پدر کلمنت، یکی از معدود کشیشهای قدیمی و پرهیزکار، تمام سالهای نوجوانی و جوانیاش را صرف ریاضت و مبارزه با نفس کرده بود. او هرگز ازدواج نکرده و از عشق گریزان بود. در میان مردم، به مردی شناخته میشد که نهتنها خود را پاک نگاه داشته، بلکه حتی توانسته بود چند بیمار را شفا دهد. با این حال، در آستانهی چهلسالگی، هنوز شکهایی در دل داشت؛ چگونه میتوانست مردم را موعظه کند وقتی نیمی از آنها( زنان ) را –نمیشناخت؟
گاهی با خود میگفت: «من که شعلههایم خاکستر شدهاند، شاید بهتر باشد که برای درک دنیا، یک شب عشق را تجربه کنم.» این اندیشه هرچند کوتاه و گذرا، در میان سالها داستانهای شهوتانگیزی که در اعترافات زنان شنیده بود، در ذهنش ریشه دوانده بود.
روزی، زنی که برای اعتراف آمده بود، گفت که هرگز نمیتواند به هیچ مردی پاسخ «نه» بدهد. کشیش، با زبانی لرزان و قلبی متزلزل، پاسخ داد: «پس چرا با من نباشی؟» زن شرمنده، گمان برد که کشیش او را سرزنش میکند و با شتاب کلیسا را ترک کرد. همان شب، پدر کلمنت سخت پشیمان شد و بار دیگر به ریاضت پناه برد.
اما وسوسهها همچنان در دلش زنده بودند. تا آنکه روزی، پس از مراسم تدفین، دوست نزدیکش به او گفت: «پدر، تا کی منتظر میمانی مردم به کلیسا بیایند؟ خودت به میان گمراهان برو و آنها را هدایت کن. شاید خدا از تو همین را بخواهد.»
پدر کلمنت، با تردید و شگفتی، پرسید: «یعنی فکر میکنی خدمت من برای خدا کافی نیست؟»
مرد گفت: «نه، کافی نیست. به خیابان بهشت برو، آنجا که زنان گمشده منتظر رهاییاند.»
کلمنت، گرچه مطمئن نبود این دعوت از جانب خداست یا وسوسهای دیگر، تصمیم گرفت به خیابان بهشت برود. در بعدازظهری دلگیر، با ردای سیاه خود با صلیبی در دست، در آن خیابان قدم گذاشت. هوای غبارآلود و چشمان خیرهی زنانی با لباسهای رنگین، فضا را آکنده بود. هر زنی که نزدیک میشد، او را با نگاهی آرام دور میکرد. اما گامهایش او را به انتهای خیابان کشاند.
سرانجام، به خانهای رسید که در انتهای خیابان بود. دختری زیبا با چشمانی نافذ و لبخندی آمیخته به تمنا، کنار در ایستاده بود. او گفت: «پدر، نمیخواهی مرا موعظه کنی؟ من مدل این باغ بهشتم. بیا و مرا هدایت کن.»
پدر کلمنت صلیب خود را بالا برد و در مقابل چشمان دختر گرفت. اما نگاه دختر مانند آینهای بود که تمنای سرکوبشدهی او را آشکار میکرد. دختر با لبخندی آرام گفت: «پدر، من و خواهرانم مریضیم... مریض شهوت. تو که بیماران را شفا میدهی، چرا به ما کمک نمیکنی؟»
صلیب از دست کلمنت افتاد. لحظهای مردد ماند.خم شدوآن رابرداشت.صدایی درونش میگفت: «او را به دوزخ دعوت نکن.» اما قدمهایش او را به دنبال دخترک بردند...
A