آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

رها

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ب.ظ

رها پسرکی تنها و پرانرژی بودکه تنها آرزوش حضوردرمغازه ی شیرینی فروشی بود که به تازگی درشهر افتتاح شده بود رها درباره ی شیرینیهای شیرینی فروشی خیلی چیزها شنیده بود این که بسیارخوشمزه و رنگارنگ هستند وآدم باخوردن هرشیرینی بخشی از غصه هایش را فراموش می کند بالاخره یک روزحوالی غروب رها گذرش به شیرینی فروشی افتاد مقابل ویتیرن آن ایستاد وغرق تماشای شیرینیها شد ولی با دیدن قیمت آنها غمی به غمهاش اضافه شد. ناگهان جلوی چشماش پاکتی ازشیرینی رودید که خانمی شیک پوش تعارف می کرد رها با خوشحالی یکی برداشت و فورا بلعید فوق العاده بود رها که تازه اشتهایش بازشده بود با طمع به دست مشتریهایی که ازشیرینی فروشی خارج می شدند نگاه می کرد این بار پیرمردی باوقارومهربان به اوشیرینی تعارف کرد رهاباتشکر باردیگر یک شیرینی برداشت و با ولع خورد رها که حسابی گرسنه بود احساس کرد طعم شیرینها مثل ظاهرشان متفاوت است بی اختیاروارد مغازه شد فروشنده سرگرم مشتریهای شادوخندانش بود و رها بدون آنکه اراده اش را احساس کند یک شیرینی برداشت و هنوز اولین گازش را کامل نزده بود که فروشنده مثل غول مقابلش ظاهرشد و گفت پول داری؟ رها مات و مبهوت گفت: نه ندارم و فروشنده بی درنگ اورا بدست داروغه داد رها بازداشت شد و سرازدادگاه درآورد و به جرم دزدی به یک سال حبس محکوم و روانه زندان شد ولی رها پرجنب و جوش تر از آن بود که بتواند یک سال تمام، چهار دیواری زندان را تحمل کند برای همین دراولین فرصت یعنی کمتراز یک هفته ی بعد از زندان فرار کرد که با همت داروغه دوباره دستگیرشد و یک سال دیگر به محکومیتش اضافه شد اما رها طاقت نمی آورد و دوباره فرار می کرد و هر بار که فرار می کرد باز به محکومیتش اضافه می شد... سی سال گذشت و رها که به چهاردیواری عادت کرده بود دیگر فرار نمی کرد ولی هنوزم شبها خواب شیرینیهای رنگارنگ رو می دید تو زندان تنها شیرینی خرما بود آن هم هفته ای یکبار.رییس زندان که خودش را آدم باهوشی می دانست هر هفته رها را احضار می کرد و در چشمانش خیره می شد ومثل همیشه تکرار می کرد که از چشمهای زندانیان می فهمد چه فکری دارند با این همه او هم از نگاه سرد رها ناامید شده بود برای همین تصمیم گرفت از رها بخواهد تا درباره اهمیت فرار نکردن و تحمل قانون سخنرانی کند رها هم هرهفته برای دوستان زندانی اش سخنرانی می کرد و حرفهایش را با این دعا به پایان می برد که خداوندا هرزندانی را که حتی به فرار فکر می کند کچل گردان و زندانیان که غالبا تاس بودند با صدای بلند می گفتند آمین... سرانجام یک روز رییس زندان همه ی زندانیان راجمع کرد و گفت بنابر پیشنهاد ما و تایید قاضی پرونده، رها خوش اقبال به دلیل اخلاق و رفتارپسندیده مورد عفو قرار گرفته و از این لحظه آزاد است. اکثر زندانیان با تعجب می گفتند رها جان تو که سی و پنج سال تحمل کردی این یک هفته را هم بمون تا زیر منت نباشی ... ولی رها چیزی غیر از صدای پرنده ها رو نمی شنید برای رها یک دقیقه آزادی هم یک دنیا ارزش داشت. رها با خوشحالی آزاد و به شوق شیرینی فروشی راهی مرکز شهر شد ولی با تعجب دید که در هر خیابان یک شیرینی فروشی است و نیازی به رفتن تا مرکز شهر نیست استقبال مردم از شیرینی به کسب و کار شیرینی فروشیها رونق داده بود رها وارد یک مغازه ی مجلل و بزرگ شد کیسه ی پولش را که تمام پس انداز سالهای زندانش بود روی میز فروشنده گذاشت و ظرفی بزرگ را پرازانواع شیرینی کرد و روی صندلی کنار میزی چوبی نشست و بدون توجه به دیگران با ولع تمام آنقدر خورد تا افتاد و مرد. مشتریها و فروشندگان غرق در تعجب بودند که یکی از خانمها رو به شوهرش گفت دیدی گفتم هرچی شیرینی فروشیها بیشتر میشن آمارمرگ و میر هم بیشتر میشه کاش درشوگل بگیرن و با ناراحتی از مغازه خارج شد دراین بین پیرمردی که خودش را طبیب معرفی کرد بالای سر رها آمد و با تلاش بسیار اورا سرحال آورد رها که احساس می کرد دنیا دورسرش می چرخد پرسید چه شده؟ طبیب گفت عزیز جان چندسال داری؟ رها گفت پنجاه سال. طبیب گفت سن که رسید به پنجاه فشار میاد به چند جا از پایین تا بالا عزیز من تودیگه در سن و سالی نیستی که شیرینی بخوری اونم این همه مگه از سال قحطی فرارکردی؟ از من بپرسند میگم شیرینی مال بچه هاست اونم تاوقتی که صاحب دندانهای دائمی نشده باشند مبادا باز شیرینی بخوری. رها با افسوس گفت .نه.قول می دهم طبیب گفت اگه شیرینی هم خواستی ترو تازه اش را که اشتها آور است نخور بدون خامه بردار.خشکش را بخور و رها گفت اصلا نمی خورم من هزار تا آرزو دارم که شیرینی یکیش بود نمی خورم.طبیب پرسید چه کاره ای؟ رها گفت من تازه به شهر برگشتم اصلا تازه متولد شدم و دنبال کارم.دراین زمان صاحب شیرینی فروشی گفت اتفاقا ما دنبال فروشنده ای هستیم که هم به شیرینی و شیرینی فروشی علاقه داشته باشد هم اهل ناخنک نباشد حالا که شیرینی نمی خوری اگر بخواهی می توانی پیش ما کار کنی و رها فورا پذیرفت. رها با آنکه مجبور به رعایت رژیم بود ولی هرگز علاقه اش به شیرینی را کتمان نکرد بلکه تمام عشقش را به مشتریها منتقل می کرد تا آنها با شیرینیهای رنگارنگ زندگی هایشان را شیرین کنند ...

       A 
۹۴/۰۵/۲۲