افلاطون
درسرزمینی سبز حاکمی حکومت می کرد بنام افلاطون،که دراندیشه ی پرورش مردمی دلخواه و یکدست بودلیکن فیلسوفی حکیم و خردمند رادرمقابلش می دید براین اساس روزی از وزیرش خواست که تمام نقاط ضعف و قوت حکیم را بیابند تا تدبیری کنند مدتی بعدوزیردرنزدحاکم رفت و گفت ای والامقام مشکل حکیم را حل کردیم حاکم پرسید چگونه؟ وزیرگفت: مافهمیدیم که حکیم چندین همسر شایسته دارد که همگی بزرگش می دارند و حکیم بدون آنها نمی تواند لحظه ای زندگی کند چه رسد به آنکه در اندیشه ی حکومت باشد براین پایه دختری زیباوکم سن وسال به رسم هدیه به عقدحکیم درآوردیم واکنون اخبارازاین قراراست که دخترک حکیم پنجاه ساله را به بازی گرفته،میان زنانش فتنه برپاکرده ...حاکم باخوشحالی حکیم را احضارکرد ودربین حاضران گفت: ای حکیم توکه درکتاب و درست مرتب دم از عدل واخلاق می زنی،عدالت مراچگونه می بینی؟ حکیم گفت:ای حاکم عدالت نان وپنیرنیست.عدالت عقل وانصاف است.که دراین شهرنیست.حاکم برآشفت و گفت:ای حکیم توکه ازاخلاق هیچ نمی دانی آنطورکه همه ی زنان و فرزندانت رهایت کرده اندچگونه درکارمن مدعی هستی توکه نمی توانی خانه ات را اداره کنی چگونه برای شهرمن تصمیم گیری می کنی ! و حاکم درحالیکه تمام اطرافیان حرفهایش راتایید می کردند از حکیم خواست قبل از آنکه کارش بیشترگره بخورد شهر را ترک کند...
حاکم که ازدرایت وزیرش خوشحال شده بودگفت: ازاین پس هرکه رادرشهر ادعایی هست آزمایش می کنیم اگرباعث خشنودی ما بود مقامش می دهیم واگرنه... وزیربلافاصله گفت ای حاکم شعبده بازی هست که بادخترش مردم راافسون می کند مردم نه تنها بزرگش می دارند که حتی ازقدرتش می ترسند به نظر من بهتراست آزمایشش کنیم . شعبده باز به کاخ دعوت شد و درمقابل حاکم و مردم حاضر،به شعبده پرداخت وپس از چندحرکت جادویی باصدایی بلندگفت: اینک بزرگترین حرکت را تقدیم به حاکم شهرمی کنم.وآن حرکت این است که درمقابل همه دخترم را تبدیل به مارمی کنم شعبده باز دخترش را درون جعبه ای خالی فرستاد و به جایش ماری خوش خط و خال بیرون آورد.مردم باهیجان بسیارشعبده باز را تشویق کردندولی حاکم بلافاصله پرسید دخترت چه شد شعبده بازگفت تبدیل به این مارشد.حاکم از سربازان خواست جعبه ی جادو را به دقت بگردند و سربازان دخترک را از لایه زیرین جعبه بیرون آوردند وراز پنهان شعبده باز را آشکارکردند.حاکم همانند قهرمانی که مردم را ازطلسمی نجات داده گفت:ای شعبده باز چرامردم را فریب می دهی وپول آنها را هدرمی دهی .شعبده بازگفت:ای حاکم این فقط تفریحی برای نشاط مردم است.وقصدمن فریب نیست ولی حاکم شعبده باز را از شهراخراج کرد.
مدتی بعد وزیربه حاکم گفت درشهرطبیبی داریم که ادعا می کندمرده رازنده کرده! حاکم طبیب را خواست و پرسید ای طبیب آیا تو مرده زنده کرده ای . طبیب به شوق عزیز شدن درنزد حاکم گفت آری آری.مرده ای را دربرابر مردم زنده کردم . حاکم دستورداد کبوترمرده ای آوردند و از طبیب خواست که زنده اش کند.طبیب که تازه قصدحاکم را فهمیده بود گفت: ای حاکم بزرگ البته آن شخص کامل نمرده بود بلکه به خاطر تمکن مالی ازبس چرب و شیرین خورده بود دچارمرگی ناقص شد.که من بافنون طب به زندگی بازگرداندمش .حاکم گفت: پس توبرای آنکه ازخانواده ی ثروتمندش پول بیشتری بگیری وشهره ی شهرشوی گفتی مرده را زنده کردی؟...به دستورحاکم طبیب ازشهراخراج شد
مدتی بعد نوبت زاهدرسید وزیرگفت: این زاهد همه را به تقوی و پرهیزگاری توصیه می کند ولی شماراقبول ندارد ماهم برای آزمایش زنی به خانه اش فرستادیم ... حاکم زاهدرااحضار کرد و پرسید شنیده ایم زنی را تصاحب کرده ای؟ زاهد گفت ای حاکم چندروزپیش زنی به خانه ام پناه آورد و گفت که مسافری در راه مانده است من از او خواستم پولی بگیرد و برود ولی گفت که به سرپناه احتیاج دارد من هم برای آنکه وجدانم آسوده باشد درپیشگاه خداوندعقدش کردم.حاکم گفت: دربرابرکدام خداعقدش کردی!آیا آن خدا حاضراست شهادت دهد چرا که این زن خلاف این را مدعی است . اگرقراربود این زن برای سرپناه ازعفتش بگذرد چرابایدبه خانه ی زاهد پناه ببرد درحالیکه همه ی مردان این شهرباشراب و طعام عالی و روی باز پناهش می دادند ...وبدین ترتیب زاهد نیز از شهر خارج شد
