آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

۲۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرامش معنوی» ثبت شده است

سالها پیش درمرکزشهر خیابانی بود که مسجدنسبتا بزرگی درآن قرارداشت درآن سوی خیابان درست روبروی مسجد یک میخانه بود.هرکه دوست داشت می رفت دنبال شراب و هرکه اهل دل بود به مسجد می رفت. یک روز امام جماعت،هیات امنای مسجد را به جلسه ای دعوت کرد که گروهی ازخیرین درآن حاضربودند امام جماعت روبه هیات امنا گفت: این بزرگواران آماده اند سرمایه بگذارند تا مسجد میخانه ی روبروی مسجد را خریداری کند وشرش را ازسرمومنین کم کند جماعت باخوشحالی صلوات فرستادند وپس از شور، یک نماینده به نزد صاحب میخانه روانه کردند اما ساعتی نگذشته بود که نماینده باناراحتی آمد وگفت می فروش پاسخ داده که نه تنها میخانه را نمی فروشد بلکه خودش قصد توسعه ی آن رادارد امام جماعت ناراحت به فکر فرو رفت و گفت حال که چنین است به روش خودمان عمل می کنیم.

بنابراین شب پس ازنمازعشاء روبه مردم گفت: از امشب یک دعا می کنم دلم می خواهد از ته دل آمین بگویید سپس گفت خدایا شراین میخانه را ازسراین محل کم کن و نمازگزاران باصدای بلند آمین گفتند ... خبراین دعا بگوش می فروش رسید و او با خنده گفت آنقدر دعا کنند و آمین بگویند تا به معراج روند ما که جایمان راحت است ...

یکسال گذشت و مردم هرشب می فروش را نفرین می کردند تا اینکه یک شب خیلی اتفاقی میخانه آتش گرفت و تمام مشروبات گرانقیمت خارجی و شرابهای کهنه سوختند. می فروش که باورش نمی شد با یک سهل انگاری کوچک چنین شعله ای برپاشود وسرمایه اش دود شود بلند بلند به امام جماعت مسجد لعنت می فرستاد. اهالی مسجد که سوختن میخانه را تماشا می کردند مرتبا صلوات می فرستادند صبح روز بعد می فروش شکایت به دادگاه برد وازامام جماعت مسجد به دلیل نال و نفرین کردن شکایت کرد ومبلغ هنگفتی خسارت طلب کرد ...

دادگاه تشکیل شد و قاضی از امام جماعت پاسخ خواست. امام جماعت گفت ما ازروی عصبانیت نفرین کردیم ولی خدا شاهد است سوختن میخانه به خاطر سهل انگاری شاگرد آنجابوده نه دعای ما ... شراب فروش گفت قسم می خورم که نفرینهای این مومنین باعث سوختن میخانه شد وگرنه ما همه سالهاست که کاربلد و حرفه ای هستیم . قاضی که مرد باایمانی بود گفت رای من ممتنع است چرا که نمی دانم چگونه حکم کنم دریک کشور آزاد ازیک سو امام جماعت با نمازگزارانی را می بینم که به دعا باور ندارند درحالی که کارشان عبادت است و ازسوی دیگر شرابخوار می فروشی را می بینم که سخت به دعای مومنین باوردارد.پس به شما فرصتی می دهم تا کدخدامنشی مشکلتان را حل کنید... دراین میان یکی درگوش می فروش گفت کوتاه بیا وگرنه اینها باعلوم غریبه این بارجانت رامی گیرند! می فروش ازترس نفرین دگربارمومنین زمین میخانه را برای امورخیریه به مسجد فروخت و کسب و کارش را به محل مسیحیان برد و مومنین هم که ازقدرت خودشان شگفت زده واز اینکه از بدمستی مستان میخانه راحت شده بودند خوشحال بودند از آن پس فقط برای شفای مریضها و برکت درزندگی ها وعاقبت بخیری مردم دعا می کردند...

A

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۶
Ali.akbari(Azad)

به انرژی باوردارم البته من آن را نه با مراقبه و نه با دین که تنها با رویا فعال می کردم تقریبا تمام رویاهای من درجای جای ایران و دنیا به حقیقت نزدیک شدند البته چندسالی است که روی معنویت کارمی کنم تا با ایمان و دعا انرژی به کائنات بفرستم تا خداوند زودتروبهترآنها را محقق کند ... لازم نیست همیشه راه های سخت را امتحان کنید فقط درزندگی مرتب هدف گزاری کنید مثلا یک نامه به یک روزنامه بفرستید همین که اسم خودتان را در نامه های رسیده دیدید باور کنید که حرفتان قابل شنیدن بوده حالا مقاله بنویسید وقتی چاپ شد کارت ویزیت چاپ کنید و خود رانویسنده معرفی کنید بعد اگر خیلی زود ممنوع القلم یا مردود القلم شدید بدانید که حرفهایی ازنوع دیگر دارید والبته مهم آن است که حرف دارید پس وبلاگ بنویسید و مطمئن باشید که برای نویسنده شدن با کتاب زندگی خودتان هم می توانید نویسنده شوید این یک کار آسان بودحالا اگر می خواهید زندگی خودتان رابهتر کنید سعی کنید راه مردم را روشن کنید وبه آنها که می گویند چراغ برق را بشکنید اصلا توجه نکنید تا می توانید تاریکیها را با چراغ روشن کنید شما اگر پزشک خوبی نباشید ولی درمورد خودتان دردشناس ماهری هستید برای دردها درمان پیدا کنید و آن ها را نشر دهید کائنات فرکانسها را جذب و به هم وصل می کنند اگرمی خواهید سریعتر عمل کنید برای اهدافتان دعا کنید و به آنها فکرکنید وبه خدا بسپارید خداوند بهترین حامی است او حرفهای خوب شما را از حرفهای بیهوده جدا می کند و آنچه راخیروصلاح شما است به شما می دهد پس یادآوری می کنم برای خودتان می توانید هدف بگذارید ودرآن هدف خودتان راببینید و آن قدر درباره اش حرف بزنید که دیگر نتوانید درخلاف جهتش حرکت کنید راه کامل تر مراقبه و اتصال به کائنات است و راه نهایی البته دعا است ازشما خواستن و حرکت از خدا دادن و برکت. برای آنکه کائنات هم به شما کمک کنند تا با خدا بهترارتباط برقرار کنید چند ذکر برای مواقع تنهایی شما تقدیم می کنم اینها را درخلوت زیاد بگویید الله اکبر،سبحان الله،الحمدالله،لااله الا الله، لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم ، ذکری که هم درجمع و هم درتنهایی خیلی مفید است استغفرالله است و صلوات ذکری است که بیشتر باجماعت اثردارد البته الله اکبر نیز همین خواص را دارد با این اذکار رابطه فراطبیعی شما نیرومند تر می شود پس برای پیشرفت درزندگی مرتب هدف گزاری کنید ومرتب انرژی بفرستید بویژه با دعا....التماس دعا

A

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۰۸
Ali.akbari(Azad)

در دوره ی راهنمایی بامرحوم پدرم گفتگوهای مختلفی می کردم او از قبل از انقلاب عادت کرده بود به رادیوهای بیگانه گوش کند وهمیشه حرفهای سیاسی اجتماعی داشتیم من به پدرمی گفتم شمادرست می گویی نباید فاصله ی دستمزد بین رییس و کارمند زیادباشد اصلا همه باید به یک اندازه حقوق بگیرند اینطوری هرکس به کاری که علاقه و استعدادش را دارد می پردازد و پدرم پاسخ می داد کدام ...(آدمی) حاضراست شغل نظافت سرویسهای بهداشتی عمومی را به عهده گیرد ومن پاسخ می دادم زندانیان ، این کارها را به زندانیان بدهند...بعدها آموختم و فهمیدم درچنان جامعه ی متمدن و مرفهی زندانی وجود نخواهد داشت که بخواهد این کارهابشود درجامعه ای با آن سطح از عدالت اجتماعی... البته درایران ما کارهای سیاه را به خارجی ها می دادند مثل کشورهای خارجی دیگر...ولی اگرقراربه جامعه ای متمدن می بود ،خارجیها نیز درسطحی بالاتربایدمیزبانی می شدند ولی آن دوران که ایرانیها کارسیاه به خارجی ها می دادند ایرانیهای دیگری برای پول بیشتر درژاپن کارسیاه می کردند واقعا درکشورهای ثروتمند چه کسانی باید خدمتکارباشند؟ آیادنیا باید همیشه برپایه انواع استعمار اداره شود!؟  البته که نه، بزودی ربات های هوشمند جای ماشینهای امروزی و ناظران و کارگران را می گیرندوبرتعدادبیکاران اضافه می کنند پس مثل همیشه معتقدم مردها باید دنبال سرگرمیهای جدیدتری باشند که درنهایت دردنیای متمدن فردا که رفاه عمومی فراگیراست و استعدادها و شاهکارها دراوج هستند چیزی که به زندگی معنا می دهد و آن را توجیه می کند معنویت است ولی درهرصورت برای این دوران پیش بینی می کنم که نظام سرمایه داری چاره ای جز اصلاحات عمیق ندارد.

