این دل شکم نیست قلب من است
سوخته مشتی درجان من است
گرشکستی تاسوزد وآهی کشم
باختی،چوحقی درچنگ من است
A
این دل شکم نیست قلب من است
سوخته مشتی درجان من است
گرشکستی تاسوزد وآهی کشم
باختی،چوحقی درچنگ من است
A
توسخت بیماری و من بیمارتو
تودرکاردل و من درکارتو
توبس آشفته و فتانه
من افتاده در آشوب تو
چراغ خانه ات دوراست وافسونگر
من فانوس بدست در راه تو
تو جلوه میکنی با شرح وشعر
من مشق می کنم با نام تو
اگر قسمت شود آن کام تو
دل آزاد، کنم من رام تو
A
تقصیری جزبی گناهی من ندارم
اندوخته ای ازبهر توبه من ندارم
ستمها دیدم و ظلمی نکردم
ولیکن روضه ای ازبر ندارم
خداگفتی دعاکن مستجاب است
دعا کردم ولی یاری ندارم
تمام عمر بودم درعبادت
هنوز سجاده ای درخورندارم
هزارآزاد فدای خاک راهت
به جزتوکه پناهگاهی ندارم
A
ازخداصبری خواه که سیرابت کند
از او بزمی خواه که شادابت کند
بین هزاران رنج و درد این عالم
زیار غمی خواه که دانایت کند
ازلابه لای رحمت و گنج هایش
زدوست گوهری خواه که برکتت کند
از احسان همنشینی با مهرویان
زعشق نعمتی خواه که افزونت کند
آزاد زالطاف بی کران آن نور زیبا
ستایشی خواه که دریا دلت کند
A
برآن بودم طریقی نو بجویم
چوآن خورشید نهاده روبه رویم
در این عالم که انتها ندارد
زنورحق سرودی نو بگویم
زصلحی ازدرون بااشک شوقم
برای مردمان قصه بگویم
زجمع مهرویان و اولیا
روایتهازعشقی نو بگویم
سروشی گفت آزادسکوت کن
یافتم آغازیست که بایدخودبپویم
A
شبها مدعو خداهستیم
مرده،زنده یک جاهستیم
خسته ازعالم خاکی
درملکوتی اعلا هستیم
همه در بزم طریقت
یاد نداریم ناسوتی هستیم
سحرباطلوع خورشید
یاد نداریم لاهوتی هستیم
آزادورهاازخوابیم
گویی عمریست بیدارهستیم!
A
از کهکشانی بس عظیم زاده شدیم
ذره ای در عالمی تازه شدیم
کائناتی بس وسیع و بی مرز
براتحاد باخدا آگه شدیم
لیک دروسعت تاریکی بی انتها
عاشق نور اخترها شدیم
اندک اندک ازجمع گردهاوغبار
بین موجودات یک به یک آدم شدیم
آزاد ار ساز کنی تسبیح را
نیک بینی چطور واحدشدیم
A
ای غم از رویای تو غمگین شده
آرزو دورازتو اندوهگین شده
لحظه ها را مغتنم دان وشادباش
تانگویند که خدا شرمگین شده
A
سندی ده تومرا برتورچشمانت
تابگردم من به دور قدو اندامت
عمری خمش بودم تاتو بازارکنی
به رهت پای گزارم جای پایت
سجده کفراست اگرجزبرای توباشد
رخصتی ده تاببوسم دست و دامانت
درسکوتت علما سینه ها چاک کردند
نوبتی شد تا بگویم جان به قربانت
اگرآزادچهارفصل درویش است
درسماع است زشکوه رخ زیبایت
A
چو این قصه تمام می کنم
بنام عشق رجوع می کنم
پس از باران دلتنگی
من ازدریاشروع می کنم
من از خاکستر این دل
از شراری نو شعله می کنم
ازاین غربت،غروب دل
من از مطلع طلوع می کنم
غم آزاد مخورای دوست
من از قله عروج می کنم
A
ای راوی شیرین سخن ازمابگو
ازمن وتو قامت این جان بگو
برده ای عقل مرا تا چنین هوشیارم
ازهمان قصه ی آدم لطف خاتم بگو
مستم ودرطلبت میکده ها کاویدم
ازعدم تابه ابد سرواسرار بگو
قبله تا قبله تو را خواسته ام
ازبتکده ودیرومسجد زرخ یاربگو
آزاد زشوق چنین دربنداست
ازهزار راه نرفته راز این وصل بگو
A
عالمی داریم بنیانش فیزیک است
عالمی داریم خاص،متافیزیک است
عالم تازه صنعت فن و مجاز است
لختی از نور دیدم هرسه عالم یکی است
A
بزرگترین لذت نزدمن دانش است
دیدن رشد علم و فن عالم است
درک رایانه ها،ریسمانها شگفتی است
نظم کائنات هارمونی موسیقی است
A
امیدوار از دل دریاآمده ام
ازبزم صیدومرواریدآمده ام
درنومیدی بسی امید است
باشوق رونق بازار آمده ام
A
بازی با لغات را به یاد داری
آن خودنویس شیک را به یادداری
هنوزکنج دلت اگر جایی هست
بگو اولین شعرم را به یاد داری
A
چو بخشی جلاد را به عشق نزدیکتری
قصاصش گر کنی به عدل نزدیکتری
سزا نیست زجر دیدن هیچ موجود
بی درد خلاصش کن اگردانی به حق نزدیکتری
A
بتی دیدم چو شمس الله و اکبر
برسم عارفان الله و اکبر
به رخسار، همچو ماه افسونگر
برسم عاشقان الله و اکبر
دوچشمانش سیه همچو دواختر
برسم شاعران الله و اکبر
کمان ابرو کمرباریک و دلبر
برسم کاشفان الله و اکبر
بگو آزاد دراین باغ مصفا
برسم یادگار الله و اکبر
A
کاش باشدهرپدر،انسان شناس
گرنبود کاش باشد ایزد شناس
چون فرزند بر عالم افزون میکند
گرهیچ نبود پیروباشد حکیمی راکل شناس
A
در پی من ازجاده ی تکرار نیا
به سراغم از راه گذشته نیا
ز راهی نوبه مقصدنوررسیده ام
به دیدارجان از راه مکر و ریا نیا
A
درعصرما آفتاب را کپسول کرده اند
درعهدما مهتاب را درسیم کرده اند
به جای صدای برگ و جیرجیرک
مردمان خو به صوت دیو کرده اند
A