مدتی دیگروزیر به حاکم گفت دراین شهرعارفی داریم که بسیارمحبوب مردم است ولی مردان را از پیوستن به لشگریان منع می کند و می گوید که جنگ برخلاف انسانیت است براین پایه همه را به ادب و اخلاق دعوت می کند.بدستورحاکم وزیرعده ای بی تربیت را فرستاد تامرتب عارف را هندوانه خطاب کنند. وعارف نیز پس ازمدتهاصبوری دریک لحظه دربرابر مردم بدزبانی کرد و حاکم عارف را احضارکردو گفت:تو چگونه به خودت اجازه می دهی با چنین زبان تندی مردم را به ادب و اخلاق دعوت کنی من همیشه می دانستم که عارف حقیقی افسانه است... تونیزبایدازاین شهربروی... عارف هم بساطش را جمع کرد یکی از شاگردانش گفت:ای عارف بزرگ این طورکه این حاکم پیش می رود به زودی شهراز نخبگان خالی می شود و حاکم دربین مردمی بی خبر ادعای خدایی می کند.و عارف گفت نگران نباشید چرا که دست خدا باجماعت است
.روزها می گذشتند و حاکم برای تفریح هربار یکی از نخبگان، روحانیون یا بازرگانان... را آنطورکه می پسندیدآزمایش می کردتا جاییکه دیگرنمی توانست کسی را بهترازخودش ببیند. تا آنکه روزی وزیرش خبرداد که درشهر مردی شکارچی هست که مردم ادعا می کنند از هیچ کس حتی حاکم نمی ترسد...حاکم ازسربازان خواست کمین کنند و همین که شکارچی ازدروازه ی شهرواردشد با احتیاط به سمتش تیراندازی کنند.شکارچی واردشد وبادیدن تیرهایی که به سویش می آمدندبه سرعت خودش را روی زمین انداخت.وتیرها ازاطرافش عبورکردند حاکم روبه مردم گفت: دیدیداین همان شکارچی شجاعی است که می گفتید بادست خالی شیرشکارکرده و ازمرگ نمی ترسددیدید چگونه ازترس برزمین افتاد . شکارچی گفت من نترسیدم شرط عقل را به جای آوردم . حاکم گفت ولی تو ترسیدی. شکارچی گفت: من هرگز نمی ترسم حاکم گفت یعنی تو از هیچ چیز نمی ترسی؟ شکارچی گفت چرا من هم مثل خیلی ها از گاو می ترسم چراکه هم عقل ندارد هم شاخ دارد. و مردم خندیدند حاکم خشمگین شد و گفت: اقرارکن که ترسیدی شکارچی گفت:هرگزنترسیدم. حاکم گفت پس من تورابه جرم دروغ گویی به حاکم به مرگ محکوم می کنم.شکارچی گفت ای حاکم حداقل دربرابر این زنان و مردان آزاده باش و بیا رو در رو وتن به تن مبارزه کنیم.و حاکم با عصبانیت گفت: تودرمقامی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.و روبه سربازان فرمان داد من تا ده می شمارم و شما این مرد را تیرباران کنید مگرآنکه با فرارش ثابت کند که ترسو است. شکارچی پیرگفت: تمام زندگی من دراین شهراست اینجا خانه ی من است و من خطایی نکرده ام که فرار کنم و اگرشما برای بازی خودتان قصدجانم را کرده اید بدانید که من ازمرگ نمی هراسم. و حاکم تا ده شمرد و با تیراندازی سربازان شکارچی پیرشهیدشد. در این هنگام یکی از میان جمعیت فریادزد ای حاکم این مرد ثابت کرد که نترسید.حالا تو باید پاسخگوی خونش باشی... حاکم از سربازان خواست مردم را متفرق کنند ولی مردم قیام کردند و حاکم را از اسب پایین آوردند اوضاع شهردگرگون شد مردم از نخبگان خواستند به شهربازگردند تا برای حاکم و حکومت تازه تصمیم گیری کنند.درزیرآسمان شهردادگاهی تشکیل شد و قاضی به حاکم گفت شکارچی ما بارها دربرابرشیرهاوببرهای گرسنه ایستاد که آنها همه تقدیرالهی بودولی تواورا به قیمت ارزان غرورت ازما گرفتی.چراگمان کردی که بهترین هستی و هرکه قدرت داشت حق دارد به جای خدابازندگی مردم بازی کند و یا آنها را آزمایش کند.درحالیکه انسانها آمده اند تا انتخابشان رابازی کنند.نه آنکه بازیچه ی بازی دیگران باشند وحدت حقیقی دریک شکل بودن نیست دریکدل بودن است.براین اساس مانیز تورا دربرابر یکی از گرگهای گرسنه ای که شکارچی مدتها قبل به دام انداخته بود قرار می دهیم تا شجاعت و تدبیرحاکم سابق را آزمایش کنیم.حاکم گفت: من پیرتراز آنم که با گرگ پنجه درپنجه شوم ولی پس از سالها تجربه در حکومت شما را یک نصیحت می کنم تا اگر مفیدبود در حکمتان تجدیدنظرکنید.قاضی گفت: آخرین خواسته ات را می شنویم.حاکم گفت: نصیحت من به شما که با افکاری روشن درست و غلط را تشخیص می دهید این است که حکومت خود را با اشتباهی به وسعت آزمایش غرور مرد کهنسالی که عمری در ناز و نعمت فرمان رانده آغازنکنید.دادگاه درسکوت مردم وارد مشورت شد و پس از آن قاضی روبه حاکم گفت: شما اجازه دارید تا بین تحمل زندان و یا اخراج از شهر انتخاب کنید. افلاطون با آهی سرد به دروازه ای که شکارچی پیر از آن آمده بود خیره شد ...
A