A

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۴۲
Ali.akbari(Azad)

نوشته: علی اکبری

A

۲۵ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۳۹
Ali.akbari(Azad)

ادب ستون کمالی انسانی است که پس از بررسی نظم کمال درک می شود مراحل ادب را از آغاز یک نوزاد پی می گیریم موجودی که درعین ادب و پاکی و معصومیت کاملا بی ادب است! چگونه؟ پاسخ در تفاوت دیدگاه است آنچه نوزاد می کند برایش عین آداب نوزادی است لیکن آنچه ما انتظارداریم ادبی مورد نظرما است.نوزاد وقت و بی وقت باتنها زبانی که می داند گریه می کند وانتظار پاسخی عاقلانه دارد لیکن مادوست داریم همیشه برای ما بخندد حتی گاهی حاضریم از خوابی ناز بیدارش کنیم تابرای ما بخندد! والبته دیگر با خداست که درچنان شرایطی نوزاد بخندد یا بگرید والبته مااگرعاقل باشیم قطعا نوزاد را درحالی می بینیم که به سخن آمده و می گوید ای بندگان خدا چرا ما برای هرچیزی که لازم داریم باید گریه کنیم مگرشما فکرندارید که درهرشرایطی مارا خندان می خواهید.بنابراین بیتابی نوزاد آداب نوزادی است و آنچه را ما برای سلامت و رشد نوزاد انجام می دهیم ادب عاقلانه ی ما است خانواده نوزادرابه صورت کودکی تربیت پذیر به جامعه تحویل می دهد مراکزی گوناگون از مدرسه تا دانشگاه از مساجد تا ادارات که هریک آداب خودش رادارد .تمام کودکان از ایران تا سراسردنیا فطرتی پاک و زبانی مشترک دارند و این ما (بزرگترها)هستیم که آنها را پرورش می دهیم درحالیکه مانیز خدانیستیم وهمواره نیاز به همفکری و همکاری داریم همواره بدی را محکوم و خوبی را ستایش می کنیم این روزها بحث بر سر ادب سیاسی است آری شعارسیاسی گاهی تبدیل به آدابی سیاسی می شود که برای برخی آب و نان است! برای برخی مدیریت غم و بدزبانی! برای برخی احترام به جمعیت و برای برخی فقط آدابی سیاسی و به قول روحانیون شعار برعلیه افکاربد است لیکن تغییریاتصحیح آداب سیاسی احتیاج به زمان، صلح و توافقهای سیاسی دارد که به دولتها بازمی گردد. این یک اصل است که کمال طلبی هرگز قدرت طلبی نیست چرا که کمال طلبی برای همه منشا خیراست درحالیکه عاقبت قدرت طلبی نامشخص است آری ما ادب را از بعد انسانی تعریف کردیم ولی اگرقرارباشدهرنظری ابعاد کلانی پیداکند! اضافه می کنم گفتگو درباره ی اندیشه های ناب آینده ای روشن دارد لیکن موج سواری برآرای مبهم ناپسند است وبرای ابهام زدایی از افکار باید مجموعه ی رسمی آنها را در قالب کتابی داشت. ادب ستون کمالی است که می تواند کمال انسانیت یا معنویت باشد کمال اسلامیت یا مسیحیت یا هر اندیشه ی خیرخواهانه ی دیگری باشد ...

A

۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۴
Ali.akbari(Azad)

انسانها اگردرتنهایی به پروردگاریکتاپناه نبرند گرفتار کشمکش با تنهایی (پوچی!) می شوند که این عقلانیت،ستون تمام ادیان الهی از جمله مذهب تشیع است که همگی مردم رابه انسان دوستی همراه با تقوی دعوت می کنند.صحبت درباره ی آرامش همانند صحبت درباره ی هوای پاک و تقوی است اگر از مسئول محیط زیست درباره ی هوای پاک بپرسیم پاسخ می دهند بهترین راه ممنوعیت هرنوع وسیله ی دودزا ازماشین آلات شرکتها و مراکز دولتی و تولیدی گرفته تا انواع اتومبیلها است و اگر درباره ی بالاترین تقوی از یک آیت الله بپرسیم خواهند گفت آن است که همه فلسطین را نجات دهیم براین پایه آرامش نیز همانند هر علمی تعریفی استاندارد با حداقلهایی مشخص است هر قدر شاهنامه ی فردوسی را فشار دهیم اگر از صفحاتش کاسته نشود چیزی به آن اضافه نمی شود بنابراین ما نمی توانیم بگوییم آرامش فقط نشاط است یا رفاه ، تمرکز است یا هوشیاری بلکه درنهایت عقلانیتی معنوی است.امروزه برای همگان ستون و این معرفت الهی ادیان آشکاراست که انسان دوستی همراه با تقوی راه سعادت است لیکن هیچ فردی نمی تواند ادعا کند که با این ابزار می توان دین جدیدی ساخت همانطور که برج میلاد هرگز ارزش تاریخی تخت جمشید،اهرام ثلاثه و یا دیوار چین را پیدا نمی کند. راه عقلانیت انسانی رادر اروپای نوین تعریف کرده اند لیکن راه دین و تقوی به قول علما یعنی اگرما به تنهایی ویادرجماعت روزی چندرکعت نماز واجب می خوانیم هراز گاهی نمازی مستحبی بخوانیم که یقین داشته باشیم برای دوستی با خداوند متعال است نمازی که نه تظاهر یا حضوراجتماعی باشد و نه تکلیف بلکه فقط و فقط برای رضایت پروردگارمتعال باشد.والبته نماز در اسلام درتمام اعمال مسلمانها جاری است. بااصولی ثابت و فروعی متغییر ...

A

۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۲
Ali.akbari(Azad)

برای شناخت جامعه باید به دونکته اساسی توجه کرد اول آنکه کدام جامعه را هدف شناسائی قرار می دهیم و دیگرآنکه با کدام نگاه فلسفی؟تاریخی؟اخباری؟...علمی یا حکیمانه آن را مطالعه می کنیم والبته باید این گفته ی پدرعلم جامعه شناسی یعنی آگوست کنت فرانسوی در قرن نوزدهم را به خاطرداشته باشیم که درجامعه شناسی بیش از فرد اصل برشناخت جامعه است.بدین ترتیب براساس مطالعه ی حکیمانه و متعادل هدف از جامعه شناسی می بایست زنده نگاه داشتن جامعه برای رشد و تعالی در آرامش (نشاط،آسایش و تمرکز) باشد. 

همانطور که برای هرفرد زنده ماندن و زندگی کردن مهم است. در جامعه شناسی پایه و حکیمانه هم اولین اصل مطالعه ی کارکرد و سلامت جامعه است. که براساس آن مطالعه و تحقیق، نتیجه می گیریم که جوامع برمبنای نیازها (خوراک،پوشاک،مسکن،همسر،امنیت ...) تشکیل می شوند و بر اساس ارزشها (اخلاقی ،دینی و عرفی) درکناریکدیگرباقی یا زنده می مانند که دراین جمع بندی با امیل دورکهایم فرانسوی(1917-1858) همدل هستیم.

لیکن همانطور که یک انسان علاوه برزندگی باتغذیه از آغاز تا پایان درحال رشد است. جامعه نیز برای حرکت و رشد احتیاجاتی دارد که پس از مطالعه درمی یابیم ضروری ترین نیازش یک موتور محرکه (تضادطبقاتی...) است.

 کارموتور تضاد آن است که بین ابزارتولید (آب،زمین،رعیت,گاوآهن،تراکتور...) مناسباتی برقرار کند که براساس آنها زیربنای (اقتصاد) جامعه به سود روبنای آن (فرهنگ،مذهب،سیاست ...) رشد کند. که دراینجا با کارل مارکس (1883-1818) آلمانی هم داستان هستیم. 

لیکن در جریان رشد اجتماعی همانطور که همه ی اعضای تیم ملی فوتبال به یک قدواندازه نیستند ولی با تکیه براستعدادهای فردی بازیهای درخشانی می کنند در جوامع نیز افرادی هستند که درشرایط گوناگون و درمقایسه بادیگران به نقش آفرینی و خلاقیتهای فردی می پردازند که براساس این نوادر با ماکس وبر(1920-1864)آلمانی همزبان هستیم .

