آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

نادر، استاد برجسته‌ی جامعه‌شناسی در دانشگاه تهران بود. ونخبگی‌اش زبانزد خاص و عام، اما علاقه‌اش به حکومت پهلوی و دفاع بی‌پرده از آن در کلاس‌های درس، بالاخره کار دستش داد. او را به بهانه‌ای از تدریس کنار گذاشتند. نه راهی برای تدریس ماند و نه جایی برای حرف زدن.

مهاجرت، آخرین گزینه بود. لندن، سرد و خاموش دراواخردهه نود میلادی، اما هنوز امیدی در دل، نادر را زنده نگه می‌داشت. با پناهندگی، یک آپارتمان کوچک دولتی، یارانه‌ی ناچیز، و جهانی غریب که از نخبگی‌اش فقط یک واژه‌ی تهی باقی مانده بود.

یک روز، برگه‌ای از یک فروشگاه زنجیره‌ای آمد: «تبریک! شما برنده‌ی یک تلویزیون ۵۰ اینچی شده‌اید!» نادر باور نکرد. اما تلویزیون واقعاً آمد، درست وسط اتاق کوچک او جا خوش کرد.

از همان روز، سرگرمی تازه‌ی نادر آغاز شد. ساعت‌ها خیره به صفحه‌ای که دنیا را درون خودش می‌بلعید. از مستندهای تاریخی وسیاسی گرفته تا شبکه‌های پورن؛ هیچ‌چیز از چشم نادر پنهان نمی‌ماند... اما چیزی از چشم کسی دیگر هم پنهان نبود.

درون صفحه‌ی براق تلویزیون، دوربینی مینیاتوری و نامرئی کار گذاشته شده بود. دستگاه اطلاعاتی انگلستان، MI6، تصمیم گرفته بود نادر را رصد کند؛ نه از سر خطر، بلکه چون هنوز باور داشتند مغز این نخبه‌ی رانده‌شده ارزش نظارت دارد.

مدت‌ها گذشت نادر درحال تماشای یک فیلم پورن ومشغول خوردن طالبی بود که تلفن زنگ خورد. زنی با لهجه‌ی کره‌ای، مهربان و گرم:

— «سلام نادر! منم مثل تو مهاجرم... حوصله‌ات سر نمی‌ره؟ بیاین با هم یه قهوه بخوریم.»

همین شد آغاز آشنایی. زن کره‌ای، دلنشین و آرام، خیلی زود وارد زندگی نادر شد. ازدواج کردند. اما حقیقت این بود که زن، بخشی از همان طرح MI6 بود. در گوشش، سمعکی بسیار پیشرفته بود که به او از طریق امواج خاص دستور می‌داد چه بپرسد.

وقتی نادر درتلویزیون اعتراضات مردم ایران راتماشا می‌کرد، همسرش کنارش می‌نشست و سؤال‌هایی عجیب می‌پرسید:

— «نادر! نظرت درباره‌ی بحران خاورمیانه چیه؟»

— «به نظر تو چرا مردم ایران فقیرن؟»

— «اگه یه روز بشه کشورت رو بازسازی کنی، چه کار می‌کنی؟»

نادر بی‌خبر از همه‌جا، با همان شور همیشگی، بلندپروازانه گفت:

— «باید ایران را به دو بخش تقسیم کنیم؛ ایران غربی و ایران شرقی. غربی با مرکزیت تهران و توسط سکولارها اداره شود؛ شرقی با مرکزیت قم و اسلام‌گرایان. بعد از ده سال، ایران غربی مثل ژاپن می‌درخشد و ایران شرقی عقب می‌ماند. آن‌وقت مردم ایران شرقی انقلاب می‌کنند برای پیوستن دوباره به ایران متحد …»

سکوتی سنگین پس از آن ایده. MI6 فهمید این فکر نباید هرگز به جامعه‌ی ایرانی در تبعید نشت کند. خطرناک بود... خطرناک‌تر از بمب!

درعرض چند روز، همه‌چیز فروپاشید. زن کره‌ای ناگهانی طلاق گرفت. قرار مصاحبه‌ی نادر با کیهان لندن لغو شد. او حتی دیگر ایمیلی هم دریافت نمی‌کرد.

نادر فهمید تنهاست، بی‌صدا، و بازنده. کاری پیدا نکرد جز رانندگی تاکسی در خیابان‌های خاکستری لندن. مسافران، او را فقط یک «ایرانی ساکت» می‌دیدند. هیچ‌کس نمی‌دانست این مرد زمانی استاد نخبه دانشگاه تهران بود.

نادر هرگز نفهمید که علت تمام ناکامی‌هایش آن تلویزیون بزرگ لعنتی بود، همان که هر شب در مقابلش می‌نشست و خیال می‌کرد دارد "زندگی" می‌کند...

A

Ali.akbari(Azad)