آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

حکیم راگفتم حکیم دردم دواکن

بگفت نمازت را به هنگام تو اداکن 

بگفتم هیچ نماز ازمن قضانیست 

بگفت از آدم و عالم حذرکن

درون بنگر برونی را به در کن

یکی باش و از کثرت گذر کن

زجمع کل آیات و روایات

یکی نسخه بگیر باقی رها کن

به غیراز آفریده های خالق 

به هرکه هرچه می خواهی جفاکن 

A

Ali.akbari(Azad)

چومردم ز دولت بترسندظلم حاکم است


غنی برفقیر و قوی برضعیف حاکم است


چو دولت زمردم بترسد عدالت


برغنی و فقیروجماعت حاکم است

A

۱۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۹
Ali.akbari(Azad)

من سرودم تو ترانه

من یه عاشق تویه ژاله

من یه عابر توی جاده

توپناهگاه مثل خانه

توی راهم زیر بارون

تو فکرتم عین آینه

طول راهم اگرزیاده

با عشق تو میام پیاده

ازهر شاخه گلی می چینم

به شوق یک آغوش ساده

A

۱۰ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۹
Ali.akbari(Azad)

عدو روانم پریش کرد و هزیان گفته ام


ز انس و جن و پری بسیار گفته ام


لیک در نفیس هم سرشار گفته ام


بایدایمن بود تا فهمید چه ها گفته ام

A

۱۰ دی ۰۱ ، ۰۴:۰۶
Ali.akbari(Azad)

بگفتا شیخ، ناسزا باد هوا است

گر  از مظلوم رسد تیر بلا است

بگفتا بدزبانی ازستمدیده مجاز است

لیک،صبوری گر کنی ذکر خدا  است

A

۲۳ آذر ۰۱ ، ۰۱:۳۳
Ali.akbari(Azad)

شوق آمد و قبله تغییر کرد

عشق آمد و کعبه تغییر کرد

آن ماه صنم که خندیدبرما

خوش آمد و قضاتغییرکرد

ما که خسته از راه بودیم

باجلوه اش مسیرمان تغییرکرد

آن که شکمان تردید بود

باعشوه اش باورمان تغییرکرد

اشکال به نظربازی آزادمکنید

یارآمدو آسمان ماتغییرکرد

ع الف (آزاد)

A

شعرکوتاه(غزل)

۰۴ آبان ۰۱ ، ۰۴:۳۹
Ali.akbari(Azad)

گفتم وقتی برگشتم ازدواج میکنیم  -پریسا گفت:نمیشه  - گفتم چرانمیشه یه کاری کن بشه – گفت من دانشگاه قبول شدم وپدرم میگه اول باید لیسانس بگیری بنابراین تو هم باید ادامه تحصیل بدی  - گفتم باشه بعد ازسربازی میام خواستگاری نامزد که شدیم انشاالله تحصیل هم می کنم

خدمتم تمام شد و درست در دانشگاهی قبول شدم که مجاور دانشگاه پریسا بود از دور ونزدیک همدیگر را می دیدیم... یک روز متوجه شدم که فردا امتحان مهمی داریم درحالی که من چندجلسه غیبت داشتم فورا به همکلاسیم زنگ زدم و گفتم چرا خبرم نکردی ؟ اومعذرت خواست و گفت: من امروز بعدازظهر حدود ساعت 16 درمیدان انقلاب هستم اگه میتونی بیا از روی جزوه ام کپی بگیر

سرساعت میدان انقلاب جلوی سینما بهمن ایستاده بودم. عده ای لباس شخصی به من نگاه می کردند و می خندیدند. دوستم دیر کرد دقیقه به دقیقه تعداد عابرین زیاد می شد تعدادماشینهای پلیس هم زیاد می شد به گوشی همکلاسیم زنگ زدم گوشی را جواب نمی داد ناگهان صدای فریاد و آژیر درهم پیچید مامورین به هرکه ایستاده بود حمله می کردند داشتم فکرمی کردم که به کدوم طرف بدوم که چیزی به سرم اصابت کرد ... وقتی به هوش آمدم دربیمارستان بودم تازه فهمیدم رادیوهای ضد انقلاب درآن ساعت برای میدان انقلاب فراخوان انقلاب داده بودند ومن بی گناه قربانی شده بودم ... مدتی بعد آزاد ولی از دانشگاه اخراج شدم و روابط بین ما و خانواده ی پریسا سرد شد.

