روزی غمین قدم زنان می رفتم
ازراهی میانه درپارک می رفتم
ناگاه ز بلندگو پخش شد غنایی منظم
قر درکمر با حفظ حیا می رفتم
گر جماعتی رقص کنان می دیدم
همرنگ شده باسر به میان می رفتم
گاه آدمی در اوج غم می خندد
براین مبنا باید که وسط می رفتم
حیف جنبنده ای نبود و من
ناچارباید به دادگاه می رفتم
A