که:
«معرفۀ النَّفسِ أنفعُ المعارف» [۲۱]؛
«سودمندترین شناختها، شناخت خود است».
و لمس میکند که:
«مَنْ لَم یصلِحْ نَفْسه لَم یصْلِح غَیره» [۲۲]؛
«هرکس خود را نساخته باشد، توان ساختن دیگری را ندارد».
چرا؟
زیرا ،
اولاً:
«مَنْ جَهِل نَفْسه کان بغیرِ نَفْسِه أَجْهَل» [۲۳]؛
«هرکس به خویش جاهل باشد به دیگران جاهلتر است».
و ثانیاً:
مگر فقیر میتواند بینیاز کند؟ مگر نجس میتواند پاک کند؟ مگر آلوده میتواند پالایش کند؟
آدمی آنگاه که از خود بیرون میآید، معرفتی نوین پیدا میکند که این معرفت هرگز قابل توصیف لفظی نیست و به تعبیر عارف کامل مرحوم سید احمد کربلایی خطاب به علامۀ کتابشناس مرحوم آقابزرگ تهرانی:
«حلوای تَنْتَنانی تا نچشی ندانی» [۲۴].
فقط این قدر میدانیم که صاحب این معرفت لیاقت پیدا میکند که خدای را وصف کند.
«سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یصِفُونَ * إِلا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ» [۲۵]؛
«خداوند از آنچه مردم دربارهاش میگویند منزّه و پیراسته است، مگر بندگان خالص شده که توانند او را وصف کنند».
این بالاترین مقامی است که یک ممکن الوجود میتواند به آن دست پیدا کند.
توضیح کامل این سفر که با به خود آمدن آغاز و با در خود فرو رفتن ادامه و با از خود بیرون آمدن تکمیل میگردد، در این کتاب آمده است و تا یک دوره مطالعه نشود، «ماهیت سفر» به خوبی درک نمیشود. در اینجا به اختصار میگوییم:
مسافر سفر الی الله جان آدمی است. انسانی که از غفلت رسته و به یقظه پیوسته و دانسته باید حرکت کند، با همّت، توکّل و اخلاص قدم در راه مینهد و به برکت زهد در دنیا و مراقبه و ذکر و فکر، گوهر عشق الهی را به دست میآورد. آنگاه با بُراق [۲۶] عشق در مراتب کمال حرکت میکند و عوالم وجودی را درمینوردد. ابتدا با عالم مثال و برزخ آشنا میشود و سپس به عالم عقل یا جبروت سفر میکند و سپس به اسما و صفات الهی بار مییابد و در پایان وجود مجازی خویش را در طبق اخلاص نهاده و در برابر تجلّی ذاتی محبوب تقدیم میکند. این را فنا مینامند. برخی از فانیان فی الله دوباره به عالم کثرت برمیگردند. این را بقاء بالله مینامند. بعضی از این گروه اجازه مییابند دست دیگران را بگیرند و راهِ رفته را به دیگران بنمایند و آنان را در پیمودنش کمک کنند. اینان را استاد، پیر و مرشد مینامند و ما در این کتاب با نام «راهنمای سفر» به آنان اشاراتی خواهیم داشت.
همسفرانِ این راه سالکان راه خدایند و مرکب سفر، عشق و اخلاص است و زاد و توشۀ سفر دستورات شرعی است که بر اساس راه و روش خاص هرکس توسط استاد راه تعیین میشود. خاطرات این سفر، همه حالات و مقاماتی است که در راه برای سالک پیش میآید و ارمغان این سفر برای سالک، کمال و آثار آن است و برای دیگران فراوان است، از «ینابیع[۲۷] حکمت» که بر زبان و قلم عارف میجوشد تا دستگیریهای استادانه که طالب راه خدا را از خطرات میرهاند و تا بر افروختن عشق الهی در سینهها.
۱. بهاری همدانی، محمد، تذکرة المتقین، ص۹۶.
۲. بحارالانوار، ج۶۸، ص۲۳.
۳. آقا علی حکیم ما را موصوله و حق را خبر گرفته است؛ یعنی "خدایا آن شناختی که ما از تو داریم حق شناخت توست" که البته بسیار خلاف ظاهر است. ر.ک: بدایع الحکم، ص۹۸.
۴. بحارالانوار، ج۶۸، ص۲۳.
۵. اشاره به روایت معروف «لولاک لما خلقت الأفلاک» است؛ یعنی اگر تو [ای پیامبر] نبودی، جهان را نمی آفریدم.
۶. منظومه حاج ملاهادی سبزواری مقدمه بخش حکمت.
۷. به یاد دارم که در درس فصوص الحکم در فصول پایانی مقدمه قیصری که بحث از فناء فی الله بود استادم ، حکیم مفسر آیتالله جوادی آملی، پس از نیم ساعت توضیح درباره فنا فرمودند:
«ببینید! بیش از نیم ساعت است که درباره فنا صحبت میکنیم، ولی برای ما مهجوران هیچ چیز روشن نشد، زیرا مطلب به لفظ در نمیآید».۸. سیر و سلوک منسوب به علامه بحر العلوم،ص۲۱۱
۹. نهجالبلاغه، بخش حکمت، حکمت۱۴۷.
۱۰. بعضی به دیگران نسبت دادهاند.
۱۱. الغدیر، ج۷، ص۳۵؛ مقدمه تفسیر صافی، تفسیر جواهر المعانی آلوسی، ج۶، ص۱۹۰؛ استاد در روح مجرد، ص۳۷۶ (پاورقی) توضیحی درباره این شعر دارند.
۱۲. کافی، ج۱، ص۴۰۱. باب فی ما جاء أن حدیثهم صعب مستصعب.
۱۳. نهجالبلاغه، خطبة۱۹۳ «و من خطبة له علیه السلام یصف فیها المتقی».
۱۴. نهجالبلاغه، خطبة۳ «و من خطبة له علیه السلام و هی المعروفة بالشقشقیة».
۱۵. کافی، ج۱، ص۲۳، کتاب العقل و الجهل.
۱۶. به نهجالبلاغه، توحید صدوق، عیون اخبار الرضا و احتجاج طبرسی مراجعه شود.
۱۷. کافی، ج۱، ص۴۰۳، باب ما أمر النبی صلی الله علیه و آله بالنصیحة لأئمة المسلمین.
۱۸. دیوان حافظ.
۱۹. همان.
۲۰. همان.
۲۱. روایتی است از امیرمؤمنان علی علیه السلام . ر.ک: غررالحکم.
۲۲. همان، حدیث ۴۷۷۲.
۲۳. همان، حدیث ۴۶۶۳.
۲۴. علامه حسینی تهرانی، سید محمدحسین، توحید علمی و عینی، مقدمه.
۲۵. صافات/۱۵۹ و ۱۶۰.
۲۶. بُراق نام مرکب رسول خدا صلی الله علیه و سلم در شب معراج است
۲۷. جمع ینبوع: به معنای چشمه.