اما خودش برایم پیامهای عاشقانه می فرستاد... یک سال گذشت دراین مدت که  همزمان از کار و دانشگاهم اخراج شده بودم احساس می کردم ازچشم همه افتاده ام نه با پریسا و نه هیچ دختری رابطه نداشتم کم کم بیمارشدم دکتر رفتم و جواب آزمایش را خواند و گفت نگران نباش ولی ایدز داری! ... پدرم می گفت با کدام پدرسوخته ای رابطه داشتی  ومن مرتب می گفتم هیچ کس! ازپریسا هم آزمایش گرفتند خداراشکر سالم بود پس واقعا قضیه چی بود مسئله را دنبال کردیم و پس از کلی تحقیق و دوندگی فهمیدیم دربیمارستان به ما اشتباها خون آلوده تزریق کرده اند! شکایت کردیم ولی به نتیجه ی مطلوبی نرسیدیم حالا من ایدز داشتم ودر مقابل چشم والدینم آب می شدم . کم کم متوجه شدم دوست وفامیل به ما که می رسند میهمانی ها را زنانه مردانه برگزار می کنند و از دخترانشان در برابر من محافظت ویژه ای می کنند !

تعهد داده بودم که با هیچ زنی رابطه برقرار نکنم نه دوست دختر و نه حتی روسپی ! عملا غریزه اصلی به فنا رفت! درمیهمانی های بزرگ خانوادگی به صحبت کردن وتماشای رقص وشادی دختران بسنده می کردم.

ادارات دولتی نه به مجردها کار می دادند نه به سابقه دارها!دریک آژانس تبلیغاتی مشغول کار شدم صاحبش میگفت: چرا زن نمی گیری!؟ تو با این تیپ و قیافه ی آریایی روی هر دختری دست بگذاری نه نمی شنوی

پاسخ می دادم تحصیلات دانشگاهیم کامل نیست می گفت خب برو دانشگاه همانجاهم با یه دختر دانشجو ازدواج کن میگفتم ستاره های من بیشترازآن است که به دانشگاه برگردم .

خیلی ها می پرسیدند چرا ازدواج نمیکنی یا چرا شغل ودرآمد مناسبی نداری و من دلایل سیاسی را مطرح می کردم با اینکه درست بودند ولی خب چیزی که شاید مردم نمی دانستند بیماری بودفقط من می دانستم و آنهایی که باید می دانستند اوایل که جوانتر بودم دست دوستی دخترهای زیادی را بی بهانه رد می کردم واونها به حساب غرورم می گذاشتند ولی روزها پشت سرهم و بی هدف می گذشتند پریسا با یک ثروتمندازدواج کرد و به آمریکا رفت  ومن هنوز تو فکر بادبادکها بودم یک روز مادرم باشوق فراوان صدایم کرد که بیا تلفن با تو کار داره گفتم کیه؟  گفت پریسااست میگه خبرخوشی برات داره گفتم نکنه طلاق گرفته!  گوشی رو گرفتم الو

-سلام حسین جان خوبی   - سلام خداراشکر زنده ام شما چطوری  خوشی   - آره حسین ببین یه خبرخوب برات دارم توآمریکا دانشمندها داروی بیماریت رو کشف کردند تا یکی دو ماهه دیگه به بازار میاد  پرسیدم : تاثیرش چند درصده گفت: صد درصد

اشک شوق در چشمانم جمع شد پس ازبیست سال انزوا حالا می توانستم شاد وسلامت باشم حالا دیگه اگه کسی می پرسید چرا زن نگرفتی نمی گفتم عاشق دختر فلان وزیر بودم و سالها در کفش ماندم ... مدتی بعد برادربزرگم با یک جعبه شیرینی به خانه آمد و گفت: حسین جان می خواهیم برات خواستگاری برویم البته رفتیم ولی عروس خانم میخواد داماد رو ببینه ...گفتم کی به من زن میده !

