آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

ترانه

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۲۰ ب.ظ

دروسط اقیانوس جزیره ای به مساحت کشوری بزرگ وجود داشت بنام ترانه ، کشوری سرسبزباخاکی حاصلخیز وکشاورزانی ثروتمند،ماهیگیرانی ورزیده و شادبامردمانی راستگوباایمان،دلیروسعادتمند درآداب و رسوم ترانه،تمامی دختران و پسران حداکثراز چهارده سالگی به عشق و زندگی دعوت می شدند بسیاری ازآنهادرآدابی گوناگون ازدواج می کردند با پیوندهایی که غالبا عاشقانه پایدارمی ماندند،درکشورترانه بیکاری معنانداشت تفکرواعتدال اصلی ثابت و هنردارای بالاترین جایگاه بود مردم دارای عمرهای بابرکت و طولانی بودند نشاط و سلامتی همواره برکسالت غالب بود نمایندگان عاقل و بادرایت برای آبادانی و اداره ی کشورشان برنامه ریزیهایی دقیق داشتند به گونه ای که مجلس قانون گذاری درظاهربیکاربود وآخرین قانون مهمی که تصویب کرده بودندآن بود که هرفردشایسته ای به سن سیصدسال برسد بتواند عضوافتخاری و مشورتی انجمن پیران مروارید شود نظام کشورترانه پادشاهی بود و مردم هرپنج سال یکبار مردی نیرومند و دانا را به پادشاهی انتخاب می کردند تا باهمسرش به عنوان شاه و ملکه اداره ی کشور رابرعهده گیرند کشورترانه آنقدربابرکت بود که نیازی به دادوستد باخارج از مرزهایش نداشت امافرسنگها دورترکشورفقیری بنام سنگام بود که مردم آن را سیاه سنگ می خواندند. مردم سنگام همیشه به خاک ترانه چشم طمع داشتند وهرگاه به کشورترانه می آمدند شکوه و رونق آن را باحرارت دنبال می کردند ... یکروز ‌ که پادشاه سرگرم‌ تماشای مسابقات شیرسواری مردان شجاع سپاه ترانه بود وزیر دربار به حضورشاه رسید و گفت دختری بسیارجوان به قصرآمده و با گفتن مطالبی مارا قانع کرد تا دیداری با حضرتعالی داشته باشد ،ما تصورمی کنیم حرفی مهم دارد شاه دستورداد تا به کاخ راهنمایی و پذیرایی شود تا پس ازمسابقه دیدارکنند .دخترک باچشمانی آبی و موهایی خاکستری درحالی که پیراهن سپیدش نمایی خاص و نورانی به چهره اش داده بود برروی صندلی زرینی به انتظارشاه نشست کمی بعد پادشاه وارد شد و روبروی دخترک ایستاد و درحالیکه موهایش رانوازش می کرد پرسید تو وزیرمارا قانع کردی که حرفی برای گفتن داری پس فرصت را غنیمت بشمار و اصل مطلب رابگو. دخترک خوابی راتعریف کرد که برمبنای آن طلسمی درجزیره ی سنگام درحال ساخته شدن بود که می توانست آرامش را از سرزمین ترانه بگیرد ... پادشاه پس ازشنیدن حرفهای دخترجوان گفت: آیا چاره ای برای آن می شناسی؟ و دخترگفت: آری ای شاه ترانه ماچهل روز فرصت داریم تا طلسم را باطل کنیم وبرای این کار باید باهم به سرزمین سنگام سفرکنیم پادشاه دستور جلسه ای فوری با پیران مروارید داد و پس ازجلسه ای طولانی پادشاه به همراه دخترزیباو چهارده مردزبده که همگی ازسپاهیان دلاورنیروی دریایی ترانه بودند باکشتی ماهیگیری که درونی سلطنتی داشت آماده ی حرکت شدندپادشاه نیرومند که مردی میانسال بود برروی عرشه ی کشتی به دخترک  جوان که با تمام  زیبای اش با چهره ای سرد و غمگین ید درحال تماشای  دریا بود خیره شد و با خودش گفت: اوکیست؟ چگونه درقلب ما نفوذکرد چگونه اعتمادمارابدست آورد چگونه باید با سربازان و جادوگران سنگام روبروشویم! پادشاه غرق دراین افکاربود که یکی از افرادش باصدای بلند گفت آماده ی حرکت هستیم و پادشاه نیز فرمان دادبادبانها را باز و حرکت کنند آنها سحرگاه چندروزبعد به سنگام رسیدند آنها با راهنمایی دخترجوان به مرکز آن دیار رفتند و مردم فقیری را دیدند که به نوبت بالای طلسمی عجیب و غریب می رفتند و چیزی به پایش می ریختند شاه با تعجب گفت ولی ما چه کار می توانیم کنیم دخترک گفت شمافقط همراه من باشید آنها می دیدند که جمعیت از کودک و بزرگ ، زن و مرد برطلسم چیزی می خوانند گوئی که آماده ی نبردی سخت می شوند کم کم خورشید درحال طلوع بود پادشاه و یارانش بایکدیگرمشورت کردند و پس از روشن شدن آسمان به سرعت بالای طلسم حاضرشدند مردم فقیرسنگام بادیدن جلال و شکوه آنها جاخوردند و کمی عقب رفتند ولی تعداد مردم بسیارزیاد بود و کم کم حالتی تهاجمی گرفتند که دخترک شروع به صحبت کرد ای مردم سنگام پادشاه ترانه و چهارده وزیر و یارنزدیکش امروز بامن به دیدارشما آمدند تا نوید زیبای صلح ، دوستی و اتحاد دهند هرکدام از یاران پادشاه قادرند تا بخشی ازدردهای سرزمین شما را درمان کنند مردم که تعجب کرده بودند هیاهو کردند که پادشاه باصدایی بلند گفت من برای شما آمدم تا آنچه را که شر است از شما دور کنم من بدون لشکروسپاه آمده ام چرا که قصدجنگ نداشته ام ما برای آرامش و آبادی دلهای شما آمده ایم پس از این کلام پادشاه  طلسم باصدایی مهیب شکست. و رنگین کمانی زیبا درآسمان پدیدارشد مردم آن صحنه را به فال نیک گرفتند و رئیس قبیله ی سنگام پادشاه ترانه را برای گفتگو به خانه اش دعوت کرد یاران ترانه به میان مردم رفتند تا بامهربانی حرفهایشان را بشنوندکمی بعد پادشاه ازخانه ی رییس جزیره خارج شد و دنبال دخترک گشت که دید همچنان کنارساحل به دریا نگاه می کند پادشاه جلورفت و پرسید تواین را می دانستی ؟   دخترک گفت آری گمشده ی این مردم زیبایی بود و حضورزیبای شما و یاران کاردانتان طلسم سنگدلی راشکست و حالا می توانیم با آرامش به ترانه بازگردیم ... 

 A
۹۴/۱۰/۲۳