سفر الی الله سفری به عالم معنا و ماورای مادّه است. منازل این سفر و همۀ آنچه سالک این سفر در این منازل میبیند و میچشد اموری مجرد است و در مورد مجرد گفتهاند:
رو مجرد شود مجرد را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
منازل و حالات سلوکی نه قابل عکسبرداری است و نه قابل فیلمبرداری. فقط قابل حکایتگری است، آن هم حکایتی ناقص و نارسا و فقط توسط کسانی که خود این راه را رفته و مزۀ آن را چشیدهاند که «حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی»[۱]. اما چرا حکایتگری سالکان و عارفان از مشهوداتشان نارساست؟ زیرا مطالب عرفا مطالبی است که گویا از زبان دیگر ترجمه شده است. عارف میخواهد آنچه را با دیدۀ دل و با تمام وجود خود شهود کرده است، با زبان عقل توضیح دهد. او میخواهد کشف را با زبان عقل، علم حضوری را با زبان علم حصولی، شهود درونی را با شعور ذهنی حکایت کند و روشن است که این جامه بر آن قامت رسا نیست.
اَلا إنَّ ثَوباً خیطَ من نَسجِ تِسعَۀ
و عشرینَ حرفاً عن مَعالیه قاصِر [۲]
«لباسی که با ۲۹ حرف الفبا دوخته شده باشد بر بلندای قامت او کوتاه است».
سرّ سفارش پیش از سفر
سالک در راه خدا با حالاتی برخورد میکند که تمام وجود او را تحت تأثیر قرار میدهد و اگر این حالات شیطانی باشد و یالااقل جای درنگ در آن نباشد ـ که نیست ـ در صورتی از آنها میگذرد و نهیب استاد را به جان خریدار میگردد که از قبل آمادگی داشته باشد وگرنه بدون آمادگی پیشین، در آن حالِ نشسته بر جان، او محکوم به حال خویش است و سخنی را نمیشنود و اندرزی را نمیپذیرد.
سفارشهایی که سالک باید پیش از شروع سفر به گوش جان بشنود و سپس دائماً آنها را علما و عملاً بر خود تلقین کند، فراوان است که به بعضی از آنها اشارتی میکنیم:
امیرمؤمنان علی صلواة الله علیه در دعای کمیل میفرماید:
«قَوِّ علی خِدمَتک جَوارحِی واشدُد علی العَزیمَۀ جَوانِحی»؛
«بارالها اعضا و جوارحم را برای خدمتت قوت بخش و قلبم را برای همتی عالی محکم گردان».
نگارندۀ این سطور بارها گفته است که «بلندهمتترین انسانهای روی کرۀ خاکی اولیا و عرفایند»، زیرا پیمودن راه خدا و رسیدن به حرم امن الهی جز با عزمی پولادین و همتی مردانه ممکن نیست. هنوز در گوشم طنینانداز است آخرین جملهای را که استاد در اولین جلسه فرمودند: «کمر را محکم ببندید که در این راه همه چیز هست» و لذا در روایات چنین تاکید شده است:
«وَ اجعَل همّک همّاً واحداً»[۳]؛«اهتمام و کوششت را به یک امر معطوف کن».
همّ و غمت جز وصول به یار و چشیدن شهد دیدار نباشد. در اولین جلسه که خدمت استاد رسیدم، پیش از دستور دادن مطالبی فرمودند که هر یک درّی بود شاهوار و یکی این بود:
«بیتفاوت نباید باشید، بیتفاوتی یعنی خاموشی طلب و خاموشی طلب یعنی سکون و سکون مخالفِ حرکت است و سلوک یعنی حرکت».
البته استاد این مطلب را در ضمن توصیه به «دوام حزن» بیان داشتند.
آری:
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیدهاند
حافظ گوید:
بر سر تربت ما چون گذری همّت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
همو گوید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
آری باید مردِ راه بود و مشکلات را هیچ شمرد.
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز [۴]
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش [۵]
راه خدا راه عبودیت است. عبد یعنی بنده و بنده یعنی کسی که مُهر خاکساری در برابر مولایش را بر پیشانی جان دارد. سالک اگر دائماً ذلّت خویش را ننگرد، نمیتواند از کریوههای سفر بگذرد. سالک باید پیوسته در درون در حال سجده باشد و دائماً مشغول این ذکر:
«لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ» [۶]؛
یعنی «هیچ معبود و مؤثری در عالم جز تو نیست. تو منزّهی و این منم که به خویش ستمکارم».
برخی از سالکان این سجده را که به سجده یونسیه موسوم است هر روز بهجا میآوردهاند و ۳۰۰۰ بار این ذکر را در آن به صورت لفظی یا قلبی یا هر دو تکرار میکردهاند. مرحوم ملکی تبریزی از استاد عرفانش مرحوم ملا حسینقلی همدانی نقل کرده است که در کشف حجاب ها این سجده نظیر ندارد [۷].
هر چه در این راه نشانت دهند
گر نستانی به از آنت دهند
سالکی راهرفته و جانسوخته میگفت:
«به غلط نام راه خدا را راه ریاضت نهادهاند. این راه راه عشق است و صفا. راه لذّت است و طرب»
سرّ این گفتار این است که حالات و مقامات به دست آمده از سلوک الی الله بسیار لذیذ است و همین مایۀ خطر است، زیرا اگر سالک الی الله به هر مقامی یا حالی دل ببندد، در همانجا متوقّف میگردد و اگر دچار استدراج نشود و عقبگرد نکند، دستکم همانجا قبر او میشود و در آنجا میماند و این از خطرات بسیار رایج در سلوک است.
روایتی از باقر آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم در کتاب تحف العقول نقل شده که بسیار ارزشمند است. روایت این است:
«لا مصیبۀ کاستهانتک بالذّنب و رضاک بالحالۀ التی انت علیها» [۸]؛«هیچ مصیبتی مانند سبک شمردن گناه نیست. هیچ مصیبتی همچون دلخوشی تو به آن حالتی که در آن به سر میبری نیست».
استاد میفرمود:
«اگر انسان گمان برد در مرحلهای قفل شده است و دیگر رشد و تعالی نمیتواند داشته باشد، گویا همانجا از انسانیت بیرون رفته است».
این سخن استاد مرا یاد آن کلام بلند بوعلی میاندازد که میگوید:
«اگر انسانی به اینجا رسید که از آموختن احساس سیری کرد، از فطرت انسانی بیرون شده است» [۹].
اینکه اولیای دین دستور دادهاند تا پایان عمر از دانشاندوزی دست نکشید، به این علت بوده است که خواستهاند آدمی انسان بماند و مرکب خویش را در غیر طریق انسانیت نراند.
استاد میفرمودند:
«در این راه هر چه به شما دادند و کف دستتان نهادند، ببینید و بریزید. همیشه باید کف دست شما متمایل به زمین باشد که هر چه در او نهادند بریزد و نماند که شما را نگه میدارد.»
داستان آیت الحق مرحوم سید جمالالدین گلپایگانی و داستان آیت العرفان و الحکمۀ مرحوم علامه طباطبایی در این زمینه شنیدنی است [۱۰].
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن [۱۱]
در روز حشر چون که به عالم صلا زدند
اول صـلا بـه سلسلـۀ انبیا زدنـد
نـوبت بـه اولیـا کـه رسیـد آسمان تپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند[۱۲]
گفتهاند و خوش گفتهاند: «البلاء لِلوِلاء» یعنی:
هر که در این بزم مقرّبتر است
جام بلا بیشترش میدهند [۱۳]
آن مرد عرب به رسول خدا۶ گفت: من شما و اهل بیتتان را دوست میدارم. حضرت فرمودند:
«أَنِ اسْتَعِدَّ لِلْبَلَاء»[۱۴]؛
«پس آمادۀ بلا باش».