گفت: اسم خانمه اخترهست بسیارزیباست چهار تا پسر داره یکی از یکی آقاتر دو تا هم نوه داره یعنی بایه تیرچندنشون می زنی و صاحب زن و بچه و نوه میشی . چی از این بهتر... یه چیزی تو دلم شکست یعنی باید بازنی ازدواج کنم که نوه دارد خدایا تا حالا کجا بودی من کی هستم اینا چی میگن... دیگه هیچی نگفتم باناراحتی رفتم تو اتاقم و شروع به تماشای کانال هشت ماهواره کردم. مجری میگفت: فردا صبح زنان و مردان غیور ایرانی برای برابری حقوق زنان و مردان درمیدان انقلاب تجمع کرده به سمت میدان آزادی راهپیمایی می کنند ...  فکرم مشغول شد راهپیمایی به سمت آزادی...

به سمت آزادی!

A

داستان کوتاه

۱۹ مهر ۰۱ ، ۰۲:۵۲
Ali.akbari(Azad)

روزی مردی نزد حکیمی آمد و گفت زنم را درمان کن گوئی افسرده است حکیم نگاهی کردوگفت نمی توانم. مردکه راهی طولانی آمده بود و همسرش بسیارخسته بود باتندی گفت: همه می گویند توشفامی دهی 

حکیم گفت خداشفادهد من چکاره ام همه ی آنها که شفاداده اند و شفا گرفته اند رفته اند ... شفایک فرصت است بروید دنبال حقیقت.

مردگفت: کدام حقیقت؟ حکیم گفت: شما فرصت سوزی کرده اید

مرد با تعجب پرسید: کدام فرصت!؟

حکیم گفت:همسرت اهل مسجدبوده ولی از وقتی به خانه ی توآمده نگذاشته ای به خانه ی خدا برود دلش را شکسته ای

مردگفت: قول می دهم اجازه دهم برود ولی شما از کجامی دانی غیب می دانی؟

حکیم گفت: من عاشق دریابودم دریا به انسان بصیرت می دهد غالبا به ساحل می رفتم وبه تماشای دریا می نشستم  پریان دریایی! ازپیش رویم دلبرانه عبور می کردند

دلم بی پروایی می کرد ومن پرهیزش می دادم ...روزی به خودآمدم و دیدم که باطن زندگیها را می بینم حال به خانه ی خدابروید تا انشاالله شفایابید.

A

۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۵۴
Ali.akbari(Azad)

جزراست نبایدگفت،هرراست نشایدگفت.عزیز من سکوت کن.چرادروغ میگی بدبختی اینجاست که دروغ گفتن هم بلد نیستی ما بااین ریشهای سپید وقتی می خواهیم دروغ بگیم اول خودمان آن دروغ را یه طوری باور می کنیم که انگار وحی منزل است بعد میگیم. آره جانم دروغ نگویید شما که حرف راست راهم بلد نیستید بگویید چرا دروغ می گید ... مدهوش نصایح سخنران بودم که دوستم گفت امیر جان صدتومان داری دستی بدی ... گفتم نه بخدا کیفم همراهم نیست.

شب که به خانه برگشتم همسرم گفت چرا لیست خرید را نگرفتی گفتم آخه پول همراهم نبود.همسرم گره ای به ابرو انداخت و گفت کیفت از تو جیبت معلومه بعد میگی پول همراهم نبود .... همسرم نمی دانست از سرشب که به دوستم پول قرض ندادم تا خود خونه دست به جیبم نزده بودم تامبادا باورکنم دروغ گفته ام! پس گفتم ای دادوبیداد راست میگی حواسم نبود ببخشید فردا می خرم.

A

۲۱ آذر ۰۰ ، ۱۴:۲۰
Ali.akbari(Azad)

روحانی مسجدگفت:

هرکه چهل شب نمازشب بخواند حتماحاجت روا می شود یعنی دعایش مستجاب می شود من هم اراده کردم

چهل شبانه روز نماز اول وقت و نماز شب کامل خواندم

شب آخردستانم را به سوی آسمان بالابردم و گفتم خدایا اگرنزد تو قیمتی یافتم همین فردا پادشم رابده ،

می خواهم به اندازه ی پدرم ثروتمند شوم و بعداز نماز صبح خوابیدم که با صدای زنگ تلفن بیدارشدم پشت خط، وکیل پدرم بود غمگین گفت پدرم به رحمت خدا رفته !

