تانباشد لطف معشوق کو جوششی
بی اشاره چشمک و رازکو کوششی
گرکه عاشق زار نازمعشوق می کشد
زان دلیل است دیده دراو خواهشی
A
تانباشد لطف معشوق کو جوششی
بی اشاره چشمک و رازکو کوششی
گرکه عاشق زار نازمعشوق می کشد
زان دلیل است دیده دراو خواهشی
A
آرزو تا به کجا توداری پرواز می کنی
دیدی بی بال وپرم تنها پرواز می کنی
به خیالت شیخ وشاهم داری غوغا می کنی
قفسی منم تو سیر آفاق می کنی
توی خواب دیدم ستاره بازی می کنی
باملائک می پری وقصه سازی می کنی
دل من ترک داره هنوز انکار می کنی
تو دلی جاندارم شرح اقبال می کنی
میدونم عاقبت برمی گردی توپیش دلم
ازوهم و افسانه ها خود را مبرا می کنی
A
سوختن و ساختنم حدی داره
عشق رو نشناختنم حدی داره
غم رنج و درد بی دلیل کشیدن
طعم باختن تو قمار زندگی داره
باید از قصه ی قاصدان جدا شد
کاین بی خبری هم عالمی داره
باید از پرستوآموخت
آنکه آمد روزی رفتنی داره
پشت یلدا ، سوز و سرما
یه خورشید روشنی ونور داره
A
دل کندم از خود، شد آبگینه
آفرین گفتم به تدبیرم حکیمانه
ازجان خود، جانان شدم
زنده شدم در آئینه
A
خدایاحامی من باش که هرلحظه ازتودم گیرم
تورادرهرنظریابم زالطاف تو جان گیرم
درآغوش توآرام است دل بی تاب وسرگردان
مراازخود جدامگذارکه نیکویی ز انوار توبرگیرم
جهان بی نور می گردد اگر بی ذکر تو باشد
چراغ راه توئی تنها، زریسمان تو نور گیرم
توآغازی تو پایانی توئی معنای هر معنا
چه زیباست عاشقی کردن زالهامی که ازتومی گیرم
مرا ذکری بیاموز تا جهانم را برقصانم
هزاران جلوه ات را به معنای تو می گیرم
A
درطریق ما نومیدی کافریست
دربرشاه وشیخ هم نوبریست
بامشایخ برطبل شاه کوفتن
رندی شاید،لیک خودهنریست
داد رعیت درمنابر خواستن
کوتهی اما کار اکبری است
حال رعیت هست موافق باسوی بیرق
دعای گردباد این میان خودجوهریست
آه عاشق گرچه طوفانها برپا می کند
لیک شعر آزاد این میان خودگوهریست
A
توای جوهر زیبا تلألو فریبا
کجاتوخونه داری که گشتم ناشکیبا
برای قصه ی عشق منم شاهزاده اما
توقصرغصه خوابم وقتی تودوری ازما
همیشه هستی بامن پرنسس تو رویا
نترسونم زدوزخ بی تو ساکنم اونجا
بگو یه حرف تازه به رنگ آسمونها
زشور عشقت هستم تو اوج کهکشونها
برقصون دل آزاد تواین زندون زیبا
بیدارشم به گل روت بگم سلام ای آشنا
A
گفت مرا طرار پیری، کتابی بخوان
سوا زاسباب وتوشه کتابی بخوان
بگفتم زصبروحوصله، هستم تهی
تو این بی قراری ز حالم بخوان
گفت کتب ازکتابها نسخه کرده اند
تو از باغ عدم برگ سبزی بخوان
جدا ازمیدان رونویسان مقلد
توازوحی والهام زجانت بخوان
بگفتم سبب بی سبب نیست سبب
بپوی راه نیکان و اولیای عالی نسب
A
چونیک دانی تواضع،تاخت است
تکبر نخستین خشت باخت است
هرآنچه گفتم یاسرودم سقوط بود
سکوت در عالم معنا صعود است
چوبینی جلوه ی دوست درجانداران
بدانی دوری ازدوست فسون است
همی درعالم دنیا، شاد بخندید
که گریه رونق شاه و گدا است
اگرآزاد بخندید یاگریست برجان عالم
اسیر عقل جزئی در بطن یار است
A
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
دم وپوست واستخوان نیست نشان آدمیت
همی آدمی سپارد بر ربات جمله کارها
ز ازل نبوده هرگز، گل درقدر آدمیت