لیکن باید به این نکته مهم توجه داشته باشیم که هر قدر شتاب رشد اجتماعی سریعتر باشد افرادبیشتری از تعادل اجتماعی خارج می شوند.و این افراد که بازماندگان از کاروان رشد هستند اگر برچهار ضرورت اولیه حیات و آرامش در زندگی مسلط نباشند عملا کودکانی آسیب پذیر بنام فقیرهستند. و درنهایت کمیت این افراد و کیفیت حمایت جوامع از آنها یکی از نشانه های تمدن،معنویت و رشد متوازن یا غیرمتوازن درهرجامعه است.بنابراین درابعاد جهانی منظومه ی معنوی وحدت ناظم صلح و آرامش زمین برای رشد انسان وانسانیت خواهدبود.

A

۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۲:۲۵
Ali.akbari(Azad)

A

۲۱ آبان ۹۹ ، ۰۳:۰۰
Ali.akbari(Azad)

ستاره ی فطرت حقیقتی است که انسانها را به سوی زیبایی ها راهنمایی می کند و این گرایش به نعمتها در وجود هرفردی قابل مشاهده است لیکن آن چیزی که مردمان را در داشتن مجموعه ی نعمتها یعنی آرامش، متعادل و محفوظ نگاه می دارد عقلانیتی معنوی بنام اسلام است که ازآغاز تا امروز باولایت و همدلی مردم تعریف و تثبیت شده است... 

A

۲۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۳
Ali.akbari(Azad)

دروسط اقیانوس جزیره ای به مساحت کشوری بزرگ وجود داشت بنام ترانه ، کشوری سرسبزباخاکی حاصلخیز وکشاورزانی ثروتمند،ماهیگیرانی ورزیده و شادبامردمانی راستگوباایمان،دلیروسعادتمند درآداب و رسوم ترانه،تمامی دختران و پسران حداکثراز چهارده سالگی به عشق و زندگی دعوت می شدند بسیاری ازآنهادرآدابی گوناگون ازدواج می کردند با پیوندهایی که غالبا عاشقانه پایدارمی ماندند،درکشورترانه بیکاری معنانداشت تفکرواعتدال اصلی ثابت و هنردارای بالاترین جایگاه بود مردم دارای عمرهای بابرکت و طولانی بودند نشاط و سلامتی همواره برکسالت غالب بود نمایندگان عاقل و بادرایت برای آبادانی و اداره ی کشورشان برنامه ریزیهایی دقیق داشتند به گونه ای که مجلس قانون گذاری درظاهربیکاربود وآخرین قانون مهمی که تصویب کرده بودندآن بود که هرفردشایسته ای به سن سیصدسال برسد بتواند عضوافتخاری و مشورتی انجمن پیران مروارید شود نظام کشورترانه پادشاهی بود و مردم هرپنج سال یکبار مردی نیرومند و دانا را به پادشاهی انتخاب می کردند تا باهمسرش به عنوان شاه و ملکه اداره ی کشور رابرعهده گیرند کشورترانه آنقدربابرکت بود که نیازی به دادوستد باخارج از مرزهایش نداشت امافرسنگها دورترکشورفقیری بنام سنگام بود که مردم آن را سیاه سنگ می خواندند. مردم سنگام همیشه به خاک ترانه چشم طمع داشتند وهرگاه به کشورترانه می آمدند شکوه و رونق آن را باحرارت دنبال می کردند ... یکروز ‌ که پادشاه سرگرم‌ تماشای مسابقات شیرسواری مردان شجاع سپاه ترانه بود وزیر دربار به حضورشاه رسید و گفت دختری بسیارجوان به قصرآمده و با گفتن مطالبی مارا قانع کرد تا دیداری با حضرتعالی داشته باشد ،ما تصورمی کنیم حرفی مهم دارد شاه دستورداد تا به کاخ راهنمایی و پذیرایی شود تا پس ازمسابقه دیدارکنند .دخترک باچشمانی آبی و موهایی خاکستری درحالی که پیراهن سپیدش نمایی خاص و نورانی به چهره اش داده بود برروی صندلی زرینی به انتظارشاه نشست کمی بعد پادشاه وارد شد و روبروی دخترک ایستاد و درحالیکه موهایش رانوازش می کرد پرسید تو وزیرمارا قانع کردی که حرفی برای گفتن داری پس فرصت را غنیمت بشمار و اصل مطلب رابگو. دخترک خوابی راتعریف کرد که برمبنای آن طلسمی درجزیره ی سنگام درحال ساخته شدن بود که می توانست آرامش را از سرزمین ترانه بگیرد ... پادشاه پس ازشنیدن حرفهای دخترجوان گفت: آیا چاره ای برای آن می شناسی؟ و دخترگفت: آری ای شاه ترانه ماچهل روز فرصت داریم تا طلسم را باطل کنیم وبرای این کار باید باهم به سرزمین سنگام سفرکنیم پادشاه دستور جلسه ای فوری با پیران مروارید داد و پس ازجلسه ای طولانی پادشاه به همراه دخترزیباو چهارده مردزبده که همگی ازسپاهیان دلاورنیروی دریایی ترانه بودند باکشتی ماهیگیری که درونی سلطنتی داشت آماده ی حرکت شدندپادشاه نیرومند که مردی میانسال بود برروی عرشه ی کشتی به دخترک  جوان که با تمام  زیبای اش با چهره ای سرد و غمگین ید درحال تماشای  دریا بود خیره شد و با خودش گفت: اوکیست؟ چگونه درقلب ما نفوذکرد چگونه اعتمادمارابدست آورد چگونه باید با سربازان و جادوگران سنگام روبروشویم! پادشاه غرق دراین افکاربود که یکی از افرادش باصدای بلند گفت آماده ی حرکت هستیم و پادشاه نیز فرمان دادبادبانها را باز و حرکت کنند آنها سحرگاه چندروزبعد به سنگام رسیدند آنها با راهنمایی دخترجوان به مرکز آن دیار رفتند و مردم فقیری را دیدند که به نوبت بالای طلسمی عجیب و غریب می رفتند و چیزی به پایش می ریختند شاه با تعجب گفت ولی ما چه کار می توانیم کنیم دخترک گفت شمافقط همراه من باشید آنها می دیدند که جمعیت از کودک و بزرگ ، زن و مرد برطلسم چیزی می خوانند گوئی که آماده ی نبردی سخت می شوند کم کم خورشید درحال طلوع بود پادشاه و یارانش بایکدیگرمشورت کردند و پس از روشن شدن آسمان به سرعت بالای طلسم حاضرشدند مردم فقیرسنگام بادیدن جلال و شکوه آنها جاخوردند و کمی عقب رفتند ولی تعداد مردم بسیارزیاد بود و کم کم حالتی تهاجمی گرفتند که دخترک شروع به صحبت کرد ای مردم سنگام پادشاه ترانه و چهارده وزیر و یارنزدیکش امروز بامن به دیدارشما آمدند تا نوید زیبای صلح ، دوستی و اتحاد دهند هرکدام از یاران پادشاه قادرند تا بخشی ازدردهای سرزمین شما را درمان کنند مردم که تعجب کرده بودند هیاهو کردند که پادشاه باصدایی بلند گفت من برای شما آمدم تا آنچه را که شر است از شما دور کنم من بدون لشکروسپاه آمده ام چرا که قصدجنگ نداشته ام ما برای آرامش و آبادی دلهای شما آمده ایم پس از این کلام پادشاه  طلسم باصدایی مهیب شکست. و رنگین کمانی زیبا درآسمان پدیدارشد مردم آن صحنه را به فال نیک گرفتند و رئیس قبیله ی سنگام پادشاه ترانه را برای گفتگو به خانه اش دعوت کرد یاران ترانه به میان مردم رفتند تا بامهربانی حرفهایشان را بشنوندکمی بعد پادشاه ازخانه ی رییس جزیره خارج شد و دنبال دخترک گشت که دید همچنان کنارساحل به دریا نگاه می کند پادشاه جلورفت و پرسید تواین را می دانستی ؟   دخترک گفت آری گمشده ی این مردم زیبایی بود و حضورزیبای شما و یاران کاردانتان طلسم سنگدلی راشکست و حالا می توانیم با آرامش به ترانه بازگردیم ... 

