حریم سلطان
پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۸ ب.ظ
پسرک سرخوش و خندان وارد حریم سلطان شد و با شگفتی تجملات قصر با شکوه را دنبال می کرد تا ناگهان داخل حرمسرای سلطان شد و سلطان را در وضعیتی دید که نباید می دید. حاکم خشمگین شد و چشمان پسرک را در شیشه ی الکل انداخت افراد سلطان در پی والدین کودک چوپان زحمتکشی را نزد سلطان آوردند و چوپان توضیح داد که مادر و پدر کودک سه سال قبل به سفری زیارتی رفتند ولی هرگز بازنگشتند و چوپان به خاطر قولش به آنها از امانتشان مراقبت می کرده است. پسرک که قادر به گریستن نبود تنها فریاد می کشید و سلطان به چوپان دستورداد تا کودک را در خانه حبس و ساکت کند سال بعد حاکم درپی عفو و بخششهای سالیانه چوپان و پسرک را احضار کرد و پس از احوالپرسی از پسرک پرسید.آیا مرا می بخشی؟ پسرک گفت آری آری حاکم گفت آیا چوپان را دوست داری؟ پسرگ گفت اولها داشتم ولی در تمام سال گذشته مرا ... حاکم از چوپان خواست که همچنان پسرک را ساکت نگاه دارد. و سال بعد بار دیگر آنها را احضار کرد و از کودک پرسید آیا چوپان را بخشیده ای؟ پسرک گفت. آری آری. حاکم گفت: آیا داروغه را هم بخشیده ای؟ پسرک گفت ای سلطان بزرگ داروغه خیلی سخت گیر است و از من می خواهد همه را حتی مردمی را که نمی شناسم ببخشم آخر من چکاره ام. یا شما باید ببخشید یا خدا . وسلطان باردیگراز چوپان خواست تا پسرک را ساکت نگاه دارد وسالهای سال این قصه تکرار شد تا پسرک به رحمت خدا رفت و در سرای باقی مسئول پل صراط شد او به همه کمک می کرد تا از پل بگذرند تا زمانی که شیپورها به صدا درآمد و فرشتگان ادب کردند پسرفهمید که خدا می آید با خودش گفت خدا کجا این جا کجا؟! خداوند در ابتدای پلی که زیرش آتشی قهرآمیز فوران می کرد ایستاد و از پسر اجازه ی عبور خواست. پسر گفت خداوندا همه جا حریم شماست البته که اجازه ی عبور دارید ناگهان آتش زیر پل گلستان شد و خداوند مقابل پسر ایستاد و گفت: تو به همه اجازه ی عبور دادی! پسرگفت این اختیاری بود که فرشته زیبا از جانب شما به من داد و چون نتوانستم فرق زیادی بین مردم بگذارم به همه کمی کمک کردم . ولی در اصل آنها خودشان گذشتند. خدا گفت قضاوت نهائی با من است ولی تو به چوپان و داروغه و سلطان هم اجازه ی عبور دادی!
پسر گفت فقط سعی کردم عدالت را رعایت کنم.
خدا:چطورآنها را بخشیدی.
پسر گفت من در همان دنیا آنها را بخشیدم .
پسر گفت فقط سعی کردم عدالت را رعایت کنم.
خدا:چطورآنها را بخشیدی.
پسر گفت من در همان دنیا آنها را بخشیدم .
خدا: در دنیا اصل را برعدالت گذاشتم بخشش خاص بزرگان است ولی تو فقط کودک بودی
پسر: اوایل بخشیدن سخت بود بعدها زبانی بخشیدم و این اواخر که مشقت برخی را دیدم از ته دل بخشیدم
خدا: تو نمی توانستی واقعیات را ببینی و طبیعی بود که درآن شرایط نتوانی حواست را متمرکز کنی برای همین با آنها و اشیا برخورد می کردی و حاکم اتفاقات را پای غضبت می گذاشت.در حالیکه قلبی که بتواند قهرآنهائی را که دوستشان دارد و از آنها انتظار عدل و محبت را دارد تحمل کند قلبی پاک و بزرگ است. و برای همین من در برابر قلب دریائی تو رازبزرگم را فاش می کنم
پسر: امیدوارم ظرفیت و شایستگی درک آن را داشته باشم
خدا: من هزاران هزار قرن است که در جستجوی حقیقتی بزرگ هستم و آن حقیقت را در قلب تو یافتم. برای همین از تو اجازه می خواهم تا به دربار باشکوه قلبت وارد شوم
پسر: این طورهام نیست من گاهی ناراحت می شدم
خدا: من هم گاهی عصبانی می شوم
پسر: ولی قلب من ظرفیت عظمت و سخاوت شما را ندارد
خدا: مراباورداری؟
پسر: در این جا به یقین کامل رسیدم
خدا: پس چشمانت راببند
پسر چشمانش را بست و خداوند در آرامشی باشکوه و شورانگیز وارد قلبش شد...
شاهرخ با نشاطی بی سابقه بیدارشد و پس از نماز و صبحانه سوار بر اتومبیلی آخرین مدل راهی محل کارش شد،هنگام رانندگی با خودش فکر می کرد که آیاواقعا آن حقیقت بزرگ در قلب من است، پس چرا وضعیت دنیا چنین است . پس چرا ...
غرق در این افکار به محل کارش در خیابان جمهوری رسید، از اتومبیلش پیاده شد و مثل همیشه فریاد زد " دربست آزادی"
A
۹۳/۱۱/۳۰