درکودکی تسلیم دل بودی
دختری خندان اما خجل بودی
با ما بزرگ شد دیوار مادیات
کاش هنوز کودکی درآغوش من بودی
A
درکودکی تسلیم دل بودی
دختری خندان اما خجل بودی
با ما بزرگ شد دیوار مادیات
کاش هنوز کودکی درآغوش من بودی
A
حتی در عالم خواب رهایم کرده ای
دردست پریان روسپی رهایم کرده ای
بارها آش نخورده و دهان سوخته
رنجهابردم که گناهش راتوکرده ای
A
به یادعشق گفتم بسم الله
خطاب آمدمرا سبحان الله
شدم غره جانا استغفرالله
صفادادی مرا الحمد الله
A
نادر، استاد برجستهی جامعهشناسی در دانشگاه تهران بود. ونخبگیاش زبانزد خاص و عام، اما علاقهاش به حکومت پهلوی و دفاع بیپرده از آن در کلاسهای درس، بالاخره کار دستش داد. او را به بهانهای از تدریس کنار گذاشتند. نه راهی برای تدریس ماند و نه جایی برای حرف زدن.
مهاجرت، آخرین گزینه بود. لندن، سرد و خاموش دراواخردهه نود میلادی، اما هنوز امیدی در دل، نادر را زنده نگه میداشت. با پناهندگی، یک آپارتمان کوچک دولتی، یارانهی ناچیز، و جهانی غریب که از نخبگیاش فقط یک واژهی تهی باقی مانده بود.
یک روز، برگهای از یک فروشگاه زنجیرهای آمد: «تبریک! شما برندهی یک تلویزیون ۵۰ اینچی شدهاید!» نادر باور نکرد. اما تلویزیون واقعاً آمد، درست وسط اتاق کوچک او جا خوش کرد.
از همان روز، سرگرمی تازهی نادر آغاز شد. ساعتها خیره به صفحهای که دنیا را درون خودش میبلعید. از مستندهای تاریخی وسیاسی گرفته تا شبکههای پورن؛ هیچچیز از چشم نادر پنهان نمیماند... اما چیزی از چشم کسی دیگر هم پنهان نبود.
درون صفحهی براق تلویزیون، دوربینی مینیاتوری و نامرئی کار گذاشته شده بود. دستگاه اطلاعاتی انگلستان، MI6، تصمیم گرفته بود نادر را رصد کند؛ نه از سر خطر، بلکه چون هنوز باور داشتند مغز این نخبهی راندهشده ارزش نظارت دارد.
مدتها گذشت نادر درحال تماشای یک فیلم پورن ومشغول خوردن طالبی بود که تلفن زنگ خورد. زنی با لهجهی کرهای، مهربان و گرم:
— «سلام نادر! منم مثل تو مهاجرم... حوصلهات سر نمیره؟ بیاین با هم یه قهوه بخوریم.»
همین شد آغاز آشنایی. زن کرهای، دلنشین و آرام، خیلی زود وارد زندگی نادر شد. ازدواج کردند. اما حقیقت این بود که زن، بخشی از همان طرح MI6 بود. در گوشش، سمعکی بسیار پیشرفته بود که به او از طریق امواج خاص دستور میداد چه بپرسد.
وقتی نادر درتلویزیون اعتراضات مردم ایران راتماشا میکرد، همسرش کنارش مینشست و سؤالهایی عجیب میپرسید:
— «نادر! نظرت دربارهی بحران خاورمیانه چیه؟»
— «به نظر تو چرا مردم ایران فقیرن؟»
— «اگه یه روز بشه کشورت رو بازسازی کنی، چه کار میکنی؟»
نادر بیخبر از همهجا، با همان شور همیشگی، بلندپروازانه گفت:
— «باید ایران را به دو بخش تقسیم کنیم؛ ایران غربی و ایران شرقی. غربی با مرکزیت تهران و توسط سکولارها اداره شود؛ شرقی با مرکزیت قم و اسلامگرایان. بعد از ده سال، ایران غربی مثل ژاپن میدرخشد و ایران شرقی عقب میماند. آنوقت مردم ایران شرقی انقلاب میکنند برای پیوستن دوباره به ایران متحد …»
سکوتی سنگین پس از آن ایده. MI6 فهمید این فکر نباید هرگز به جامعهی ایرانی در تبعید نشت کند. خطرناک بود... خطرناکتر از بمب!