آری، راه خدا راه بلاکشی و جفاکشی است. اگر مؤمنی که جز رسیدن به بهشت همّی ندارد، به تصریح روایات مورد انواع ابتلائات قرار میگیرد تا پاک گردد و لیاقت بهشت را پیدا کند، شما خود بسنجید که سالکی که میخواهد از اعماق وجود خود بخواند و بخواهد و بنالد و بگوید:
دو عالم را به یک بار از دل تنگ
برون کردیم تا جای تو باشد [۱۵]
چهقدر مورد ابتلائات و جفاها قرار میگیرد. بزرگی میگفت:
«آقا! شما از سر صدق بگویید: خدایا آمدم. ببینید چقدر مشکلات و بلاها سرازیر میشود» [۱۶].
البته سالک شعرش و شعارش و بلکه شعورش این است:
زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت
کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد [۱۱]
مصیبتها و مشکلات و جفاها و بلاهای وارد بر سالکان و اولیاء از حدّ شمارش و تصور انسانهای عادی بیرون است. البته خدا خود تحمّلش را میدهد. زینب کبری سلام الله علیها که شب عاشورا با شنیدن دو بیت شعر از امام حسین علیه السلام که بوی فقدان حضرت را میداد، از هوش رفت، با عنایت الهی و شاید با تصرف حسینی یک روز بعد، کاروان غم را دهها منزل مدیریت کرد و کربلا را جهانی ساخت. آری
سرّ نی در نینوا میماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود[۱۸]
در زمینۀ مصیبتهای سالکان راه خدا داستان آیت الحق مرحوم انصاری همدانی شنیدنی است.
مرحوم حجتالاسلام و المسلمین حاج آقا معین شیرازی (پدرخانم مرحوم علامه تهرانی;) نقل کردند که:
من روزی به استادم انصاری همدانی گفتم: آقا من از شما میخواهم که مقاماتی را که خودتان به آن رسیدید، به من هم عنایت کنید.
پرسیدند: طاقتش را داری؟ مشکلاتش را تحمل میکنی؟ گفتم: نمیدانم. فرمودند: من یک نمونه برایت نقل میکنم:
«پس از فوت عیال بنده، در محلّۀ ما در همدان شایع شد که من علت فوت او بودهام، با اینکه من در این رابطه هیچ تقصیری نداشتم. بالأخره، پلیس به منزل ما آمد و ما را با دست بسته به پاسگاه برد. وقتی من به همراه پلیس از درب منزل بیرون آمدم، دیدم دو طرف کوچه تا انتها مردم منتظر ایستادهاند و از نفر اول تا نفر آخر از جلو هرکس که گذشتم یا آب دهان به صورت من میانداخت و یا ناسزایی نصیب من میکرد و من همه را تحمّل میکردم و در دل خوش بودم. حال بگو ببینم آیا تو تحمّل مانند این را داری؟ « گفتم: نه آقا! من که تحمل ندارم. آن مقامات مال خودتان باشد، من که کشش ندارم».
خدای استاد را رحمت کند. از این جملۀ جنید بغدادی بسیار مشعوف بود و فراوان آن را تذکار میداد:
«شیخ ما در اصول و فروع و بلاکشی علی بن ابیطالب علیه السلام است»
و بر روی کلمۀ بلاکشی تأکید داشت.
عارفان معتقدند:
بر این اساس سالک باید بر بال و شهپر استاد بنشیند و سفر کند و این مطلب را بر خود بباوراند که استاد هم نَفس او را میبیند و هم درد او را میداند و هم درمان او را میتواند و اگر چنین اعتقادی ندارد، هرگز نباید بر آستان او سر بنهد. البته:
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند[۱۱]
استاد کامل نشانههایی دارد و شناخت او راه دارد که در بحث «راهنمای سفر» خواهد آمد، تاکید ما در اینجا بر این نکته است که در راه خدا مراحلی است که جز به همت استاد قابل گذر کردن نیست و همت استاد در صورتی مفید خواهد بود که همراه با تسلیم شاگرد باشد.
همتم بدرقۀ راه کن ای طائر قدس
که درازست ره مقصد و من نوسفرم[۵]
آری:
ترک این مرحله بیهمرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی [۵]
در این قسمت عین عبارت عارف کامل سریعالسیر مرحوم شیخ محمد بهاری همدانی را در کتاب نفیس تذکرۀ المتقین[۲۲] نقل میکنیم.
عبارات داخل کروشه [] از نگارنده است.
اول: باید صحیح المزاج باشد. اگر علّتی [مرضی] در مزاج هست باید به معالجۀ آن بپردازد، چه اینکه اگر سودا غالب آید، پارهای از حرکات سوداویه را شور عشق پنداشته مغرور گردد و اگر صفراء و حرارت غلبه کند خشکی دِماغ [مغز] و خفقان قلب و سوء الخلق [بد اخلاقی] فوقالعاده حاصل گردد. اگر بلغم زیاده باشد، قصور در فهم دقیق [نکات ظریف] پیدا خواهد کرد [۲۳]. فلا بد من اعتدال المزاج [پس چارهای جز سلامت مزاج نیست].
[سالک باید به آداب دین و شرع متادّب و عامل باشد و از گناهان آزرده خاطر و تارک آنها باشد].
[سالک باید با عفّت، بسیار راستگو و همیشه از فسق و فجور و مکر و خیانت و حیله رویگردان باشد]، زیرا که تمام اخلاق مقدمه معارف است بعد علم الفقه، هیچ رکنی از ارکان شریعت نباید در زمین بماند و تأویل در ظواهر آن بشود و وظائف آنها هر کدام در محل خود باید اتیان شود. [به جا آورده شود] تارک الصّلوۀ بل [بلکه] تارک النوافل را دم از عرفان زدن غلط اندر غلط است.
[باید از امر معاش آسودهخاطر باشد حال یا به سبب متمول بودن و یا از راه قناعت و توکل] کسی که حواس او پیش سنگک است، باید در فکر نان باشد، خربزه او را آب خواهد بود، لاینبغی ان یدخل من باب المعارف فضلاً من أن یجعلها آلۀ لتحصیل معاشه؛ [سزاوار نیست چنین کسی وارد وادی معارف شود چه رسد به اینکه آن را وسیله تحصیل معاش خود قرار دهد]. ابداً همچو [این چنین]شخص نوری نخواهد پیدا کرد.
الحرفۀ غیر المعرفۀ و الحِیل الی الشهوۀ و الطبیعۀ غیر الرغبۀ الی الآخرۀ و هما ضَرَّتان متباینتان و لاتجتمعان؛ [شغل و حرفه غیر از معرفت است و به کار بردن حیلهها برای رسیدن به هواهای نفسانی و مادیت غیر از میل به آخرت است. این دو مانند دو هوو دشمن یکدیگرند که هرگز با هم جمع نمیشوند.][دیگر اینکه دانش و دانشمندان را بزرگ بشمارد]. اول عیبی که سالک پیدا کند، آن است که علمای ظاهر پیش او حقیر و کوچک گردد.