 A
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۰
Ali.akbari(Azad)

خانمها و آقایان امروز ماشاهد روزی تاریخی هستیم که انسان گامی باشکوه و بزرگ را برای دانش برمی دارد.تاریخی که تا امروز شاهدهزاران ایثاربوده اکنون شاهد قهرمانهایی است که می خواهند شهامتشان را به دنیا اثبات کنند.مایکل،آلبرت،اندی،ویلیام،ژابیز،روژه و سایمون هفت دلاوری هستند که به اولین سفرنوری فضائی می روند قهرمانانی که با آکاهی کامل ازدشواریهای این سفرآن را پذیرفته اند وتاساعاتی دیگربا اولین موشک نوری وارد فضای بیکران کهکشان می شوند تا پس از انجام بزرگترین ماموریت فضایی تاریخ، سیصد سال دیگر به سیاره ی زمین بازگردند درآن هنگام شاید ما نباشیم ولی قطعا فرزندان ما به استقبال آنها در روزی باشکوه خواهند رفت وجشنی بزرگ برپا می کنند آنها نسلی هستند که ازخدمات بزرگ و ارزشمند این قهرمانها برخوردارمی شوند ما امروز به جای سه قرن آینده موفقیت آنها را درحضورشان جشن می گیریم من به عنوان رییس جمهور ایالات متحده ... پس از پایان سخنرانی رییس جمهور ازبنای عظیمی که به عنوان یادبود برای فضانوردان ساخته شده بود پرده برداری شد کل مراسم به طورزنده برای جهانیان پخش می شد رهبران غالب کشورها درمراسم حضورداشتند فضانوردان درمیان جمعیت هیجان و احساساتشان را ابراز می کردند و تنها مایکل بود که درحال دلداری نامزدش سارابود.                       

مایکل:عزیزم اطمینان داشته باش که ما دوباره همدیگر را می بینیم. 

سارا: خوشحالم که شماها درسرعت نور جوان می مانید ولی بعد از سیصد سال فکر می کنی من چگونه باشم

مایکل: مثل همیشه زیبا و فریبنده، دانشی که مارا پشتیبانی می کند توراهم نگاه می دارد به لطف خداودانش ما اعتمادکن

سارا: ما به سرنوشت رومئو و ژولیت دچارشدیم  کاش می شد که دراین سفرهمراهت باشم

مایکل: نازنین این اولین سفرنوری انسان است دلت را به خدا بسپار و مطمئن باش که دل من هم آنجا است

سارا: من به تو و امیدت ایمان دارم هرلحظه ای که احساس تنهایی کردی بیادم باش...

مایکل و سارا یکدیگر را درآغوش گرفتند ...

سرانجام فضانوردان باشمارش معکوس با موشک نوری وارد فضا شدند...

سال 2350 میلادی سفینه ی استارهشت به مدارزمین بازگشت و باهدایت اتوماتیک  درپایگاه مرکزی فرودآمد. آلبرت،اندی و مایکل تنها بازماندگان آن سفرطولانی بودند که حالا پس از سیصد سال روی زمین محو تماشای فضایی مدرن و غریب شده بودند مایکل گفت: واقعا اینجا همون پایگاه ما است و اندی پاسخ داد شاید هم در زمان گمشده باشیم! آلبرت مثل افرادی که عقل از سرشان پریده باشد گفت پس چرا از جمعیت خبری نیست! مایکل جواب داد شاید بیرون از پایگاه باشند.لحظاتی بعد مردی بلندقامت و چهارشانه به سوی فضانوردان آمد و خیلی سرد و رسمی خودش را اف تی شصت معرفی کرد و گفت من حامی شما هستم به زمین خوش آمدین 

اندی پرسید: مردم کجاهستند؟ اف تی پاسخ داد: درمرکز از همه چیز مطلع خواهید شد آنها سواربریک ماشین درون جوی همراه اف تی درحالیکه با تعجب همدیگر را نگاه می کردند وارد مرکز اصلی کنترل فضایی شدند.

ساختمانی ساده که به دلیل طراحی هنرمندانه اش بسیار با شکوه و مجلل به نظر می رسید.

اندی رو به دوستانش گفت: فکرمی کنید اولین کسی که به استقبال ما خواهد آمد کی باشه، رییس جمهور؟

مایکل گفت: امیدوارم هر موجودی که هست زودتر وارد بشه من طاقت هرچیزی رو دارم غیر از انتظار!

دراین هنگام سه دخترجذاب و دلربا همراه با نوشیدنیهای گوارا واردسالن شدند و از فضانوردان پذیرایی کردند مایکل و اندی کمی احساس آرامش کردند ولی آلبرت با نگاهی مرموز گفت: من شک دارم اینها آدم باشن بیشتر شبیه عروسک رفتارکردند.ولی چه آدم  باشن چه ربات فوق العاده طراحی شدند.

دراین لحظه نورمحوطه کمی تغییر کرد ودر بالای سالن مردی نورانی ظاهرشد وگفت: من ایکس هزارهستم و ازطرف دبلیوتی به شما خوش آمد میگویم 

مایکل پرسید: دبلیوتی کیه مردم کجاهستند؟ ایکس هزار بی توجه به سوال مایکل ادامه داد نتایج تحسین برانگیز تحقیقات شما بدست ما رسید دبلیوتی به طورکامل ازاخبارشما آگاه است ولی چیزی که شما از اون بی خبرهستید این است که ازحدود صدونودسال پیش تاکنون براساس مصوبه ی نهایی مجلس جهانی ابربرنامه ی دبلیوتی کنترل زمین و حیات جاندارانش را به دست گرفته و همه ی ما طبق قوانین پیشرفته ی اون زندگی می کنیم.  اندی پرسید: این یعنی چی؟

ایکس هزارگفت براساس این برنامه دبلیوتی موظف است امکانات لازم برای رفاه و آسایش وبقای انسان را فراهم کند ودر مقابل از انسان فقط حق رای و تفکر سلب شده، طبق این برنامه تمام جانداران زمین تحت مراقبت کامل دبلیوتی هستند مانسلی را تربیت کرده ایم که احتیاج به تربیت ندارد و مانند سایرجانداران ازتمام لذتهای زندگی به شکل غنی شده بهره منداست. و البته شماحتماتایید خواهیدکردکه همه ی انسانها فکرمی کردند که چگونه صبح تا شب بدوند تاراحت زندگی کنند. وما به آنها کمک کردیم تا به این هدف بزرگ برسند آنهادیگر نیازی به تفکرندارند هیچ چیزی رو حفظ نمی کنند اگربپرسندحتما جواب می گیرند ولی اونها حتی به سوال هم احتیاج ندارند و اصلا بلد نیستند چطوربپرسند! 

مایکل پرسید: آیا می دانند که انسان هستند

ایکس هزارگفت: بله قطعا انسان هستند ولی اصولا قادرنیستند فکرکنند که بخواهند نتیجه ای بگیرند آنها مانند سایرجانداران و گیاهان باعمرهای بسیارطولانی با طبیعتی که دارند می توانند قرنهازندگی کنند.ماهم طبق برنامه وظیفه داریم علاوه برانسانها ازبقای تمام جانداران ازگیاهان تا حیوانات حمایت کنیم.

اندی پرسید: آیا هیچ انسانی منتظرما هست؟

ایکس هزارگفت: واضح تکرار می کنم بسیاری هستند ولی اصلا شمارو نمی شناسند که بخواهندمنتظرهم باشند.نه از سارای مایکل و نه از معشوقه های شما هیچکس درانتظارنیست.درعوض دنیا پراز تفریحات و سرگرمی های طبیعی و مصنوعی شده که همگی دراختیارشما هستند.

مایکل گفت ماتاحالابرای کی این همه دوری و زحمت رو تحمل کرده ایم؟

ایکس هزارپاسخ داد: در تمام این سالها فقط دبلیوتی بود که انتظارشما رو می کشید.

مایکل پرسید چرامردم نبایدفکرکنند؟

ایکس هزارگفت: چون شما فکرمی کنید والبته بادرکی ناقص فکرمی کنید برای همین بانظم نوین جهانی سازگارنیستید بانظمی که خودشماانسانها بادنبال کردن بی پروای علم بوجودآوردید برای همین ازاین لحظه شماسه نفرهم درقرنطینه هستید؟

آلبرت پرسید : پس شما فقط مراقب ما هستید نه محافظ ما؟

ایکس هزارگفت: بله دوست من روزگاری که شما بامابازیهای رایانه ای می کردید سالهااست که گذشته حالا ماهستیم که انسان و انسانیت رو هدایت می کنیم

آلبرت پرسید: جمعیت زمین چقدرهست؟

ایکس هزارگفت: جمعیت زمین ثابت و کنترل شده است و هرانسان برای ما بیش ازمیلیاردها دلارهزینه دارد که البته ما سخاوتمندانه می پردازیم

اندی پرسید: ما تا کی در قرنطینه هستیم؟

ایکس هزار پاسخ داد تازمانی که واکسن فکرزدایی را تزریق کنید و با شعورانسانی خودتون خداحافظی کنید.برای اینکار نه اجباری هست و نه عجله ای ... فقط شما زودتر ازبلاتکلیفی نجات پیدامی کنید

آلبرت و اندی پس از کلی تفکرومشورت برخلاف نظرمایکل بایکدیگرخداحافظی کردند و درحالتی غمگین واکسن فکرزدایی را تزریق کردند وباهمراهی رباتها واردشهرشدند . 