درعرض چند روز، همهچیز فروپاشید. زن کرهای ناگهانی طلاق گرفت. قرار مصاحبهی نادر با کیهان لندن لغو شد. او حتی دیگر ایمیلی هم دریافت نمیکرد.
نادر فهمید تنهاست، بیصدا، و بازنده. کاری پیدا نکرد جز رانندگی تاکسی در خیابانهای خاکستری لندن. مسافران، او را فقط یک «ایرانی ساکت» میدیدند. هیچکس نمیدانست این مرد زمانی استاد نخبه دانشگاه تهران بود.
نادر هرگز نفهمید که علت تمام ناکامیهایش آن تلویزیون بزرگ لعنتی بود، همان که هر شب در مقابلش مینشست و خیال میکرد دارد "زندگی" میکند...
A
رنج و لذت بانی انگیزه است
زجر وذلت دشمن انگیزه است
آدمی با راهنمای فطرت
کمالجویی مملواز انگیزه است
A
ببخش این مجیز گوی دربار را
که چون عبدی مریداست شاه را
همه دربدر در پی نام و نان
زیادبرده ایم خالق خلق را
شهنشاهی سزاوار تواست
نه هرشیروپلنگ وچنگ را
ندای درون گرکه روحانی است
نباید جست مقام ننگ را
بیا باهم یکی باشیم خدایا
بکوبیم وبسازیم دهرنو را
A
دعای خیرکنند گویم آمین
بدوراز سهو کنندگویم آمین
دعای ناصواب را حسبی الله
دعا برحق کنند گویم آمین
A
دشمن از کاه کوه می سازد
فتنه ای پرغبار و دون می سازد
من ندانم بین هزاران مائده
اوچراآشی چنان شور می سازد
A
بهترین ستایش ویژه ی خداست
تنها آفریننده و معبود خداست
آغازیست که در وصف نگنجد
اوکه تا ابد پا برجاست خداست
اوست گرداننده ی زمین و آسمان
اوکه می بخشد فراوان خداست
اوست که می پوشد عیوب ازبندگان
او که عزت می دهد تنها خداست
تکیه گاه بی پناهان حامی شایستگان
او که آزاد از بند برون آورد خداست
A
مستی, همدمی بامحبوبی چهارده ساله است
مستی , رقصی بی پروا با گل و پروانه است
درجوانی هرچه مستی است خوش باد
عهد پیری گاه بزم خاطره است
A
انسان زنده است برای زندگی
امنیت ستونی است برای زندگی
لیک زندگی گر خرج امنیت شود
پس تو زنده ای برای بردگی
A
مردم راز گنج را باور می کنند
مردم رمزعشق را باور می کنند
مردم از جمع راست و دروغ
آنچه را دوست دارندباورمی کنند
A
پدر زیبا پدرپیر است
پدراما هنوزشیراست
پدر از بازی دنیا
کمی آهسته دلگیراست
پدرسجاده اش پهن است
شبانه روز پی سجده است
پدردست دعاش بالاست
همه گویند دعاش گیرا است
پدر ما را دعا کرده
همیشه نزدما مولااست
A
رندی در جمع گفت وسواس را درمانگراست
باچشم حق دیدم که خناسی حیله گراست
وسواس , ریشه اش در ژن رنج است وظلم
آدمی درافتخار شادمانه ای توانگر است
A
ندیده کعبه من بتها شکستم
نرفته از وطن دنیا رو گشتم
به دین حق شدم یار محمد
ننوشیدم می و دل هم شکستم
A
گفتا راه رشد اصلاح یا انقلاب است
گفتم تحصیل علم و فن و عرفان است
گفتا منظور نظم جبری یا آنکه آزاد است
گفتم منظومه ای اجتماعی ، معنوی و آزاداست
A
اروپا سالهاست درعمل مسلمان است
بی رنگ و ریا گام به گام اسلام است
لیک برای دوری از نقص شیوخ
بی ادعا گوید فقط انسان است
A