تو درمن، مرا نه، که خود دیده ای
دراین آیینه بومرنگ دیده ای
هرآنچه کمال یا جمال دیده ای
همی دان تو آنی،که آن دیده ای
A
تو درمن، مرا نه، که خود دیده ای
دراین آیینه بومرنگ دیده ای
هرآنچه کمال یا جمال دیده ای
همی دان تو آنی،که آن دیده ای
A
صبر بر خویشتن جمیل است
که بذر سعدی اثیل است
انتظار از دیگری داشتن
شایدمستجاب امابعیداست
A
مستی, همدمی بامحبوبی چهارده ساله است
مستی , رقصی بی پروا با گل و پروانه است
درجوانی هرچه مستی است خوش باد
عهد پیری گاه بزم خاطره است
A
مردم راز گنج را باور می کنند
مردم رمزعشق را باور می کنند
مردم از جمع راست و دروغ
آنچه را دوست دارندباورمی کنند
A
ندیده کعبه من بتها شکستم
نرفته از وطن دنیا رو گشتم
به دین حق شدم یار محمد
ننوشیدم می و دل هم شکستم
A
ما آبروی فقر نبریم ای شیخ طریق
صبح تاشام کن تو بر قناعت تبلیغ
آن که زعشق حق، بگرفت کرامت
در وهم و خیال نماند غریق
A
سالها پیش درمرکزشهر خیابانی بود که مسجدنسبتا بزرگی درآن قرارداشت درآن سوی خیابان درست روبروی مسجد یک میخانه بود.هرکه دوست داشت می رفت دنبال شراب و هرکه اهل دل بود به مسجد می رفت. یک روز امام جماعت،هیات امنای مسجد را به جلسه ای دعوت کرد که گروهی ازخیرین درآن حاضربودند امام جماعت روبه هیات امنا گفت: این بزرگواران آماده اند سرمایه بگذارند تا مسجد میخانه ی روبروی مسجد را خریداری کند وشرش را ازسرمومنین کم کند جماعت باخوشحالی صلوات فرستادند وپس از شور، یک نماینده به نزد صاحب میخانه روانه کردند اما ساعتی نگذشته بود که نماینده باناراحتی آمد وگفت می فروش پاسخ داده که نه تنها میخانه را نمی فروشد بلکه خودش قصد توسعه ی آن رادارد امام جماعت ناراحت به فکر فرو رفت و گفت حال که چنین است به روش خودمان عمل می کنیم.
بنابراین شب پس ازنمازعشاء روبه مردم گفت: از امشب یک دعا می کنم دلم می خواهد از ته دل آمین بگویید سپس گفت خدایا شراین میخانه را ازسراین محل کم کن و نمازگزاران باصدای بلند آمین گفتند ... خبراین دعا بگوش می فروش رسید و او با خنده گفت آنقدر دعا کنند و آمین بگویند تا به معراج روند ما که جایمان راحت است ...
یکسال گذشت و مردم هرشب می فروش را نفرین می کردند تا اینکه یک شب خیلی اتفاقی میخانه آتش گرفت و تمام مشروبات گرانقیمت خارجی و شرابهای کهنه سوختند. می فروش که باورش نمی شد با یک سهل انگاری کوچک چنین شعله ای برپاشود وسرمایه اش دود شود بلند بلند به امام جماعت مسجد لعنت می فرستاد. اهالی مسجد که سوختن میخانه را تماشا می کردند مرتبا صلوات می فرستادند صبح روز بعد می فروش شکایت به دادگاه برد وازامام جماعت مسجد به دلیل نال و نفرین کردن شکایت کرد ومبلغ هنگفتی خسارت طلب کرد ...
دادگاه تشکیل شد و قاضی از امام جماعت پاسخ خواست. امام جماعت گفت ما ازروی عصبانیت نفرین کردیم ولی خدا شاهد است سوختن میخانه به خاطر سهل انگاری شاگرد آنجابوده نه دعای ما ... شراب فروش گفت قسم می خورم که نفرینهای این مومنین باعث سوختن میخانه شد وگرنه ما همه سالهاست که کاربلد و حرفه ای هستیم . قاضی که مرد باایمانی بود گفت رای من ممتنع است چرا که نمی دانم چگونه حکم کنم دریک کشور آزاد ازیک سو امام جماعت با نمازگزارانی را می بینم که به دعا باور ندارند درحالی که کارشان عبادت است و ازسوی دیگر شرابخوار می فروشی را می بینم که سخت به دعای مومنین باوردارد.پس به شما فرصتی می دهم تا کدخدامنشی مشکلتان را حل کنید... دراین میان یکی درگوش می فروش گفت کوتاه بیا وگرنه اینها باعلوم غریبه این بارجانت رامی گیرند! می فروش ازترس نفرین دگربارمومنین زمین میخانه را برای امورخیریه به مسجد فروخت و کسب و کارش را به محل مسیحیان برد و مومنین هم که ازقدرت خودشان شگفت زده واز اینکه از بدمستی مستان میخانه راحت شده بودند خوشحال بودند از آن پس فقط برای شفای مریضها و برکت درزندگی ها وعاقبت بخیری مردم دعا می کردند...
A