برودرکاردل کوش که معانی رابیابی
تانشود هوش سنگی،فرعون علیه آدمیت
بروکعبه راطواف کن باگوشت وپوست عریان
که پیر ما گفت جسم نیست مکان آدمیت
صلوات برمحمد ذکر آزاداست شب و روز
لیک ذکرجمعی است، مبارک در تراز آدمیت
A
دارد هرنمادی اسرار وحرف و رازها
سالهانیک بکوشی تانام شوی بین نامها
هست هر سبزمطلوب محصول آبی وزرد
نیست هیچ شرمطلق دربین پادشاه ها
هردین ومسلکی را وجهی درست باشد
تاکی نگاهت باشد در اوج آسمانها
شیخ وکشیش ومفتی دارند مناسباتی
در عدل نان بکوشند با انواع سنگها
آزاد درطریقش هست اهل میانه
هرچندنیم نگاهش باشدبه بهترینها
A
عروس خوب قصه وقتی که از تو دورم
درجنگ با خاطراتم تنها ، ولی مجبورم
برای ما خطر کن،ازتردیدها گذر کن
گردسوز صدخیالم اما هنوز پرنورم
درعمق نیمه شبها با ساز جیرجیرکها
می سوزد عمرفانی اما هنوز مغرورم
آه دل شکسته گرچه پرگداز است
حتی کمی خمیده درشوق تو مسرورم
آزاد بانیمه هوشی دربندتوست گرفتار
عشقم بیا به خلوت عمریست درانتظارم
A
شیخ دربند حجاب دخترشش ساله
من درگیر نظم نوین رایانه
یاشیخ به خدایش بسپار
عدوبرد اسرار فراموش خانه
A
چون لحظهای مبهوت،درعبور دیگرانم
دوستان،دشمنان،یاران،عزیزانم
درناکجا کناری ازسالهای تاریخ
دربارگاه شاهان باصدنشان بی نشانم
دراندوه و شادی درفکر وبی خیالی
باوجدوطبعی موزون درگوشه ای نهانم
یاحق، لا اله الا هو من یا علی ها گویم
آوازه ای خوش از دور گمنام در زمانم
آزاد درعمق زندان در حصر خاطراتم
می رقصم و می خوانم، من حافظ ایمانم
A
مرگ،تیغ کشید تاببرد یادم را
سوختم درتبی تانگیردجانم را
انقلابی سبز بودم از آبی و زرد
زان گذشتم تابگیرم حرزی را
A
گردعایم همه سود است بردگران
سفره ام خالی است از قوت گران
عمرمن سوخت درپای دلبرکان
رونقی بودجوانی نخریدند گران
هوس و عشق ونیاز قسمت تقدیرشد
بازی چرخ وفلک بهرما بود گران
جورزیباپرستی نکشد هر پاکباز
سوختم بس زر وسیم بود گران
آزاد که درقله ی صبر صابرشد
باحیابود گرنه خیرگی نبودهیچ گران
A
آگاهی از آیینه ها شفاف تراست
که نوری الهی زان وجود برتراست
آیینه درغبار ابهام شکستنی است
آگاهی اما تا ابد جاودان اثر است
A
اگرتشنه سوختن فرجام کاراست
چه فایده گر جهان آب فرات است
شراب ناب چون حرام است برما
چه حاصل اگرمستی رونق زمان است
تادروازه ی عشق رفتن و پاک باختن
عبث اما برای ما حکم جهاد است
درخلوت آنچه مانده ازعمر
کامرانی نوشداروی پس ازحیات است
آزاد که با دور گردون همی می چرخید
دانست نرسیدن همان مقصدجان است
A
چو آن گرگ کبیر درپوست میش است
خیرگی در نهان خان و درویش است
ز آزاد توبیاموز پندی طلائی
کمال سیاستها فقط نیکی است
A
مراتنهاگذاشت یاروبرفت آنسوی دیگر
گمانم بود امیدوار باشم و ایثار گر
گرسنه ماندم و روزه گرفتم
نمازهاخواندم بسوی آن دادگر
به درگاه خداروزوشب دعاکردم
شکستم آن شاخ ابلیس اغواگر
زطوفان باران ورعدصبرهاکردم
به امید وصال آن یار افسونگر
گرزمین زیر پای آزاد سبز شد
ولی تاریخ ندیدعشقی چنان ویرانگر
A
نظرکن ای غیور برباغ گلها
حذرکن تو ولی ازخار دلها
پری رویان چودر پرده نمانند
حیا کن خیرگی، درصنع آنها
A