از کودکی، رؤیایش این بود که بلندترین قلهی جهان را فتح کند. حالا، در چهلسالگی، بر فراز آن ایستاده بود؛ اما تنها. دوستانش، هر یک به دلیلی، از ادامهی مسیر بازمانده بودند.
آهسته شمعی را که با خود آورده بود، روی کیک کوچکی گذاشت. لحظهای خیره ماند. سپس آن را برداشت، کیک را خورد و فریاد زد:
— خدایا، شکرت!
ناگهان صدایی در میان سکوت کوهستان طنین انداخت:
— آنکه بالاتر نشست، استخوانش سختتر شکست.
مرد لبخندی زد و گفت:
— پاسخش را میدانم.
پرچم کشورش را از کوله بیرون آورد، آن را بر فراز قله نصب کرد و دوربینش را در بهترین زاویه تنظیم نمود. صدای نادیده، دوباره به گوش رسید:
— میخواهی کمکت کنم تا عکسی از خودت، کنار پرچم بگیری؟
مرد سری تکان داد:
— نه، نمیخواهم.
— چه مغرور! میخواهی ثابت کنی که تنهایی این قله را فتح کردهای؟
مرد، دستی بر محاسن ژولیدهاش کشید و گفت:
— ظاهرم آشفتهتر از آن است که در عکس خوب بیفتم. اما دلیل اصلی چیز دیگری است؛ میخواهم این پرچم، نمادی برای ایرانیان باشد، نه چهرهی من. تا هرکس که آن را میبیند، صورت خودش را در آن تصور کند و به کشورش افتخار نماید.
صدای نادیده، اینبار آرامتر، اما سنگینتر پرسید:
— حالا دیگر چیزی برای فتح کردن نداری. به چه امیدی میخواهی بازگردی؟
مرد، به افقِ سپیدِ برفی چشم دوخت و لبخند زد:
— به امید خدا.
سکوتی کوتاه گذشت، سپس صدا گفت:
— پس از این اوج، بپر! تا به خدا برسی.
مرد، نگاهش را به آسمان دوخت و پاسخ داد:
— خدا از آغاز همراهم بوده. من از او جدا نبودهام، همانطور که تو از من جدا نبودهای. حالا، پیام این تصویر را به مردمم خواهم رساند. فاتحانه، اما آرام، قله را پایین خواهم رفت؛ با لبخندی که در تمام طول مسیر، بر لبانم خواهد ماند...