ومن وارث تمام ثروت واملاک و کارخانه اش هستم بغض کردم نمی دانستم برای از دست دادن پدرعزیزم وتنها تکیه گاهم اشک بریزم یا برای یافتن دوستی معجزه گر چون خدا

... ازآن روز به بعد دعای من دراین جمله خلاصه شد خدایا مرا آن ده که آن به.

A

دریافت کتاب

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۳۴
Ali.akbari(Azad)

هرچه انسان دراموربیشتری مهارت داشته باشد می تواند زندگی مستقل تری داشته باشد بااین حال زندگی اجتماعی حکم می کند که انسان دارای شغلی درتعادل با جامعه باشدمهارت، آموزه ها و اندوخته های اکتسابی و تجربی هستند که درصورت ارائه به جامعه تبدیل به شغل می شوند وشغلی،هویتی دلخواه و موفق است که دراین چرخه بگردد و بتواند گوشه ای از کار مردم را بگیرد برای تجویز آرامش به جامعه می گویم اول باید سعی کنید که تعصب را کناربگذارید تابتوانید عادلانه تروقانونی زندگی کنید واین فاکتورمهمی است وقتی اجزای آرامش را تخصصی ونکته به نکته تعریف می کنم همه نتیجه می گیریم که دارائی زیاد ظاهراحلال مشکلات است آری دارائی، خوراک،پوشاک،مسکن،همسر،مهارت،شغل،مقام وخیلی چیزهای دیگرمی شود ولی امنیت! نمی شود. ما انسانها در امن ترین ساختمان و امن ترین جامعه، می دانیم که باید برویم ولی به کجا؟ یک سوال مهم است.به فنا! یابه سوی خدا، اگربپذیریم که به فنا می رویم پس نه امنیت داریم نه آرامش، ولی اگرمی دانیم که به سوی خدا می رویم پس آنگاه باید مبانی آرامش وامنیت را گسترش دهیم واینجاست که ما به معنویت می اندیشیم به آرامشی معنوی، با معنویت صادقانه، هم دنیای امن تری داریم هم آخرت امن تر، وهمانطورکه در مقالات پیشین توضیح دادم می توانم جاهای خالی آرامش را با معنویت پرکنم ولی این برای افرادی که تخصص،باور و یا سلامتی ندارند کاردشواری است واین جااست که درکنارمهارت به شغل متناسب و متعادل احتیاج است. شغل نیز در روابط عادلانه و عالمانه بین مردم و نخبگان تعریف می شود من روزگاری را می بینم که درآن روحانیان،روانشناسهاوجادوگران! درباره ی توحید به وحدت نظرمی رسند ولی تا آن روز هرچه دراستقلال فردی بکوشیم بازبه خاطر جامعه ی اجتماعی نیازبه همیاری وهمکاری مردم داریم طبیعی است که وقتی سخنران خوبی خواهیم بود که شنونده های خوبی داشته باشیم و یا وقتی پزشک خوبی هستیم که حداقل اگرنه بیمار که روزانه مراجعینی برای تست سلامتی داشته باشیم چرا که ما همه به هم وابسته ایم و البته بهترین تکیه گاه خداونداست لیکن باید بپذیریم که خداهم عاشق است.

۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۲۵
Ali.akbari(Azad)

۳۱ اکتبر(دهم آبان) هر سال به نام «روز جهانی شهرها» نام‌گذاری شده است. این روز فرصتی برای دولت‌ها، نظام ملل متحد به ویژه برنامه اسکان بشر ملل متحد، سازمان‌های بین‌المللی مرتبط، جامعۀ مدنی و سایر ذی‌نفعان و فعالان شهری است تا در جهت توسعه پایدار شهری در سرتاسر جهان اهتمام ورزند.دراین روزمانیز برای شهرتهران گرامیداشتی برپاکردیم وقراربود تا بنده نیزبه نمایندگی از شورای شهر سخنرانی کنم

