شیخ دربند حجاب دختر۶ساله
من درگیر نظم نوین رایانه
یاشیخ به خدایش بسپار
عدوبرد اسرار فراموش خانه
A
شیخ دربند حجاب دختر۶ساله
من درگیر نظم نوین رایانه
یاشیخ به خدایش بسپار
عدوبرد اسرار فراموش خانه
A
مرگ،تیغ کشید تاببرد یادم را
سوختم درتبی تانگیردجانم را
انقلابی سبز بودم از آبی و زرد
زان گذشتم تابگیرم حرزی را
A
گردعایم همه سود است بردگران
سفره ام خالی است از قوت گران
عمرمن سوخت درپای دلبرکان
رونقی بودجوانی نخریدند گران
هوس و عشق ونیاز قسمت تقدیرشد
بازی چرخ وفلک بهرما بود گران
جورزیباپرستی نکشد هر پاکباز
سوختم بس زر وسیم بود گران
آزاد که درقله ی صبر صابرشد
باحیابود گرنه خیرگی نبودهیچ گران
A
چو آن گرگ کبیر درپوست میش است
خیرگی در نهان خان و درویش است
ز آزاد توبیاموز پندی طلائی
کمال سیاستها فقط نیکی است
A
مراتنهاگذاشت یاروبرفت آنسوی دیگر
گمانم بود امیدوار باشم و ایثار گر
گرسنه ماندم و روزه گرفتم
نمازهاخواندم بسوی آن دادگر
به درگاه خداروزوشب دعاکردم
شکستم آن شاخ ابلیس اغواگر
زطوفان باران ورعدصبرهاکردم
به امید وصال آن یار افسونگر
گرزمین زیر پای آزاد سبز شد
ولی تاریخ ندیدعشقی چنان ویرانگر
A
نظرکن ای غیور برباغ گلها
حذرکن تو ولی ازخار دلها
پری رویان چودر پرده نمانند
حیا کن خیرگی، درصنع آنها
A
دست ارواح قدسی زدنیاکوتاه نیست
حمدوسوره برآنها بی راه نیست
چوصلوات برمحمدبرکت است وخیرات
شادکردن ارواح بی اعتبار نیست
A
عشق من گناه جبر برسرمن نیست
سلامی که باتو گم شود درعهدمن نیست
نمازی که با تو قضا شود سستی من نیست
روزه ای که باکام توفنا شود جرم من نیست
زکاتی که با تو رفع شود خسران من نیست
قرآنی که باتوترک شود حجران من نیست
معروفی که با تو نهی شود قصورمن نیست
شرابی که باتونوشیده شود زمزم من نیست
معشوق من این جمله بگفتم تا بدانی
عشقی که می پرستی خدای من نیست
A
بگفت رندی بگو اسرار دوست
سِرعشق بازی تو برما نکوست
گفتمش ماراحجابی است دربیان
راه ورسم عاشقی ازلطف اوست
عاشقان کی می کنندفاش راز عشق
هرچه دیدی این میان ازمهراوست
چون بگویم ازنمازوروزه ورازونیاز
باشد امابی غیرتی است درحق دوست
گرکه آزاددرسماع است روزوشب
بی قرارشکری قابل نزد اوست
A
باغمی نازک شوق ساختن داری
می سازی و می نازی که آنی داری
چون ساختی و آمد موسم جشن
درفکرساختنی نو شوری به کوفتن داری
A
مرگ نیست چیزی مگر آگاهی
زندگی لعبتی است در نا آگاهی
درخموشی بانگ فریادبس بلنداست
چون بکوشی درخموشی راه آگاهی
A
شدم راهی میخانه ولی راهم ندادند
به غیرازناروای ساقیان جامی ندادند
بگفتم جان من برخویش صبورباش
که هیچ مسکین وگدا گوهر ندادند
غم خود برده ای در جمع خوبان
که سرِدل به هیچ جاهل ندادند
اگردرخلوتی با خود نشینی
زدوست آید همانی که ندادند
دل بشکسته را نوری نهان است
که جزخلوت نشینان راندادند
A
حلال کردم قدیمت ای نیم مسلمان
که ایثار قارون بلنداست نزدچوپان
گر دزد رفته پادشاه است پیش مردم
همی شر پاسخش،خیراست درجمع قرآن
A
دچارلبهای داغ شمس توام
درسوزتب آوای غم توام
شرط روزانه ام ستایش توست
درسینه پریشان مراقب دام توام
چون در محاسبه هی خجل می شوم
شعله ور در کلک خیال توام
هرروز با شرط و مراقبه ای دگر
مست وخراب در هوای نرگس توام
آزاد دراین خرابات شرط و شروط
می سوزد که قریب غریب مدام توام
A
هرصبح به گلشنی نو زنده می شویم
فارغ از میر و برزخ شب تازه می شویم
برستاره ای نو که خورشید نامیم
چون قمر گردیم و زمینی دگر شویم
بی کوش و کشف اسرار فلک
درتاریخ ملوکانه ثبت شویم
برروال زوال،بی قراری می کنیم
بل در نظرت واله ای موزون شویم
آزاد براین شیوه عاشقانه زیست
با امیدطلوعی که درتو زنده شویم
A
قرآن بخوان نیک باحسن ظن
تانباشی خام در وهم و ظن
هرکه باشد برلطف یار امیدوار
درکلامش نیست غیرازمهر سخن
A
گرارباب رعیتی رونق روزشود
هراربابی رعیت اربابی شود
چنان این جهان وسیع تنگ شود
که انسان نمایی یکه ارباب شود
A
من ندانم کیستم خود تو دانی
ازبرون اندیشههای من خوانی
گر جدا ازخود مرا می دانی
ازچه رو شعر وحدت می خوانی
A
گویم تورا پندی از سِرِجلالت
تا توشه کنی تو از بهر کمالت
درماه حرام می کنم فعل حلالت
تادرماه حلال ببرم سود حرامت!
چهارماه بوسه دهمت بهرامانت
هشت ماه بازش ستانم باکل غرامت
گر می پسندی این روش سیروسلوکم
برخیز بخوانیم چند رکعتی را به جماعت
آزاد اگر نوری به چراغی برد
شعله ی شمعی بود ازداغ محبت
A
گریستم برحسین که اگر بود این همه گمراه نبود
گریستم بر اهل بیت که گربودند این همه مدعی نبود
بهشتیان واصل دوست طالب حزن نیستند
گریستم بردل خویش تانرم شوداز داغ بودونبود
A
ازدور می نویسم کلامی بر دوست
که آموختم این طریق از دوست
پندهای تو برجان وتن خونین بود
لیک هرچه ازدوست رسد نیکوست
A