[دیگر اینکه همواره غمگین باشد. شادمانی در چهرهاش نمایان و اندوه در دلش پنهان باشد.] اگر قلب او شاد و خندان باشد، بهرهای از معارف نخواهد برد.
[دیگر اینکه اگر اسراری به برکت سلوک برایش به دست آمد، آنها را بسیار کتمان کند و هیچ دم نزند] الحاصل، «هزاران نکته میباید به غیر از حسن و زیبایی».
حاصل گفتار مرحوم بهاری برای شروع سلوک و ادامۀ بدون انحراف آن تأکید بر روی شروط ذیل است:
برخی از اینها را مانند ترک معاصی یا تقوا، حزن دائم و کتمان سرّ در بخش «زاد و توشۀ سفر» بررسی خواهیم کرد. سلامتی مزاج را در بحث «مسافر سفر» بحث خواهیم کرد. مناسب است که اینجا شرط چهارم را کمی توضیح دهیم. عرفا گفتهاند:
فقر و قناعت به حال سلوک مناسبتر است از تموّل و ثروت.
مرحوم بهاری هم در نامه هفتم از تذکره میفرماید:
«الخامس: اینکه فقر نباید اسباب سستی او در عبادات بشود، بلکه حال فقر را غنیمت دانسته، بیشتر مواظب بر طاعات شود، «اذِ الوصول الی السّعادۀ الأبدیۀ بالفقر ایسر و اسهل»[۲۴]؛
[چون دستیابی به خوشبختی جاودان با فقر آسانتر و راحتتر است].
معنای اینگونه سخنان این نیست که انسان سالک از مال حلال بگریزد، بلکه مقصود این است که اگر فقر گریبانگیر او شد، نباید با طمع و حرص و بیصبری برای روح و دل دغدغه ایجاد کرد که این، نتیجهای جز بازماندن از سلوک ندارد، بلکه باید با قدم قناعت و صبر و توکل پیش رفت و دل بر محبوب نهاد. در روایات است که
«الْقَنَاعَۀ مَالٌ لَاینْفَدُ»[۲۵]؛ «قناعت سرمایهای است که تمام نمیشود»
چرا؟ زیرا اموال دستخوش سرقت، نقصان و تلف است، اما قناعت ملکهای نفسانی است که دارندۀ آن در بهشتِ استغنا و بینیازی از دیگران زندگی میکند و ملکات نفسانی به راحتی از بین نمیرود.
پس اگر سالک نه ثروتمند باشد و نه توان قناعتپیشگی داشته باشد، دغدغههای معیشتی چنان ذهنش را برمیآشوبد که هرگونه سکونی را از خاطرش محو میسازد، چه رسد به سلوک که شرط نخستش «جمعیت خاطر» است.
البته سالک میتواند همزمان شروع به سیر و سلوک کند و در راه تحصیل قناعت هم مجاهده نماید و اگر سالک دارای نفسی قوی و همتی بلند باشد، میتواند روحیۀ قناعت را در خانوادۀ خویش هم ایجاد کند که در صورت عدم ایجاد آن مشکلاتی پیش میآید و خدای ناخواسته به جداییهای خانوادگی میانجامد و چه بهتر اینکه همۀ خانواده اهل سلوک باشند تا بتوانند یکدیگر را درک کنند و بر اساس هدف مشترکشان در زندگی رفتار کنند.
۱. اشاره به داستان مرحوم آقا بزرگ تهرانی و حاج سید احمد کربلایی. ر.ک: توحید علمی و عینی، مقدمه.
۲. منظومه حاج ملاهادی سبزواری، مقدمه.
۳. بحارالانوار، ج۷۴، ص۲۸.
۴. دیوان حافظ.
۵. همان.
۶. انبیا/۸۷ .
۷. اسرار الصلوه، ص۱۳۰.
۸. تحف العقول، ص۲۸۷.
۹. این مطلب را از استادم آیتالله حسنزاده شنیدم.
۱۰. ر.ک: دورة معادشناسی حضرت استاد.
۱۱. دیوان حافظ.
۱۲. بخشی از ترجیعبند مشهور محتشم کاشانی، معصومی، رضا، اشک شفق، ج۱، ص۶.
۱۳. مثلی فارسی است.
۱۴. بحارالانوار، ج۱۲، ص۲۷۱.
۱۵. شعر از سعدی است. ر. ک: کلیات سعدی.
۱۶. این سخن را از استادم حسنزاده در درس شنیدم.
۱۷. دیوان حافظ.
۱۸. فرید طهماسبی.
۱۹. دیوان حافظ.
۲۰. همان.
۲۱. همان.
۲۲. تذکرة المتقین، ص۱۲۵ـ۱۲۷.
۲۳. گذشتگان در انسان چهار خلط قائل بودند با نامهای صفراء، سوداء، بلغم و خون که اگر اینها معتدل میبودند، مزاج آدمی سالم بود و اگر یکی غلبه میکرد، آدمی مریضی خاص آن را پیدا میکرد. نویسنده به آنها اشاره دارد. نظیر اینکه امروزه میگویند فشار خون، اوره خون، قند و چربی خون اگر کم یا زیاد باشد، آدمی مریض میگردد.
۲۴. همان، ص۱۴۱.
۲۵. وسائل الشیعة، ج۱۵، ص۲۷۸؛ مستدرک، ج۱۵، ص۲۲۶؛ بحارالانوار، ج۶۸، ص۳۴۴.
بشر مادّهپرستِ غافل از حقیقت، برای خود یک سفر بیشتر نمیبیند و نمیداند و آن سفر «من الخلق فی الخلق الی الخلق بالخلق» است. او آغاز خود را تولّد از شکم مادر و پایان خود را فرو رفتن و خفتن در دل خاک میداند، نه به مبدئی معتقد است که «از او» باشد و نه به معادی اعتقاد دارد که «به سوی او» رهسپار باشد.
اما انسانِ خداپرستِ حقیقتآشنا برای خود مبدئی قائل است و معادی، آغازی میبیند و انجامی، بَس مقدس و بسیار متعالی.
«انّا لله و انا الیه راجعون» [۱] ؛ زبان حال اوست «ما همه از خداییم و به سوی او بازمیگردیم».
چنین انسانی میداند که پیش از خاکی شدن عوالمی را پشت سر گذاشته است و پس از آن هم عوالمی را طی خواهد کرد. او میداند که زندگی دنیا نه آغاز راه اوست و نه پایان آن. این انسان هرگز بر روی سنگ قبر خویش نمینویسد:
این سخن ناتمام است، اگرچه شاعری ماهر و خداپرست آن را گفته باشد. آیا مرگ در نظر خداشناس جز انتقال از منزلی و عالمی به منزل و عالم دیگر است؟!
