درهواپیما زمین همچون خیال است
در زمین هم آسمان اوهام است
بامن پرواز کن ای عشق
باتوجهان یک رمان است
A
درهواپیما زمین همچون خیال است
در زمین هم آسمان اوهام است
بامن پرواز کن ای عشق
باتوجهان یک رمان است
A
ازپائیز بی برگ نمی ترسم
از زمستان سرد نمی ترسم
توهمراه تابستانی ام بودی
دیگرازدوری بهارنمی ترسم
A
خوابهایم را نمیگویم مباداتعبیرکنی
آرزوهایم رانمیگویم مباداتفسیرکنی
اگرباورم بود اهل خدایی
حقایق میگفتم که راه تعدیل کنی
A
درطریقم نماز بود ورازونیاز
آزادزهفت دولت بانوای ساز
رهزن راه آمد و بانام دین
خریدمردمم را به نرخ یک غاز
A
ماهی در تنگ بلور چندروزمی ماند
در آرزوی دریا بی قرار می ماند
لیک دروسعت مجازی آکواریم
بامحیط زیستی سالم عمری می ماند
A
راهی که من رفتم راه تونیست
صبری که من کردم کارتونیست
لیک به سلطان عشق سوگند
مقصدم از شماها دور نیست
A
تمام انسانها را دوست می دارم
هنرمندوعالم و روحانی رادوست می دارم
بین اهل و نا اهل شخصیت می پسندم
با احترام هر زن و مردی را دوست می دارم
A
حال که عهد درشکه شده عصرفضاپیما
ای مسلمان دانش بجوی و حقیقت پیما
دیدی که آدمی به کجا رسیده است
پس درطریقت خویش راه صلح پیما
حال که خبرچینها شده اندخبر دزد
تو راه سلامت درصداقت پیما
گرزمان و مکان شده اند درهم
کوشش کن و صراط مستقیم پیما
قانون اگر سست است وپیچ درپیچ
باکتاب اعجاز کن و راه خدا پیما
A
شعر دروصف تو درگل مانده
این عاشق دلخون خجل مانده
تودنیای لطفی وما جملگی مدیون
نظری کن خاص براین شاعر درمانده
A
ثروت ابزاردنیاست ازخدابخواهید
درآنچه دارید رضای حق خواهید
اعتدال زینت انسان است
انصاف کنید وبرکت ازخدا خواهید
A
روح ما نسیمی است در جان هم
مرد و زن یعنی تنفسی دمادم
هرنفس عاطر کن بر اذکارحق
تا گلستانی شود برجان عالم
A
گفتند بیوه ی شاه را خواستگار می خواهند
پهلوانی پیروز بر هفت خوان می خواهند
شکارچی پیری در صف ایستادوگفت
هستم اگر قهرمان معرفت می خواهند
A
مراشاعرنخوانیدچوگلهارانمی شناسم
مراعالم نخوانید که کتابهارا نمی شناسم
مرا عاشق بخوانید درنهایت
که روشنفکری و واژگان را نمی شناسم
A
من از خداوند بسیار می خواهم
هم این جهان و آن جهان می خواهم
از آن شکوه نور و سخاوت
خساست است، گر اندک بخواهم
A
هرقاصدک بینی خبری دارد
هرشبانه روزی پیامی دارد
باخداباش و بدان
هرقسمتی حکمتی دارد
A
گلهای گلستان را نمی شناسم
جز نام تو هیچ نمی شناسم
از آن روز که تو رفتی
ماه آسمان راهم نمی شناسم
A
باتو درخیالم تانگو می رقصم
دردام عشقت بی وقفه می رقصم
توشمع بزم این و آن
من مجنون وار دورخود می رقصم
A
درکودکی تسلیم دل بودی
دختری خندان اما خجل بودی
با ما بزرگ شد دیوار مادیات
کاش هنوز کودکی درآغوش من بودی
A
جاده از راه خالی شده
مقصد ومبدا دگریکی شده
آنقدر که برعشق گریسته ام
شایدخدادرآسمانها گم شده
A
به یادعشق گفتم بسم الله
خطاب آمدمرا سبحان الله
شدم غره جانا استغفرالله
صفادادی مرا الحمد الله
A
ببخش این مجیز گوی دربار را
که چون عبدی مریداست شاه را
همه دربدر در پی نام و نان
زیادبرده ایم خالق خلق را
شهنشاهی سزاوار تواست
نه هرشیروپلنگ وچنگ را
ندای درون گرکه روحانی است
نباید جست مقام ننگ را
بیا باهم یکی باشیم خدایا
بکوبیم وبسازیم دهرنو را
A