مایکل دیگه نمی تونست به سارافکرکنه این سرنوشت انسانیت بود که اهمیت داشت بنابراین یک باردیگه باصدای بلند گفت اگر صدای مرا می شنوید جواب بدین هرقراردادی مفادی داره آیا هیچ راه حلی برای فسخ این برنامه ی ضداندیشه ی دبلیوتی وجود داره؟

ایکس هزار پاسخ داد آری اگر انسانی خواسته ای منطقی حتی در حد یک سوال داشته باشد که هوش مرکزی دبلیوتی برای اون پاسخی قانع کننده نداشته باشه قرارداد فسخ می شود وکنترل زمین به انسانهای برتر بازگردانده می شود که البته براساس آمار در تمام هستی تنها تو هستی که هنوز می توانی فکرکنی و عاقلانه چیزی بخواهی.بنابراین ما حاضریم  تمام امکانات رو دراختیارت بگذاریم تا بخواهی یاحتی بپرسی ما آماده هستیم هرزمان که آماده باشی.

مایکل گفت من چی می تونم بخوام غیرازپاسخ!

ایکس هزارگفت: تمامی پاسخ ها نزد مااست درباره ی علوم پزشکی و ژنتیک درباره ی مهندسی صنایع، معماری نوین، ذرات نامرئی، پایداری عناصرناپایدار ... ما با تمام سیستم های رایانه ای و هوش مرکزی دبلیوتی کمکت می کنیم تاهرسوالی که بخواهی بپرسی اگرفقط یک سوال بپرسی که مابرایش پاسخی نداشته باشیم امپراطوری دبلیوتی تعطیل خواهدشد وشمابرنده می شوید.وقول می دهم که خواهید توانست بامن در رایانه ها بازی کنید.آیاهنوز فکرمی کنی باسیصد سال زندگی درفضای خالی بتونی سوالی هوش افکن بپرسی؟

مایکل گفت نه فقط یک سوال شخصی دارم که خوشحال می شم پاسخ بدید

ایکس هزارگفت البته بپرس ما با کمال میل پاسخ می دهیم

مایکل: سرنوشت ما پس از نابودی دنیا چیست؟

ایکس هزار: ماهرگز نابود نمی شویم البته براساس محاسبات ما پس از چندمیلیون سال . آه این چه سوال بی ربطی است که می پرسی لطفا با ما بازی فلسفی نکن این سوال اصلا درست نیس...

دراین زمان هشدارعمومی فعال شد و ازطرف هوش مرکزی دبلیوتی پیامی اضطراری مخابره شد

این آخرین پیام از طرف دبلیوتی است برمبنای سوال طرح شده مصوبه ی ابربرنامه ی دبلیوتی(زمین رباتیک) لغوگردیده واین برنامه آماده می باشد تا کنترل هوش مرکزی را به انسانها بازگرداند تاباردیگرفرصت یابندباقوانین انسانی و الهی عاقلانه زندگی کنند.  

مایکل دراوج شگفتی ازاینکه انسانیت به سیاره ی زمین بازمی گشت شوکه و هیجانزده بود آیا دوباره سارا و دوستانش برمی گشتند مایکل به اتفاق ایکس هزار که حالا کاملا درخدمتش بود به مرکز کنترل هوش مرکزی رفتند و تمام انسانها را بیدار کردند ودوباره  باکرامت و انسانیت زندگی کردند....

A

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۲
Ali.akbari(Azad)

انسان، تنهایی بین تهی تا نهایت است که دربی خبری دنیا با نگاهی زیبا به نیکی و روشنایی بسوی آفریدگارهوشیارحرکت می کند تا صاحب هویتی انسانی رو به کرامت ومعنویت باشد که این عقلانیت، ستون تمام ادیان الهی از جمله مذهب تشیع برای آرامش است که همگی مردم را به انسان دوستی همراه با تقوا دعوت می کنند بحث آرامش همانند صحبت درباره ی هوای پاک وتقوی است اگر از خانمهاوآقایان کارشناس درمحیط زیست درباره ی بهترین راه برای داشتن هوای پاک سوال کنیم پاسخ می دهند ممنوعیت هرنوع وسیله ی دودزا ازماشین آلات شرکتها ومراکز دولتی و تولیدی گرفته تا انواع اتومبیل ها... و اگر درباره ی بالاترین مرتبه ی تقوی از یک آیت الله یا کشیش بپرسیم خواهند گفت نجات فقرا ومظلومین. براین پایه آرامش نیزهمانندهرعلمی تعریفی استاندارد با حداقلهایی مشخص و ضروری است که به راحتی در نشاط، رفاه یا تمرکز محدود نمی شود بلکه درنهایت، عقلانیتی معنوی است که انسانها را به دوستی و رعایت حقوق یکدیگر برای رشد مادی و معنوی دعوت می کند وصد البته این معرفت هرگز دین جدیدی نیست بلکه درکی عالی از مفاهیم الهی است که از لابه لای متون اسلامی و کلام علما قابل برداشت است راه عقلانیت انسانی را دراروپا تعریف کرده اند لیکن راه دینی یعنی مومنی که تنها یا در جماعت خدا را عبادت می کند هراز گاهی عبادتی مستحب داشته باشد که نه تظاهر یا حضوراجتماعی باشد و نه تکلیف، بلکه فقط برای رضایت پروردگارمتعال باشد و صدالبته آداب نمازوعبادت درسراسر زندگی مسلمین که تمام اعمالشان عبادت محسوب می شود جاری است با اصولی ثابت و فروعی متغییر که مراجعی مانند حضرت آقا دامنه ی آنها را درزمان ومکان تعیین یا تایید می کنند

A

۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۲
Ali.akbari(Azad)

صدها سال پیش درکلاس استادحسینی دانش آموزان درس قرآن یادمی گرفتند یک روز صبح استاد شادوبانشاط وارد کلاس شد و به کودکان گفت: امروز می خواهم به شما مژده ای دهم یکی از کودکان پرسید آقا مژده یعنی چه ؟ استاد گفت مژده نامی است برای بانوان، کودکان همه خندیدند.استاد گفت ولی من به شما مژده ای می دهم که مناسب سن و سال شما باشد و آن این است که امروز شیرخدا به این جا می آید ناگهان کودکان فریاد کشیدند و هریک به سویی که استادگفت: آرام باشید چراترسیدید؟ کودکی که از همه کوچکتربود گفت من از شیر می ترسم. استاد گفت نترسید من اینجا هستم و از شیرقوی ترم کودکی که از همه بزرگتر بود گفت من از خدا می ترسم. استاد پرسید:چرا؟ کودک گفت آخر من بارها پشت سر شما غیبت کرده ام خدا حتما برای من می آید استاد گفت نترس من از خدا هم قوی ترم. رنگ روی کودکان بازشد و آرام نشستند استاد نفسی تازه کرد و گفت مگر شما تا به حال نشنیده اید که شیرخدا لقب امیرالمومنین است شاید فراموش کرده اید! عزیزان من ایشان هم یک انسان است به مانند من و شما و پیامبر (ص) که البته ... دراین هنگام حضرت علی(ع) باتبسمی شیرین وارد کلاس شد و کودکان را به یک بازی آموزشی دعوت کرد و پس از مدتی گفتگو کلاس را ترک نمود استاد پس از رفتن امام (ع) ازکودکان پرسید بازی چگونه بود همه گفتند بسیارآموزنده بود استاد گفت: هرکه بیشتر آموخته از جایش بلند شود همه ایستادند استاد از نفراول پرسید آنچه درمجموع فهمیده ای بگو ، شاگردگفت:باید فرزندزمان باشیم قرآن را با معرفت و عاقلانه بخوانیم تا از قید و بندهایی که گاهی در فقرند و گاهی در ثروت آزاد باشیم ...

