چه هاکردی که من دانم و چه ها که خدا می داند
شبم را سیاه و روزم تباه کردی خدا می داند
این عشق از ابتدا سوزان بود
سوختم من و آن یار شعله ور می داند
پری گوی پری رویان شهر بودم
چنان پروبالم زدی که باز می داند
دلسوز دلسوختگان عالم بودم
چنان عقلم پراندی که مجنون می داند
آزاد که اهل بود و شاد و مومن
راهی به جز یار ندارد خدا می داند
A