عارفان و نیز برخی حکیمان جریان خلقت را به صورت دو قوس تصویر میکنند: قوس نزول و قوس صعود و بر این مطلب ادلّه و شواهدی هم اقامه کردهاند. میگویند جریان خلقت به صورت خط مستقیم نیست، بلکه هستی از خدای هستی در قوس نزول فرود میآید تا به پایینترین درجۀ آن (که مثلاً هیولای اوُلی است) برسد و سپس به سمت خدای هستی صعود میکند تا به بالاترین درجۀ آن که پروردگار است منتهی شود. این دو قوس مجموعاً «دایرۀ بزرگ هستی» را تشکیل میدهند. البته عارف این دو قوس را در «دایرۀ بزرگ نمود هستی» میداند و هستی حقیقی را که هستی خداست بیرونِ این دایره فرض مینماید. این دایره از وحدت و یکپارچگی برخوردار است. «فارجع البَصَر هل تری من فطور»؛[۳] «باز بنگر، آیا خلل و نقصانی میبینی؟» ولی به اعتبار تفاوت آثار، برای این دایره بخشهایی به عنوان «درجات هستی» یا «درجات ظهور هستی» و یا «درجات فیض» در نظر گرفتهاند. این درجات را با عنوان «عوالم» میشناسیم. «عوالم وجودی» یا «عوالم نمودی». عوالم در دو قوس نزول و صعود متناظرند.
اولین شناختهای آدمی، شناختهای حسی است. حس به عالم دنیا و ماده گره خورده است و از اینرو، انسان، عوالم را بر اساس دنیا به سه قسم تقسیم میکند:
عوالم پیش از دنیا و دنیا و عوالم پس از دنیا و انسان در هر سه حضور دارد. شواهد عقلی و نقلی فراوانی بر وجود این سه گونه عالم و حضور آدمی در آنها وجود دارد. در آیات و روایات از تبیین این سه گونه عالمِ هستی فراوان یاد شده است. برای نمونه: آیات و روایات مربوط به «ذرّ» و «میثاق و عهد» مربوط به عوالم قبل از دنیا. آیات و روایات مربوط به قبر و برزخ و قیامت و معاد مربوط به عوالم پس از دنیا و آیات و روایات مربوط به حقوق و فقه و اخلاق مربوط به عالم دنیاست [۴] .
بنابراین آدمی سه گونه سفر دارد:
سفری در قوس نزول تا رسیدن به عالم خاک. متاسفانه از این سفر اطلاعات دقیق فراوانی در دست ما نیست. مگر بنابر بعضی آراء که توضیحش خواهد آمد [۵] و سفری در عالم مادّه که این سفر قبل از سلوک الی الله ارزش چندانی ندارد و مورد عنایت نیست و بعد از سلوک الی الله در سفر چهارم بسیار پرارزش است و سفری در قوس صعود تا رسیدن به «خدای رحمان» یا «کمال انسان». این سفر را سیر و سلوک مینامیم و همین سفر است که موضوع بحث کتاب ماست.
اهل معرفت سفر از عالم خاک در قوس صعود و در راه تکامل را به چهار بخش تقسیم میکنند که اصطلاحاً «اسفار اربعه» نامیده میشود.
نام این اسفار اربعه چنین است:
پس مختصراً میتوان این اسفار اربعه را چنین نامید:
الی الحق، فی الحق، من الحق، فی الخلق.
اهل معرفت این اسفار را به اختصار با نامهای سفر اول، دوم، سوم و چهارم میشناسند.
ممکن است کسی بگوید در این اسفار اربعه فقط سفر اول که الی الحق است در قوس صعود قرار دارد، اما سفر دوم که فی الحق یا فی الله است نه در قوس صعود است و نه در قوس نزول، زیرا الله به نظر عارفان بیرون از دایرۀ دو قوس است و سفر سوم هم که من الحق الی الخلق است در قوس نزول است و سفر چهارم هم که فی الخلق است مانند سفر دوم نه در قوس نزول است و نه در قوس صعود، بلکه سفر در نقطۀ پایان قوس نزول و نقطۀ شروع قوس صعود است. پس چگونه این اسفار را سفر در راه تکامل و صعود میدانید؟
پاسخ این است که اسفار اربعه در طول یکدیگرند و همه، مراحل تکامل انساناند و اینگونه نیست که یک انسان ضرورتاً همۀ این مراحل را طی کند. سالکانی بودهاند که پس از اتمام سفر اول در سفر دوم ماندهاند و از مقام فناء فی الله به مقام بقاء بالله نرسیدهاند و یا سالکانی به بسیاری از درجات «بقاء بالله» دست نیافتهاند. بنابراین مراد از قوس صعود، مراحل تکامل است و نه قوس صعود در برابر قوس نزول، و روشن است که سالک در تمامی اسفار اربعه در حال تکامل است، برای نمونه سالکِ واصل به سفر چهارم کاملتر از سالکِ در حال سفر در سفر سوم است. شگفتا که عرفا میگویند سالک در سفر سوم که به ظاهر در حال فرود آمدن به سوی خلق است در حال «معراج» است. این فرودی است عین صعود و هبوطی است که نفسِ تعالی است.
عارفِ ذوالعینین (دوچشم) که خدایش توان دیدن وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت را به او عطا کرده و حقِ خلق و حق را توأمان و با هم ادا میکند، به مراتب برتر از عارف تکچشمی است که فقط خدا میبیند. این بحث را پس از این مشروحتر مطرح خواهیم کرد.
از آنچه گذشت میتوان گفت آدمی را شش سفر است.
ولی موضوع بحث عرفان عملی همین اسفار چهارگانه است. یعنی؛ عرفان به الانسان بعد الدنیا میپردازد و نه به الانسان قبل الدنیا یا فی الدنیا.
مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برای انسان شش سفر بر شمرده است که با آنچه ما گفتیم تفاوت دارد. ایشان میگویند:
«آدمی شش سفر دارد یعنی سفر آدمی شش مرحله دارد و هر مرحله را منازل بسیاری است.
۱. صلب پدر؛
۲. رحم مادر؛
۳. عرصۀ عالم اجسام که بعضی این را به هجده هزار عالم تحدید کرده و برشمردهاند؛
۴. قبر و برزخ؛
۵. عرصۀ قیامت که ۵۰ موقف دارد؛
۶. بهشت یا دوزخ»[۷].
مهمترین سفر از اسفار ششگانه، سفر اول از اسفار اربعه یعنی سفر از خلق به سوی حق است، زیرا سالک عوالم قبل از دنیا را پشت سر گذاشته و ظاهراً هیچگونه اختیاری برای هبوط نداشته است.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم [۸]
اسفار دوم و سوم و چهارم هم به گونهای غیر اختیاری است، زیرا پس از رسیدن سالک به مقام فنا صورت میپذیرد و سالکِ فانی ارادهای جز ارادۀ حضرت حق در وجودش حکمفرما نیست. پس عمده، سفر نخست است که از یقظه آغاز میشود و با فنا پایان میپذیرد. این سفر است که گذر از هر مرحلهاش خونِ جگرها دارد. این سفر است که «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها». این سفر سالک را پیر میکند و میسراید:
دربارۀ خصوصیات این سفر، مبدئش و منازل میان راهش به تفصیل در آینده سخن خواهیم گفت. مفصّلترین بخش این کتاب مبحث «منازل سفر» است که دربارۀ خصوصیات سفر اول است و چون سفرهای دوم و سوم و چهارم به گونهای مترتب بر سفر اول و گاه متناظر با آن میباشد، چارهای نیست جز اینکه این سفرها را در بحث «مقصد سفر» مورد بررسی قرار دهیم و تفصیل مطلب را نیز به کتابی که مستقلاً در موضوع سفرهای چهارگانۀ آدمی در دست نگارش داریم، موکول مینماییم و از خداوند توفیق اتمام آن را میطلبیم، چه اینکه از خداوند برای خود و همۀ عاشقان این راه توفیق تکمیل اسفار اربعه را در همین حیاتِ دنیوی خواستاریم.