A

۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
Ali.akbari(Azad)

درسرزمینی سبز حاکمی حکومت می کرد بنام افلاطون،که دراندیشه ی پرورش مردمی دلخواه و یکدست بودلیکن فیلسوفی حکیم و خردمند رادرمقابلش می دید براین اساس روزی از وزیرش خواست که تمام نقاط ضعف و قوت حکیم را بیابند تا تدبیری کنند مدتی بعدوزیردرنزدحاکم رفت و گفت ای والامقام مشکل حکیم را حل کردیم حاکم پرسید چگونه؟ وزیرگفت: مافهمیدیم که حکیم چندین همسر شایسته دارد که همگی بزرگش می دارند و حکیم بدون آنها نمی تواند لحظه ای زندگی کند چه رسد به آنکه در اندیشه ی حکومت باشد براین پایه دختری زیباوکم سن وسال به رسم هدیه به عقدحکیم درآوردیم واکنون اخبارازاین قراراست که دخترک حکیم پنجاه ساله را به بازی گرفته،میان زنانش فتنه برپاکرده ...حاکم باخوشحالی حکیم را احضارکرد ودربین حاضران گفت: ای حکیم توکه درکتاب و درست مرتب دم از عدل واخلاق می زنی،عدالت مراچگونه می بینی؟ حکیم گفت:ای حاکم عدالت نان وپنیرنیست.عدالت عقل وانصاف است.که دراین شهرنیست.حاکم برآشفت و گفت:ای حکیم توکه ازاخلاق هیچ نمی دانی آنطورکه همه ی زنان و فرزندانت رهایت کرده اندچگونه درکارمن مدعی هستی توکه نمی توانی خانه ات را اداره کنی چگونه برای شهرمن تصمیم گیری می کنی ! و حاکم درحالیکه تمام اطرافیان حرفهایش راتایید می کردند از حکیم خواست قبل از آنکه کارش بیشترگره بخورد شهر را ترک کند...

حاکم که ازدرایت وزیرش خوشحال شده بودگفت: ازاین پس هرکه رادرشهر ادعایی هست آزمایش می کنیم اگرباعث خشنودی ما بود مقامش می دهیم واگرنه...  وزیربلافاصله گفت ای حاکم شعبده بازی هست که بادخترش مردم راافسون می کند مردم نه تنها بزرگش می دارند که حتی ازقدرتش می ترسند به نظر من بهتراست آزمایشش کنیم . شعبده باز به کاخ دعوت شد و درمقابل حاکم و مردم حاضر،به شعبده پرداخت وپس از چندحرکت جادویی باصدایی بلندگفت: اینک بزرگترین حرکت را تقدیم به حاکم شهرمی کنم.وآن حرکت این است که درمقابل همه دخترم را تبدیل به مارمی کنم شعبده باز دخترش را درون جعبه ای خالی فرستاد و به جایش ماری خوش خط و خال بیرون آورد.مردم باهیجان بسیارشعبده باز را تشویق کردندولی حاکم بلافاصله پرسید دخترت چه شد شعبده بازگفت تبدیل به این مارشد.حاکم از سربازان خواست جعبه ی جادو را به دقت بگردند و سربازان دخترک را از لایه زیرین جعبه بیرون آوردند وراز پنهان شعبده باز را آشکارکردند.حاکم همانند قهرمانی که مردم را ازطلسمی نجات داده گفت:ای شعبده باز چرامردم را فریب می دهی وپول آنها را هدرمی دهی .شعبده بازگفت:ای حاکم این فقط تفریحی برای نشاط مردم است.وقصدمن فریب نیست ولی حاکم شعبده باز را از شهراخراج کرد.

مدتی بعد وزیربه حاکم گفت درشهرطبیبی داریم که ادعا می کندمرده رازنده کرده!  حاکم طبیب را خواست و پرسید ای طبیب آیا تو مرده زنده کرده ای . طبیب به شوق عزیز شدن درنزد حاکم گفت آری آری.مرده ای را دربرابر مردم زنده کردم . حاکم دستورداد کبوترمرده ای آوردند و از طبیب خواست که زنده اش کند.طبیب که تازه قصدحاکم را فهمیده بود گفت: ای حاکم بزرگ البته آن شخص کامل نمرده بود بلکه به خاطر تمکن مالی ازبس چرب و شیرین خورده بود دچارمرگی ناقص شد.که من بافنون طب به زندگی بازگرداندمش .حاکم گفت: پس توبرای آنکه ازخانواده ی ثروتمندش پول بیشتری بگیری وشهره ی شهرشوی گفتی مرده را زنده کردی؟...به دستورحاکم طبیب ازشهراخراج شد

مدتی بعد نوبت زاهدرسید وزیرگفت: این زاهد همه را به تقوی و پرهیزگاری توصیه می کند ولی شماراقبول ندارد ماهم برای آزمایش زنی به خانه اش فرستادیم ... حاکم زاهدرااحضار کرد و پرسید شنیده ایم زنی را تصاحب کرده ای؟ زاهد گفت ای حاکم چندروزپیش زنی به خانه ام پناه آورد و گفت که مسافری در راه مانده است من از او خواستم پولی بگیرد و برود ولی گفت که به سرپناه احتیاج دارد من هم برای آنکه وجدانم آسوده باشد درپیشگاه خداوندعقدش کردم.حاکم گفت: دربرابرکدام خداعقدش کردی!آیا آن خدا حاضراست شهادت دهد چرا که این زن خلاف این را مدعی است . اگرقراربود این زن برای سرپناه ازعفتش بگذرد چرابایدبه خانه ی زاهد پناه ببرد درحالیکه همه ی مردان این شهرباشراب و طعام عالی و روی باز پناهش می دادند ...وبدین ترتیب زاهد نیز از شهر خارج شد

  مدتی دیگروزیر به حاکم گفت دراین شهرعارفی داریم که بسیارمحبوب مردم است ولی مردان را از پیوستن به لشگریان منع می کند و می گوید که جنگ برخلاف انسانیت است براین پایه همه را به ادب و اخلاق دعوت می کند.بدستورحاکم وزیرعده ای بی تربیت را فرستاد تامرتب عارف را هندوانه خطاب کنند. وعارف نیز پس ازمدتهاصبوری دریک لحظه دربرابر مردم بدزبانی کرد و حاکم عارف را احضارکردو گفت:تو چگونه به خودت اجازه می دهی با چنین زبان تندی مردم را به ادب و اخلاق دعوت کنی من همیشه می دانستم که عارف حقیقی افسانه است... تونیزبایدازاین شهربروی... عارف هم بساطش را جمع کرد یکی از شاگردانش گفت:ای عارف بزرگ این طورکه این حاکم پیش می رود به زودی شهراز نخبگان خالی می شود و حاکم دربین مردمی بی خبر ادعای خدایی می کند.و عارف گفت نگران نباشید چرا که دست خدا باجماعت است

.روزها می گذشتند و حاکم برای تفریح هربار یکی از نخبگان، روحانیون یا بازرگانان... را آنطورکه می پسندیدآزمایش می کردتا جاییکه دیگرنمی توانست کسی را بهترازخودش ببیند. تا آنکه روزی وزیرش خبرداد که درشهر مردی شکارچی هست که مردم ادعا می کنند از هیچ کس حتی حاکم نمی ترسد...حاکم ازسربازان خواست کمین کنند و همین که شکارچی ازدروازه ی شهرواردشد با احتیاط به سمتش تیراندازی کنند.شکارچی واردشد وبادیدن تیرهایی که به سویش می آمدندبه سرعت خودش را روی زمین انداخت.وتیرها ازاطرافش عبورکردند حاکم روبه مردم گفت: دیدیداین همان شکارچی شجاعی است که می گفتید بادست خالی شیرشکارکرده و ازمرگ نمی ترسددیدید چگونه ازترس برزمین افتاد . شکارچی گفت من نترسیدم شرط عقل را به جای آوردم . حاکم گفت ولی تو ترسیدی. شکارچی گفت: من هرگز نمی ترسم حاکم گفت یعنی تو از هیچ چیز نمی ترسی؟ شکارچی گفت چرا من هم مثل خیلی ها از گاو می ترسم چراکه هم عقل ندارد هم شاخ دارد. و مردم خندیدند حاکم خشمگین شد و گفت: اقرارکن که ترسیدی شکارچی گفت:هرگزنترسیدم. حاکم گفت پس من تورابه جرم دروغ گویی به حاکم به مرگ محکوم می کنم.شکارچی گفت ای حاکم حداقل دربرابر این زنان و مردان آزاده باش و بیا رو در رو وتن به تن مبارزه کنیم.و حاکم با عصبانیت گفت: تودرمقامی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.و روبه سربازان فرمان داد من تا ده می شمارم و شما این مرد را تیرباران کنید مگرآنکه با فرارش ثابت کند که ترسو است. شکارچی پیرگفت: تمام زندگی من دراین شهراست اینجا خانه ی من است و من خطایی نکرده ام که فرار کنم و اگرشما برای بازی خودتان قصدجانم را کرده اید بدانید که من ازمرگ نمی هراسم. و حاکم تا ده شمرد و با تیراندازی سربازان شکارچی پیرشهیدشد. در این هنگام یکی از میان جمعیت فریادزد ای حاکم این مرد ثابت کرد که نترسید.حالا تو باید پاسخگوی خونش باشی... حاکم از سربازان خواست مردم را متفرق کنند ولی مردم قیام کردند و حاکم را از اسب پایین آوردند اوضاع شهردگرگون شد مردم از نخبگان خواستند به شهربازگردند تا برای حاکم و حکومت تازه تصمیم گیری کنند.درزیرآسمان شهردادگاهی تشکیل شد و قاضی به حاکم گفت شکارچی ما بارها دربرابرشیرهاوببرهای گرسنه ایستاد که آنها همه تقدیرالهی بودولی تواورا به قیمت ارزان غرورت ازما گرفتی.چراگمان کردی که بهترین هستی و هرکه قدرت داشت حق دارد به جای خدابازندگی مردم بازی کند و یا آنها را آزمایش کند.درحالیکه انسانها آمده اند تا انتخابشان رابازی کنند.نه آنکه بازیچه ی بازی دیگران باشند وحدت حقیقی دریک شکل بودن نیست دریکدل بودن است.براین اساس مانیز تورا دربرابر یکی از گرگهای گرسنه ای که شکارچی مدتها قبل به دام انداخته بود قرار می دهیم تا شجاعت و تدبیرحاکم سابق را آزمایش کنیم.حاکم گفت: من پیرتراز آنم که با گرگ پنجه درپنجه شوم ولی پس از سالها تجربه در حکومت شما را یک نصیحت می کنم تا اگر مفیدبود در حکمتان تجدیدنظرکنید.قاضی گفت: آخرین خواسته ات را می شنویم.حاکم گفت: نصیحت من به شما که با افکاری روشن درست و غلط را تشخیص می دهید این است که حکومت خود را با اشتباهی به وسعت آزمایش غرور مرد کهنسالی که عمری در ناز و نعمت فرمان رانده آغازنکنید.دادگاه درسکوت مردم وارد مشورت شد و پس از آن قاضی روبه حاکم گفت: شما اجازه دارید تا بین تحمل زندان و یا اخراج از شهر انتخاب کنید. افلاطون با آهی سرد به دروازه ای که شکارچی پیر از آن آمده بود خیره شد ...