سخنران اول رئیس دانشگاه تهران بود ایشان که تحصیلکرده ی آمریکا بود یک سخنرانی پر از واژه های آمریکایی به خورد مردم داد سخنران دوم نماینده ی مجلس و تحصیلکرده ی انگلیس بود ایشان هم باغروری انگلیسی! کلی واژه ی فرنگی به کاربرد نفر سوم رییس مترو و تحصیلکرده چین بود ایشان هم با کلی واژه های چینی به مردم و مسئولین احساس حماقت و نفهمی! داد سخنران چهارم ...... سخنران پنجم که من بودم با نگرانی پشت میکروفون قرار گرفتم و از اینکه درمتن سخنرانی ام واژه ی خارجی نداشتم دلشوره داشتم با این حال سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و سخنانم را آغازکردم: درتعاریف مختلف شهر: تعریف عددی ساده‌ترین تعریف است که می توان از شهر کرد، زیرا وجه تمایز بین شهر و روستا، تعداد جمعیت آن است. بر اساس عدد می توان شهر را چنین تعریف کرد: مرکزی از اجتماع نفوذ که در نقطه‌ای گرد آمده و تراکم و انبوهی جمعیت در آن از حد معینی پایین‌تر نباشد.

خلاصه از سکوت مردم ترسیدم و برای خالی نبودن عریضه برخی جمله ها را با لهجه ی اصفهانی ام ارائه کردم که باعث خنده و تشویق مردم شد! با پایان سخنرانی درحالی به سمت صندلی ام برمی گشتم که مردم هنوز دست می زدند طوری که باورکردم حتما درفرم نظرسنجی سخنران اول خواهم شد.

آخرین سخنران شهردارتهران بود که سخنرانی بسیار نافذ و زیبا درباره ی پیشرفتهای شهر وشهرداری تهران انجام داد ایشان نه تنها از واژگان بیگانه استفاده نکرد که با استفاده ی به موقع ازاشعار شاعران کلاسیک، لطیفه ها و ضرب المثل های شیرین فارسی سخنرانی بسیار پررونق وجذابی ارائه نمود وسرانجام ازسوی مردم و مسئولین به عنوان بهترین سخنران انتخاب شد آن شب همش فکرمی کردم که شهردار پس از دیدن موفقیتم در بکار گیری شوخی ها و لهجه ی اصفهانی و تشویق مردم واژه های خارجی اش را فاکتور گرفته بودوبا اشعارولطیفه های فارسی دل مردم را ربود با این حال در باورم چیزی از ارزشهای من کم نشده و قطعا بنده سخنران دوم آن روز بودم.

A

۰۸ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۲۱
Ali.akbari(Azad)

ادب ستون کمالی انسانی است که پس از بررسی نظم کمال درک می شود مراحل ادب را از آغاز یک نوزاد پی می گیریم موجودی که درعین ادب و پاکی و معصومیت کاملا بی ادب است! چگونه؟ پاسخ در تفاوت دیدگاه است آنچه نوزاد می کند برایش عین آداب نوزادی است لیکن آنچه ما انتظارداریم ادبی مورد نظرما است.نوزاد وقت و بی وقت باتنها زبانی که می داند گریه می کند وانتظار پاسخی عاقلانه دارد لیکن مادوست داریم همیشه برای ما بخندد حتی گاهی حاضریم از خوابی ناز بیدارش کنیم تابرای ما بخندد! والبته دیگر با خداست که درچنان شرایطی نوزاد بخندد یا بگرید والبته مااگرعاقل باشیم قطعا نوزاد را درحالی می بینیم که به سخن آمده و می گوید ای بندگان خدا چرا ما برای هرچیزی که لازم داریم باید گریه کنیم مگرشما فکرندارید که درهرشرایطی مارا خندان می خواهید.بنابراین بیتابی نوزاد آداب نوزادی است و آنچه را ما برای سلامت و رشد نوزاد انجام می دهیم ادب عاقلانه ی ما است خانواده نوزادرابه صورت کودکی تربیت پذیر به جامعه تحویل می دهد مراکزی گوناگون از مدرسه تا دانشگاه از مساجد تا ادارات که هریک آداب خودش رادارد .تمام کودکان از ایران تا سراسردنیا فطرتی پاک و زبانی مشترک دارند و این ما (بزرگترها)هستیم که آنها را پرورش می دهیم درحالیکه مانیز خدانیستیم وهمواره نیاز به همفکری و همکاری داریم همواره بدی را محکوم و خوبی را ستایش می کنیم این روزها بحث بر سر ادب سیاسی است آری شعارسیاسی گاهی تبدیل به آدابی سیاسی می شود که برای برخی آب و نان است! برای برخی مدیریت غم و بدزبانی! برای برخی احترام به جمعیت و برای برخی فقط آدابی سیاسی و به قول روحانیون شعار برعلیه افکاربد است لیکن تغییریاتصحیح آداب سیاسی احتیاج به زمان، صلح و توافقهای سیاسی دارد که به دولتها بازمی گردد. این یک اصل است که کمال طلبی هرگز قدرت طلبی نیست چرا که کمال طلبی برای همه منشا خیراست درحالیکه عاقبت قدرت طلبی نامشخص است آری ما ادب را از بعد انسانی تعریف کردیم ولی اگرقرارباشدهرنظری ابعاد کلانی پیداکند! اضافه می کنم گفتگو درباره ی اندیشه های ناب آینده ای روشن دارد لیکن موج سواری برآرای مبهم ناپسند است وبرای ابهام زدایی از افکار باید مجموعه ی رسمی آنها را در قالب کتابی داشت. ادب ستون کمالی است که می تواند کمال انسانیت یا معنویت باشد کمال اسلامیت یا مسیحیت یا هر اندیشه ی خیرخواهانه ی دیگری باشد ...