مطالب مرتبط: موت اختیاری، کشف و شهود.
۱. بقره/ ۱۵۶.
۲. این بیت از قطعهای است که شاعر معاصر پروین اعتصامی برای سنگ قبر خویش سروده است و بر روی سنگ قبرش که در صحن مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها واقع است، حک شده است. این بیت غلط است، مگر اینکه توجیه شود مراد شاعر آخرین منزل زندگی مادّی باشد. شاید دینداری پروین این توجیه را بایسته سازد.
۳. ملک/۳.
۴. علامه طباطبایی سه رساله با نامهای: الانسان قبل الدنیا، الانسان فی الدنیا و الانسان بعد الدنیا دارد. این سه رساله با نام «انسان از آغاز تا انجام» توسط آیت الله صادق لاریجانی ترجمه شده است.
۵. قیصری در مقدمه فصوص، برزخی را که سالک بدان اطلاع مییابد برزخ نزولی میداند. اگر در دیگر درجات هم همین رأی را داشته باشد، مراحل سیر سالک در عوالم قبل الدنیا خواهد بود. استاد آشتیانی رحمة الله علیه در شرح زاد المسافر این مطلب را از محیالدین در فتوحات نقل میکند و میگوید قیصری از شیخ اکبر محیالدین عربی گرفته، ولی نام نبرده است.
۶. تین/۴ و ۵.
۷. نشان از بینشانها، ج۱، ص۳۲۱.
۸. دیوان حافظ.
۹. همان.
منبع: کتاب سیر و سلوک (طرحی نو در عرفان عملی شیعی) صفحه۶۳۳ تا۶۴۳
رهزن یعنی کسی راه را بر مسافر میبندد و از ادامه دادن باز میدارد. در زبان عربی به رهزن «قاطع الطریق» گفته میشود. راهزنان معمولاً در مکانهای صعبالعبور همچون گردنهها راه را میبستند و مردم را از ادامه حرکت باز میداشتند و لذا به «سر گردنه بگیر» هم شهرت یافتند. از دیدگاه فقه اسلام، راهزنان مفسد فیالارضاند و حکمشان اعدام است. راهزنی عملی خلاف انسانیت است.
در سیر و سلوک، راهزن کسی است که سالک را از سیر باز میدارد و او را به توقّف یا عقبگرد میکشد. راهزنان سفر معنوی را «قُطّاع الطریق» مینامند. اینان در طول سفر فراوانند و در چهرههای گوناگون رخ مینمایند. عارفان، با تأکید فراوان، سالکان را به شناختن و دوری از رهزنان سفر توصیه کردهاند.
حافظ گوید:
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید [۱]
آری،
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند [۲]
مصاحب ناجنس همان رفیق بد و به تعبیر دعاها قرین سوء است که از مار سمّی خطرناکتر است.
در یک تقسیمبندی انسانها به سه دسته تقسیم میشوند:
رهزنان این سه دسته متفاوتاند. در سفرهای زمینی هم، رهزن مسافران عادی با رهزن یک گردان مسلّح چریکی متفاوت است و چه بسا در بعضی راهزنیها و کمینها صدها ساعت فکر و اندیشه صرف میشود تا نتیجة مورد نظر به دست آید.
پیش از این، موانع شروع سفر را به صورت تفصیلی توضیح دادیم و گفتیم گاه یک اعتقاد غلط و پندار باطل مانع شروع در سلوک است، چه رسد به انسانهایی که به هر دلیل، همّت خود را بر تخریب راه عرفان و سلوک قرار داده و میکوشند هیچ کس به این راه هدایت نشود. اینان به خوبی میدانند که راه خدا چنان شیرین و جذاب است که اگر کسی حقیقت آن را درک کند، محال مینماید که بدان اقبال نکند و اگر در آن وارد شود، چون ارادت شرط سلوک است، دیگر پشیمان کردنش بسیار مشکل است و لذا با شعار «الدفع اسهل من الرفع» یعنی «پیشگیری بر درمان مقدم است»، به جان مؤمنین میافتند و با ادلّة واهی آنان را نسبت به راه خدا بدبین میسازند.
استاد آیتالله سید عزالدین زنجانی فرمودند:
یکی از دکترها را که با فلسفه مخالف بود و با من دوستی داشت به درس نهایة الحکمة اثر علامه طباطبایی دعوت کردم. با اکراه پذیرفت و دو هفته شرکت کرد و سپس نیامد. ثمرة این حضور کوتاه این بود که این آقا میگفت: من قبلاً گمان میبردم که فلسفه حرفهای مزخرف و بیمعنا است، ولی الان فهمیدم که نه، فلسفه هم علم است و آموختن لازم دارد.
ببینید! دکتری که دروس حوزوی را هم خوانده است، چنان شستشوی مغزی دادهاند که علمی همچون فلسفه را که محصول فکر عمیق نوابغ بشری است، حرفهای بیربط بپندارد. من خود بارها با افرادی برخورد کردهام که سخنان عمیق عرفان نظری و عملی را محصول حرفهای انسانهای معتاد و بیسواد میدانستند.
تحلیلهای عمیقی که فیلسوفی همچون صدرا را مجذوب میسازد، بر اثر شستشوی مغزی رهزنان مؤمنین، این چنین تصویر میشود. باری، زاویه دید نسبت به فلسفه که چنین باشد، خود بسنجید که نسبت به عرفان چگونه خواهد بود.
مؤمنین سالک که راه خدا را یافتهاند، ولی هنوز به کمال نرسیدهاند، بیشترین رهزنان را در کمین دارند. رهزن سفر الی الله در سفر اوّل که سالک هنوز به حرم امن الهی نرسیده است، شیطان است. شیاطین انسی و جنّی برای هیچ کس به مانند سالک راه خدا دام پهن نمیکنند. پیش از این گفتیم که در برخی منازل و مراحل سفر، ابلیس لعین خود به جنگ سالک میآید و اغوایش را وجهة همّت خود میسازد. البته شیطان فرستنده است و نفس امّاره آدمی گیرنده است.
در این جا پرسشی به ذهن میآید و آن اینکه:
اگر گیرندة امواج شیطانی در وجود آدمی نفس اماره است و سالک پیش از فنا از نفس اماره و لوّامه میگذرد، چگونه شیطان با او ارتباط برقرار مینماید. مگر گیرندة خاموش میتواند با فرستنده ارتباط برقرار کند؟
پاسخ این است:
ابزار کار شیطان برای انسانهای عادی نفس اماره است ولی برای سالک پیشرفته، خود نفس ابزار است. رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
«أَعْدَی عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الَّتِی بَیْنَ جَنْبَیْک» [۳]؛ «دشمنترین دشمنان تو نفس توست»
و شاید بتوان گفت نفس تا هست، امّارة به سوء است و فقط وقتی امر به سوء نمیکند که نباشد. آری، نفس گرگی است که توبهاش مرگ است. ظاهر آیة شریفه در داستان حضرت یوسف هم همین است. یوسف فرمود:
«وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی»[۴]؛ «و من نفس خود را تبرئه نمیکنم، چرا که نفس قطعاً به بدی امر میکند، مگر کسی را که خدا رحم کند».