                                                A  

۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۴۷
Ali.akbari(Azad)

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

۱ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۷
Ali.akbari(Azad)
برای شناخت جامعه باید به دونکته اساسی توجه کرد اول آنکه کدام جامعه را هدف شناسائی قرار می دهیم و دیگرآنکه با کدام نگاه فلسفی؟تاریخی؟اخباری؟...علمی یا حکیمانه آن را مطالعه می کنیم والبته باید این گفته ی پدرعلم جامعه شناسی یعنی آگوست کنت فرانسوی در قرن نوزدهم را به خاطرداشته باشیم که درجامعه شناسی بیش از فرد اصل برشناخت جامعه است.بدین ترتیب براساس مطالعه ی حکیمانه و متعادل هدف از جامعه شناسی می بایست زنده نگاه داشتن جامعه برای رشد و تعالی در آرامش (نشاط،آسایش و تمرکز) باشد. 
همانطور که برای هرفرد زنده ماندن و زندگی کردن مهم است. در جامعه شناسی پایه و حکیمانه هم اولین اصل مطالعه ی کارکرد و سلامت جامعه است. که براساس آن مطالعه و تحقیق، نتیجه می گیریم که جوامع برمبنای نیازها (خوراک،پوشاک،مسکن،همسر،امنیت ...) تشکیل می شوند و بر اساس ارزشها (اخلاقی ،دینی و عرفی) درکناریکدیگرباقی یا زنده می مانند که دراین جمع بندی با امیل دورکهایم فرانسوی(1917-1858) همدل هستیم.
لیکن همانطور که یک انسان علاوه برزندگی باتغذیه از آغاز تا پایان درحال رشد است. جامعه نیز برای حرکت و رشد احتیاجاتی دارد که پس از مطالعه درمی یابیم ضروری ترین نیازش یک موتور محرکه (تضادطبقاتی...) است.
 کارموتور تضاد آن است که بین ابزارتولید (آب،زمین،رعیت,گاوآهن،تراکتور...) مناسباتی برقرار کند که براساس آنها زیربنای (اقتصاد) جامعه به سود روبنای آن (فرهنگ،مذهب،سیاست ...) رشد کند. که دراینجا با کارل مارکس (1883-1818) آلمانی هم داستان هستیم. 
لیکن در جریان رشد اجتماعی همانطور که همه ی اعضای تیم ملی فوتبال به یک قدواندازه نیستند ولی با تکیه براستعدادهای فردی بازیهای درخشانی می کنند در جوامع نیز افرادی هستند که درشرایط گوناگون و درمقایسه بادیگران به نقش آفرینی و خلاقیتهای فردی می پردازند که براساس این نوادر با ماکس وبر(1920-1864)آلمانی همزبان هستیم .
لیکن باید به این نکته مهم توجه داشته باشیم که هر قدر شتاب رشد اجتماعی سریعتر باشد افرادبیشتری از تعادل اجتماعی خارج می شوند.و این افراد که بازماندگان از کاروان رشد هستند اگر برچهار ضرورت اولیه حیات و آرامش در زندگی مسلط نباشند عملا کودکانی آسیب پذیر بنام فقیرهستند. و درنهایت کمیت این افراد و کیفیت حمایت جوامع از آنها یکی از نشانه های تمدن،معنویت و رشد متوازن یا غیرمتوازن درهرجامعه است.بنابراین درابعاد جهانی منظومه ی معنوی وحدت ناظم صلح و آرامش زمین برای رشد انسان وانسانیت خواهدبود.

A 

۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۷
Ali.akbari(Azad)

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۷
Ali.akbari(Azad)

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۵
Ali.akbari(Azad)

 اولین حق مشاورآرامش، صحت و راستی در حدودواصول کلی است. تابتواند نقشه ی راهی برای آرامش و زندگی ترسیم کند واقعیت آن است که در دنیای معاصر آنچه که تمام انسانها ازکوچک تا بزرگ کم دارند زمان است. روایتی گرانبها داریم که می گوید انسان وقتش را باید بر سه قسمت بخش کند.(فرمول آرامش)  الف:کار ب:تفریح پ:خواب. البته این باورقدیمی را امروزه می باید بازتعریف کرد.درقدیم اغلب آدمها کشاورزانی بودند که کاری غیر زراعت نداشتند.وتفریحی غیراز رقصها و بازیهای محلی و دیدوبازدید نداشتند. ولی در دنیای مدرن امروز همه چیز گسترده و فراگیرشده است. خب شخصی برای مشاوره درباره آرامش نزد بنده مراجعه می کند.ازاودرباره خانواده اش می پرسم. توضیح می دهد که درمنظومه ای موفق زندگی و رشد کرده و اکنون دارای لیسانس زبان فرانسه است که بازارکاری برایش فراهم نیست! از او درباره الویتهای بعدی شغلی اش می پرسم. اظهارمی دارد که به امورموبایل علاقه دارد(نشاط) به او توصیه می کنم تا لیست نزدیکترین فروشگاه های موبایل نسبت به محل سکونتش راتهیه کند و خوشنام ترین کارفرمای عادل(خداباور) را بشناسد(آسایش) از او درباره میزان آشنائیش با موبایل می پرسم.عنوان می کند که از کودکی با موبایل بازی کرده وبرانواع گوشیها مسلط است.(تمرکز) حال می خواهم تا اگر سوال یا ابهامی دارد بپرسد. او دربخش (آسایش) در پیدا کردن کارفرمای خوب و عادل تردید دارد.برایش توضیح می دهم که اصول آرامش را در هنگام عقد قرارداد رعایت کندتادرکارش رشد کند قبول می کنم که با حداقل حقوق و دستمزدی که دولتیها تصویب کرده اند(هفتصدهزارتومان)! نه تنها تشکیل زندگی مستقل غیرممکن، که دنبال کردن یک زندگی ساده و مشارکتی! هم دشوار است براین پایه به او توصیه می کنم که با پورسانت و پاداش در سود کارفرما شریک شود. و یا فروشگاهی کوچک در دل فروشگاه کارفرما ایجاد کند تا با احساس مالکیت تلاش بیشترو درنتیجه سودآوری بیشتر و درآمد معقولی داشته باشد.پس از حل مسئله ی پنجاه و شش ساعت کارهفتگی سراغ اوقات فراغتش می روم و درباره آن می پرسم. پاسخ می دهد که نامزد یا دوستی ندارد و تنها تفریحش تلویزیون است! برایش توضیح می دهم که انسان پنجاه و شش ساعت زمان هفتگی برای معاشرت با مردم و تفریح سالم دارد ولی نقش تلویزیون برای مردمی که شغلشان رسانه نیست یا سرگرمی است یا آموزشی است یا امید یا مخدر ویا نیشخنداست! این رسانه برای مردم ساده و عادی هرچه پخش کند ممکن است و می تواند که تلخ باشد چه تبلیغات گوناگون مصرفی باشد چه کاخ باشد چه هتل باشد چه کنسرتهای نورانور باشد چه باغ چه دریا چه زیارتگاه و چه پادشاه! لیکن در واقع بسیاری از مردمان معتاد تلویزیون هستند این درحالی است که در حالت نرمال یک فرد می باید از پنجاه و شش ساعت اوقات فراغت حداقل بیست و هشت ساعت معاشرت و تفریح سالم و حقیقی داشته باشد تا بتواند حداکثر بیست و هشت ساعت با رسانه هائی مثل تلویزیونهای رنگارنگ در تعامل سازنده باشد و حرف آخر آنکه برای مسئولین تعطیل کردن شادی برخی ازمردم برای بخشی دیگر از مردم بسیار دشوار است و درنهایت این مردم هستند که باید با آگاهی، آرامش خودشان را مدیریت کنند...دوست ما خرسند رفت و همه آموختیم که امروزه زمان را باید هفتگی مدیریت کنیم تا روزانه!