A

۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۴
Ali.akbari(Azad)

رها پسرکی تنها و پرانرژی بودکه تنها آرزوش حضوردرمغازه ی شیرینی فروشی بود که به تازگی درشهر افتتاح شده بود رها درباره ی شیرینیهای شیرینی فروشی خیلی چیزها شنیده بود این که بسیارخوشمزه و رنگارنگ هستند وآدم باخوردن هرشیرینی بخشی از غصه هایش را فراموش می کند بالاخره یک روزحوالی غروب رها گذرش به شیرینی فروشی افتاد مقابل ویتیرن آن ایستاد وغرق تماشای شیرینیها شد ولی با دیدن قیمت آنها غمی به غمهاش اضافه شد. ناگهان جلوی چشماش پاکتی ازشیرینی رودید که خانمی شیک پوش تعارف می کرد رها با خوشحالی یکی برداشت و فورا بلعید فوق العاده بود رها که تازه اشتهایش بازشده بود با طمع به دست مشتریهایی که ازشیرینی فروشی خارج می شدند نگاه می کرد این بار پیرمردی باوقارومهربان به اوشیرینی تعارف کرد رهاباتشکر باردیگر یک شیرینی برداشت و با ولع خورد رها که حسابی گرسنه بود احساس کرد طعم شیرینها مثل ظاهرشان متفاوت است بی اختیاروارد مغازه شد فروشنده سرگرم مشتریهای شادوخندانش بود و رها بدون آنکه اراده اش را احساس کند یک شیرینی برداشت و هنوز اولین گازش را کامل نزده بود که فروشنده مثل غول مقابلش ظاهرشد و گفت پول داری؟ رها مات و مبهوت گفت: نه ندارم و فروشنده بی درنگ اورا بدست داروغه داد رها بازداشت شد و سرازدادگاه درآورد و به جرم دزدی به یک سال حبس محکوم و روانه زندان شد ولی رها پرجنب و جوش تر از آن بود که بتواند یک سال تمام، چهار دیواری زندان را تحمل کند برای همین دراولین فرصت یعنی کمتراز یک هفته ی بعد از زندان فرار کرد که با همت داروغه دوباره دستگیرشد و یک سال دیگر به محکومیتش اضافه شد اما رها طاقت نمی آورد و دوباره فرار می کرد و هر بار که فرار می کرد باز به محکومیتش اضافه می شد... سی سال گذشت و رها که به چهاردیواری عادت کرده بود دیگر فرار نمی کرد ولی هنوزم شبها خواب شیرینیهای رنگارنگ رو می دید تو زندان تنها شیرینی خرما بود آن هم هفته ای یکبار.رییس زندان که خودش را آدم باهوشی می دانست هر هفته رها را احضار می کرد و در چشمانش خیره می شد ومثل همیشه تکرار می کرد که از چشمهای زندانیان می فهمد چه فکری دارند با این همه او هم از نگاه سرد رها ناامید شده بود برای همین تصمیم گرفت از رها بخواهد تا درباره اهمیت فرار نکردن و تحمل قانون سخنرانی کند رها هم هرهفته برای دوستان زندانی اش سخنرانی می کرد و حرفهایش را با این دعا به پایان می برد که خداوندا هرزندانی را که حتی به فرار فکر می کند کچل گردان و زندانیان که غالبا تاس بودند با صدای بلند می گفتند آمین... سرانجام یک