یوسف علیه السلام میفرماید:
نفس، و نه درجهای یا نوعی از نفس، به سوء و بدی فرمان میدهد.
نهایت نکته اینجاست که «سوءها» در مورد افراد گوناگون متفاوت است. مگر نه این است که «حَسَنَاتُ الْأَبْرَارِ سَیِّئَاتُ الْمُقَرَّبِین»؛ «خوبیهای نیکان برای مقربان کامل، بدی است». پس سوُء کلِّ شَخْص بِحَسَبِه، چه اینکه شیطان کل شخص و حساب کل شخص بحسبه. مطابق پارهای روایات، در روز قیامت نسبت به خوش ذهنها و عالمان در حسابرسی دقّت بیشتری اعمال میشود. بوعلی سینا را با یک روستایی بیسواد، یکسان حساب نمیرسند.
باری، تا نفس هست، مشکل هست به تعبیر شاعر تازی زبان:
«وجودک ذنبٌ لایقاس به ذنبٌ»[۵]؛ «هستی تو گناهی است که با هیچ گناهی قابل سنجش نیست».
شاعر پارسی سرا هم گفت:
تا یک سر موی از تو هستی باقی است
آئین دکان خودپرستی باقی است
گفتی بت پندار شکستم رستم
این بت که زپندار برستم باقی است[۶]
به تعبیر مولوی:
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بیآلتی افسرده است
پس تا نفس هست، شیطان دستبردار نیست.
رفیق شفیق و فاضل ارجمند آقای عبدالرسول عبودیت حفظه الله از قول حکیم متأله، مطهری ثانی [۷]، عالم ربّانی، حضرت آیتالله حاج شیخ محمدتقی مصباح یزدی ـ دام ظله ـ نقل کردند:
«طلبهای بیست و یک ساله بودم که خدمت مرحوم آیتالله انصاری همدانی رسیدم و میدانستم ایشان انسان بزرگی است. به ایشان عرضه داشتم در من چه عیبی میبینید؟ ایشان با خنده فرمود: «شاگردی کتابی نوشت و خدمت استاد برد و گفت لطفاً روی غلطهایش انگشت بگذارید. استاد انگشت خود را روی کتاب نهاد که یعنی همهاش غلط است. حالا عزیزم تا نفس هست، عیب و اشکال هم هست». پرسیدم من نفس دارم؟ با خنده فرمود: بله داری ...».
باری، از شیطان جنّی که بگذریم به شیاطین انسی میرسیم. همانها که گویا کاری جز راهزنی راه خدا ندارند. اینها خود چند گروهاند:
میفرمودند:
آیىالله حاج شیخ محمد تقی بهجت با عارف کامل مرحوم آیىالله حاج سید علی قاضی رفت و آمد داشت و دستور سلوکی میگرفت. همزمان، در درس کفایه آیىالله سید ابوالقاسم خویی هم حاضر میشد. در بحث «استعمال لفظ در بیش از یک معنا» که مرحوم آخوند خراسانی میگوید: این استعمال جایز نیست، زیرا مستلزم تعدّد لحاظ است و تعدد لحاظ ممکن نیست، یعنی انسان نمیتواند بین دو لحاظ آلی و استقلالی یا دو لحاظ استقلالی جمع کند.
آقای بهجت اشکال میکند: جمع میان چند لحاظ، برای انسانهای عادی ممکن نیست و گرنه، انسانهای قوی النفس همچون اولیا میتوانند میان چندین لحاظ جمع کنند.
آیتالله خویی اشکال را میپسندد و به ایشان میگوید: پس از درس با شما کاری دارم. پس از درس به ایشان میگوید: این اشکال از تو نبود. بگو ببینم از کجا فرا گرفتهای؟
ایشان میگوید: از سوی استادی با نام آقا سید علی قاضی است که ما به محضرش شرفیاب میشویم.
آیتالله خویی میگوید: بله! ما هم نام ایشان را شنیدهایم و او را میشناسیم، ولی نمیدانیم مطالبی که او میگوید حق است؟ باطل است؟ از کجاست؟ چگونه است؟
آقای بهجت جریان را به مرحوم آقای قاضی گزارش میکند.
آقای قاضی به آقای بهجت میگویند: سلام مرا به آقا سید ابوالقاسم برسانید و بگویید: شما بحمدالله مجتهد هستید و کسی نیستید که حرف را تشخیص ندهید. بیایید ببینید مطالب ما چگونه است.
آقای بهجت مطلب را منتقل میکنند و آیىالله خویی تصمیم میگیرد به محضر آقای قاضی شرفیاب شود. در اولین ملاقات، مرحوم آقای قاضی به ایشان میفرماید: مفتاح الفلاح شیخ بهایی دستور سلوکی شماست. پس از مدتی به خاطر انجام دستورات سلوکی، مقداری از فعالیتهای درسی آقای خویی کاسته شده و به تدریج برخی مکاشفات صوری برای ایشان پیدا میشود و از آن جمله اینکه ایشان در کشفی همه زندگی آیندة خود و حتی جریان ارتحال خود را میبیند. این مکاشفه را که برای مرحوم قاضی نقل میکند، ایشان ناخرسند میشوند.
متأسفانه دو عامل باعث میشود که آقای خویی از محضر آقای قاضی کنارهگیری کند.
اول آنکه ایشان مشغول ذکری از اذکار خود بودهاند که ذکر را فراموش میکنند و هر چه فکر میکنند یادشان نمیآید و همین را دلیلی بر مشکوک بودن راه تلقی میکنند
و دوم اینکه شیخی شیطانصفت به پدر ایشان مرحوم آیتالله آقا سید علیاکبر خویی نامه مینویسد که چه نشستهای؟! فرزندت مرجعیت آینده و فقاهت را کنار گذاشته و صوفی شده است. پدر هم نامه مینویسد و ایشان را از ادامة کارهای سلوکی منع میکند و آقای خویی هم دیگر به آن مسیر ادامه نمیدهد.
