درباغ حسن تو مجنون رسیده ام
دردام زلف تو سنگر گزیده ام
درقوس آن کمان باتیر مژگانت
ازشاه تا گدا من دلها دریده ام
این قامت سیمین دور باد زکافران
چون من لب شیرین از آن مکیده ام
سرمست وخوش باشم ازکام فردوست
شیدا و مفتونت شکر چشیده ام
عشق بازی ما را افسانه می خوانند
آنطور که از جبرییل داستان شنیده ام
A