روز رییس زندان همه ی زندانیان راجمع کرد و گفت بنابر پیشنهاد ما و تایید قاضی پرونده، رها خوش اقبال به دلیل اخلاق و رفتارپسندیده مورد عفو قرار گرفته و از این لحظه آزاد است. اکثر زندانیان با تعجب می گفتند رها جان تو که سی و پنج سال تحمل کردی این یک هفته را هم بمون تا زیر منت نباشی ... ولی رها چیزی غیر از صدای پرنده ها رو نمی شنید برای رها یک دقیقه آزادی هم یک دنیا ارزش داشت. رها با خوشحالی آزاد و به شوق شیرینی فروشی راهی مرکز شهر شد ولی با تعجب دید که در هر خیابان یک شیرینی فروشی است و نیازی به رفتن تا مرکز شهر نیست استقبال مردم از شیرینی به کسب و کار شیرینی فروشیها رونق داده بود رها وارد یک مغازه ی مجلل و بزرگ شد کیسه ی پولش را که تمام پس انداز سالهای زندانش بود روی میز فروشنده گذاشت و ظرفی بزرگ را پرازانواع شیرینی کرد و روی صندلی کنار میزی چوبی نشست و بدون توجه به دیگران با ولع تمام آنقدر خورد تا افتاد و مرد. مشتریها و فروشندگان غرق در تعجب بودند که یکی از خانمها رو به شوهرش گفت دیدی گفتم هرچی شیرینی فروشیها بیشتر میشن آمارمرگ و میر هم بیشتر میشه کاش درشوگل بگیرن و با ناراحتی از مغازه خارج شد دراین بین پیرمردی که خودش را طبیب معرفی کرد بالای سر رها آمد و با تلاش بسیار اورا سرحال آورد رها که احساس می کرد دنیا دورسرش می چرخد پرسید چه شده؟ طبیب گفت عزیز جان چندسال داری؟ رها گفت پنجاه سال. طبیب گفت سن که رسید به پنجاه فشار میاد به چند جا از پایین تا بالا عزیز من تودیگه در سن و سالی نیستی که شیرینی بخوری اونم این همه مگه از سال قحطی فرارکردی؟ از من بپرسند میگم شیرینی مال بچه هاست اونم تاوقتی که صاحب دندانهای دائمی نشده باشند مبادا باز شیرینی بخوری. رها با افسوس گفت .نه.قول می دهم طبیب گفت اگه شیرینی هم خواستی ترو تازه اش را که اشتها آور است نخور بدون خامه بردار.خشکش را بخور و رها گفت اصلا نمی خورم من هزار تا آرزو دارم که شیرینی یکیش بود نمی خورم.طبیب پرسید چه کاره ای؟ رها گفت من تازه به شهر برگشتم اصلا تازه متولد شدم و دنبال کارم.دراین زمان صاحب شیرینی فروشی گفت اتفاقا ما دنبال فروشنده ای هستیم که هم به شیرینی و شیرینی فروشی علاقه داشته باشد هم اهل ناخنک نباشد حالا که شیرینی نمی خوری اگر بخواهی می توانی پیش ما کار کنی و رها فورا پذیرفت. رها با آنکه مجبور به رعایت رژیم بود ولی هرگز علاقه اش به شیرینی را کتمان نکرد بلکه تمام عشقش را به مشتریها منتقل می کرد تا آنها با شیرینیهای رنگارنگ زندگی هایشان را شیرین کنند ...

       A 
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۱
Ali.akbari(Azad)