سپس استاد دو نکته را اضافه میکردند:
اول اینکه میفرمودند: البته آیىالله خویی ضرر کرد و دوم اینکه میفرمودند: همان شیخ شیطانصفت در نجف جلوی مرا هم گرفت و گفت: سید محمدحسین! این عظمت و مرجعیت آقای خویی را میبینی؟ همه را مدیون من است که به پدرش نامه نوشتم و او را از مسیر صوفیگری باز داشتم. الان هم به تو میگویم: اگر دست از کارهای غیرفقهی برداری، مرجعیت آینده از آن توست. (آیتالله خویی هم به ایشان گفته بود: سید محمدحسین اگر در نجف بمانی و به غیر فقه نپردازی پس از من، «لا یختلف علیک اثنان»؛ یعنی همه مرجعیت تو را میپذیرند). استاد فرمودند: من به آن شیخ شیطان گفتم: اولاً، پدر من مرده است و در قید حیات نیست که تو به او نامه بنویسی و او مرا منع کند. ثانیاً، من در حوزة نجف در سه درس شرکت میکنم و همة دروس را مطالعه عمیق و مباحثه میکنم و تقریر همه را هر شب مینویسم و کمتر طلبهای در نجف چنین میکند. من اوقات فراغتم را به اعمال سلوکی اختصاص میدهم و به جای گعدههای بیفایده به کارهای مفید میپردازم. ثالثاً، شما در حکم پدر من هستید و سالهاست به دروس فقه و اصول حاضر میشوید و کاری غیر از این نمیدانید، اینک من آمادهام در هر مبحثی از فقه یا اصول که شما پیشنهاد کنید، هر دو مطالعه کنیم و در نزد هر کس که شما قبول داشته باشید امتحان بدهیم، تا ببینیم شما بهتر درس خواندهاید یا من؟ استاد فرمودند: فَبُهِت الذی کفر، لال شد و هیچ نگفت.
باری، مرحوم عارف کامل آیتالله حاج شیخ محمد بهاری در تذکرة المتقین فرموده است:
«و فرقة دیگری عمری تلف کرده در فقه تنها یا با مقدمات آن که اصول فقه باشد و هنوز ملتفت نشده که فقه مقدمة عمل است و عمل مقدمة تهذیب اخلاق است و اخلاق مقدمة توحید است و این بیچاره در مقدمة اولی گیر کرده، تا آخر عمر خود هنوز چند مقدمه میماند تا به نتیجه برسد، ان شاء الله تعالی در عالم برزخ و الا مجالی دیگر نیست» [۸].
انسان کامل یعنی کسی که در «حرم امن الهی» آرمیده و از خوف و حزن رهیده است، او «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» [۹] است یعنی «در قرارگاه صدق نزد پادشاهی توانایند». انسان کامل به تصریح قرآن کریم از دستبرد شیطان مصون است، زیرا از مخلَصین است و شیطان خود اعتراف کرده که از اغوای آنان ناتوان است.
سرّ این مصونیت را دو تن از اساتیدم دو گونه تقریر کردهاند:
«چون مخلَصین خود را برای خدا خالص نموده به هر چیز که مینگرند خدا را میبینند و شیطان به هر قِسم و کیفیتی بر ایشان ظهور کند باز با نظر الهی در آن شی مینگرند و استفاده الهیّه میکنند، لهذا شیطان از اوّل امر نزد این طائفه اعتراف به عجز و مسکنتِ خود نموده و سپر میاندازد»[۱۰].
گسترة نفوذ شیطان تا عالم خیال و وهم است. شیطان است که در ساحت اندیشه و نظر رهزن برهان میشود و آن را از اوج «یقین عقلی عرشی» به حضیض «وهم فرشی» میکشاند و در ذهن آدمی مغالطه را که برهاننماست و نه برهان مینشاند. چه اینکه در ساحت عمل و رفتار، بر انسان گرفتار وهم و خیال تسلط مییابد و او را از صراط حق به سبیل باطل میکشد، امّا اگر انسانی از وهم و خیال گذشت و به عقل ناب رسید، از گسترة دستبرد و قلمرو و نفوذ شیطان رسته و آن خبیث از اغوایش ناامیدانه دست شسته است.
بنابراین، رهزن برای «کامل» چگونه تصوّر دارد؟ به نظر میرسد در دنیا زیستن و تعلق روح به بدن، خود لوازمی را به دنبال دارد که پس از مرگ، این لوازم دامنگیر آدمی نیست. انسان کامل اگرچه از دسترس شیطان بیرون است و اگرچه به خاطر رسیدن به مقام فنا از حکم نفس هم بیرون است، ولی به هر حال در همین عالم زیست میکند و مجبور است نور توحید را در شبکههای جهان کثرت ببیند و این خود مستلزم نوعی کدورت است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
«إِنَّهُ لَیُغَانُ عَلَی قَلْبِی وَ إِنِّی لَأَسْتَغْفِرُ اللَّه فی کل یَومٍ سَبْعین مرّة [۱۱]»؛ «گاهی قلبم کدر میشود و من همیشه به استغفار الهی مشغولم».
در منطق شیعه انبیا و اوصیا از هرگونه گناه کبیره، صغیره، خلاف مروّت، سهو، نسیان و خطا مصوناند، ولی ممکن است «ترک اولی» داشته باشند. تمامی آیات و روایاتی که به این دو دسته اموری از این قبیل نسبت میدهد، حداکثر در محور ترک اولی توجیه میشود. البته هرچه رتبة نبی یا وصی برتر باشد، ترک اولایش رقیقتر است. دیگر اولیا خالی از سهو و نسیان و خطا نیستند. مستند آن ترک اولی و این سهو و نسیان و خطا، زیستن در این دنیا و تعلق روح به بدن است. اینگونه امور ضرری به کمال عارف ندارد.
عارف کامل مرحوم سید هاشم حدّاد در نامهای به حضرت استاد نوشتهاند:
«التوحید نور یحرق جمیع سیئات الموحدّین و الشرک نار یحرق جمیع حسنات المشرکین» [۱۲]؛
«توحید نوری است که همة بدیهای اهل توحید را میسوزاند و شرک آتشی است که همه خوبیهای مشرکین را میسوزاند».
برخی از مباحث مربوط به این موضوع را در بحث «راهنمای سفر» آوردیم و در این جا به همین مقدار بسنده میکنیم.
۱. دیوان حافظ.
۲. همان.
۳. بحارالانوار، ج۶۷، ص۶۴.
۴. یوسف/ ۵۳.
۵. رسالة سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم، ص۹۶، پاورقی۷۷، به نقل از ریحانى الأدب، ج۱، ص۴۳۳.
۶. سعدی.
۷. این تعبیر از مقام معظم رهبری، حضرت آیتالله خامنهای، مدّظله، دربارة ایشان است.
۸. تذکرى المتقین، ص۱۰۲.
۹. قمر/۵۵.
۱۰. لب اللباب، ص۴۴.
۱۱. مستدرک، ج۵،ص۳۲۰.
۱۲. روح مجرد، ص۳۱۳.
روحانی مسجدگفت:
هرکه چهل شب نمازشب بخواند حتماحاجت روا می شود یعنی دعایش مستجاب می شود من هم اراده کردم
چهل شبانه روز نماز اول وقت و نماز شب کامل خواندم
شب آخردستانم را به سوی آسمان بالابردم و گفتم خدایا اگرنزد تو قیمتی یافتم همین فردا پادشم رابده ،
می خواهم به اندازه ی پدرم ثروتمند شوم و بعداز نماز صبح خوابیدم که با صدای زنگ تلفن بیدارشدم پشت خط، وکیل پدرم بود غمگین گفت پدرم به رحمت خدا رفته !
ومن وارث تمام ثروت واملاک و کارخانه اش هستم بغض کردم نمی دانستم برای از دست دادن پدرعزیزم وتنها تکیه گاهم اشک بریزم یا برای یافتن دوستی معجزه گر چون خدا
... ازآن روز به بعد دعای من دراین جمله خلاصه شد خدایا مرا آن ده که آن به.
A