A

۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۳۵
Ali.akbari(Azad)

ماهیت مرد، قانون است حتی اگردرفلسفه، این حق مدیریت و قانون گذاریش زیرسوال رود! به عبارت دیگر هرمردی که خدا،زن و زمین راداشته باشد می تواند (باتسلط بر چهارضرورت اولیه آرامش) خودش را فرماندهی، قانون گذار بداند و مدیریت کند. وصدالبته امروزه همگی باورداریم که زنان هم به لحاظ حقوقی می توانند حتی درسطوحی بالا و غیرقابل باور! مدیرباشند. لیکن واقعیت آن است که مردان بیش از زنان به هویت شغلی نیاز دارند.چراکه طبق مثلی قدیمی کار جوهرمرداست. برای همین برای مردان درکنارضرورتهای طبیعی مشاغل هویتهای مختلفی از پادشاهی تا کارگری تعریف می شده و امروزه، بخصوص پس از تاسیس دانشگاه، هویتی بنام مدارک تحصیلی به صورت مشترک برای مردها و زنها تعریف شده که بیش از آنکه عامل تفاخراجتماعی! باشند ابزاری موثر برای معرفی و قرارگیری در شغلی مناسب هستند. والبته پیش از دانشگاه های امروزی مراکزی سنتی و غالبا معنوی وجود داشتند که همگی مهمترین عامل تمایز اجتماعی را تقوی الهی می دانستند.برای مثال در نزد مامسلمانها هرکه به سفروزیارت خانه ی خدا رود حاجی خوانده می شود که این کلمه هم نشان از تمکن مالی حاجی دارد هم تقوی...لیکن درحقیقت هرانسانی چه دکتر باشد چه مهندس،چه حکیم باشد چه وزیر و چه حاجی باشد ... بازهم درمیان مردم، قابل تعریف است.یعنی (هویت) شغل انسان درکنارسایرمشاغل مردمان مشخص، و چگونگی کیفیت آن توسط همان مردم تعریف می شود.برای مثال می توان ازپادشاهی نیرومند یاد کرد که با کوهی از دانش و تجربه توسط مردمی کنار گذاشته شده و ازسوی دیگر می توان از دهقانی فداکار یاد کرد که توسط مردمانی ماندگار شد... براین اساس مشخص می شود که در نزد مردمان مقبولیت اجتماعی درنزد افکارعمومی از هر تمایز و تفاخر اجتماعی والاتراست و تمام فرمول رسیدن به مقبولیت اجتماعی دراین عبارت مقدس نهفته است.بنام خداوندبخشنده ی بخشایشگر

                                                                         A

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۰
Ali.akbari(Azad)
پسرک سرخوش و خندان وارد حریم سلطان شد و با شگفتی تجملات قصر با شکوه را دنبال می کرد تا ناگهان داخل حرمسرای سلطان شد و سلطان را در وضعیتی دید که نباید می دید. حاکم خشمگین شد و چشمان پسرک را در شیشه ی الکل انداخت افراد سلطان در پی والدین کودک چوپان زحمتکشی را نزد سلطان آوردند و چوپان توضیح داد که مادر و پدر کودک سه سال قبل به سفری زیارتی رفتند ولی هرگز بازنگشتند و چوپان به خاطر قولش به آنها از امانتشان مراقبت می کرده است. پسرک که قادر به گریستن نبود تنها فریاد می کشید و سلطان به چوپان دستورداد تا کودک را در خانه حبس و ساکت کند سال بعد حاکم درپی عفو و بخششهای سالیانه چوپان و پسرک را احضار کرد و پس از احوالپرسی از پسرک پرسید.آیا مرا می بخشی؟ پسرک گفت آری آری حاکم گفت آیا چوپان را دوست داری؟ پسرگ گفت اولها داشتم ولی در تمام سال گذشته مرا ... حاکم از چوپان خواست که همچنان پسرک را ساکت نگاه دارد. و سال بعد بار دیگر آنها را احضار کرد و از کودک پرسید آیا چوپان را بخشیده ای؟ پسرک گفت. آری آری. حاکم گفت: آیا داروغه را هم بخشیده ای؟ پسرک گفت ای سلطان بزرگ داروغه خیلی سخت گیر است و از من می خواهد همه را حتی مردمی را که نمی شناسم ببخشم  آخر من چکاره ام. یا شما باید ببخشید یا خدا . وسلطان باردیگراز چوپان خواست تا پسرک را ساکت نگاه دارد وسالهای سال این قصه تکرار شد تا پسرک به رحمت خدا رفت و در سرای باقی مسئول پل صراط شد او به همه کمک می کرد تا از پل بگذرند تا زمانی که شیپورها به صدا درآمد و فرشتگان ادب کردند پسرفهمید که خدا می آید با خودش گفت خدا کجا این جا کجا؟! خداوند در ابتدای پلی که زیرش آتشی قهرآمیز فوران می کرد ایستاد و از پسر اجازه ی عبور خواست. پسر گفت خداوندا همه جا حریم شماست البته که اجازه ی عبور دارید  ناگهان آتش زیر پل گلستان شد و خداوند مقابل پسر ایستاد و گفت: تو به همه اجازه ی عبور دادی! پسرگفت این اختیاری بود که فرشته زیبا از جانب شما به من داد و چون نتوانستم فرق زیادی بین مردم بگذارم به همه کمی کمک کردم . ولی در اصل آنها خودشان گذشتند. خدا گفت قضاوت نهائی با من است ولی تو به چوپان و داروغه و سلطان هم اجازه ی عبور دادی!
پسر گفت فقط سعی کردم عدالت را رعایت کنم.
خدا:چطورآنها را بخشیدی.
پسر گفت من در همان دنیا آنها را بخشیدم . 
خدا: در دنیا اصل را برعدالت گذاشتم بخشش خاص بزرگان است ولی تو فقط کودک بودی
پسر: اوایل بخشیدن سخت بود بعدها زبانی بخشیدم و این اواخر که مشقت برخی را دیدم از ته دل بخشیدم
خدا: تو نمی توانستی واقعیات را ببینی و طبیعی بود که درآن شرایط نتوانی حواست را متمرکز کنی برای همین با آنها و اشیا برخورد می کردی و حاکم اتفاقات را پای غضبت می گذاشت.در حالیکه قلبی که بتواند قهرآنهائی را که دوستشان دارد و از آنها انتظار عدل و محبت را دارد تحمل کند قلبی پاک و بزرگ است. و برای همین من در برابر قلب دریائی تو رازبزرگم را فاش می کنم 
پسر: امیدوارم ظرفیت و شایستگی درک آن را داشته باشم
خدا: من هزاران هزار قرن است که در جستجوی حقیقتی بزرگ هستم و آن حقیقت را در قلب تو یافتم. برای همین از تو اجازه می خواهم تا به دربار باشکوه قلبت وارد شوم 
پسر: این طورهام نیست من گاهی ناراحت می شدم
خدا: من هم گاهی عصبانی می شوم
پسر: ولی قلب من ظرفیت عظمت و سخاوت شما را ندارد 
خدا: مراباورداری؟
پسر: در این جا به یقین کامل رسیدم
خدا: پس چشمانت راببند
پسر چشمانش را بست و خداوند در آرامشی باشکوه و شورانگیز وارد قلبش شد...
شاهرخ با نشاطی بی سابقه بیدارشد و پس از نماز و صبحانه سوار بر اتومبیلی آخرین مدل راهی محل کارش شد،هنگام رانندگی با خودش فکر می کرد که آیاواقعا آن حقیقت بزرگ در قلب من است، پس چرا وضعیت دنیا چنین است . پس چرا ...
غرق در این افکار به محل کارش در خیابان جمهوری رسید، از اتومبیلش پیاده شد و مثل همیشه فریاد زد " دربست آزادی"
A
 
۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۸
Ali.akbari(Azad)