شعر دروصف تو درگل مانده
این عاشق دلخون خجل مانده
تودنیای لطفی وما جملگی مدیون
نظری کن خاص براین شاعر درمانده
A
شعر دروصف تو درگل مانده
این عاشق دلخون خجل مانده
تودنیای لطفی وما جملگی مدیون
نظری کن خاص براین شاعر درمانده
A
ثروت ابزاردنیاست ازخدابخواهید
درآنچه دارید رضای حق خواهید
اعتدال زینت انسان است
انصاف کنید وبرکت ازخدا خواهید
A
روح ما نسیمی است در جان هم
مرد و زن یعنی تنفسی دمادم
هرنفس عاطر کن بر اذکارحق
تا گلستانی شود برجان عالم
A
گفتند بیوه ی شاه را خواستگار می خواهند
پهلوانی پیروز بر هفت خوان می خواهند
شکارچی پیری در صف ایستادوگفت
هستم اگر قهرمان معرفت می خواهند
A
مراشاعرنخوانیدچوگلهارانمی شناسم
مراعالم نخوانید که کتابهارا نمی شناسم
مرا عاشق بخوانید درنهایت
که روشنفکری و واژگان را نمی شناسم
A
من از خداوند بسیار می خواهم
هم این جهان و آن جهان می خواهم
از آن شکوه نور و سخاوت
خساست است، گر اندک بخواهم
A
هرقاصدک بینی خبری دارد
هرشبانه روزی پیامی دارد
باخداباش و بدان
هرقسمتی حکمتی دارد
A
دل اگر رنجور و محجور است
در دام شیخ جادو مسجون است
تو بگو با که گفتی اسرارش
که تقدیرش چنان مبهوت است
A
گلهای گلستان را نمی شناسم
جز نام تو هیچ نمی شناسم
از آن روز که تو رفتی
ماه آسمان راهم نمی شناسم
A
اشک را پشت مژگانت پنهان نکن
غم را پشت فریادت پنهان نکن
عشق خاموش آتشی خاکستراست
درآغوشم بیا و شوق را حاشانکن
A
باتو درخیالم تانگو می رقصم
دردام عشقت بی وقفه می رقصم
توشمع بزم این و آن
من مجنون وار دورخود می رقصم
A
درکودکی تسلیم دل بودی
دختری خندان اما خجل بودی
با ما بزرگ شد دیوار مادیات
کاش هنوز کودکی درآغوش من بودی
A
حتی در عالم خواب رهایم کرده ای
دردست پریان روسپی رهایم کرده ای
بارها آش نخورده و دهان سوخته
رنجهابردم که گناهش راتوکرده ای
A
جاده از راه خالی شده
مقصد ومبدا دگریکی شده
آنقدر که برعشق گریسته ام
شایدخدادرآسمانها گم شده
A
به یادعشق گفتم بسم الله
خطاب آمدمرا سبحان الله
شدم غره جانا استغفرالله
صفادادی مرا الحمد الله
A
ببخش این مجیز گوی دربار را
که چون عبدی مریداست شاه را
همه دربدر در پی نام و نان
زیادبرده ایم خالق خلق را
شهنشاهی سزاوار تواست
نه هرشیروپلنگ وچنگ را
ندای درون گرکه روحانی است
نباید جست مقام ننگ را
بیا باهم یکی باشیم خدایا
بکوبیم وبسازیم دهرنو را
A
صبر بر خویشتن جمیل است
که بذر سعدی اثیل است
انتظار از دیگری داشتن
شایدمستجاب امابعیداست
A
ای می و میخانه ی من
ای تو صد آینه ی من
به مستی مشکن این دل
ار هزارامیدبسته ای برمن
A
بهترین ستایش ویژه ی خداست
تنها آفریننده و معبود خداست
آغازیست که در وصف نگنجد
اوکه تا ابد پا برجاست خداست
اوست گرداننده ی زمین و آسمان
اوکه می بخشد فراوان خداست
اوست که می پوشد عیوب ازبندگان
او که عزت می دهد تنها خداست
تکیه گاه بی پناهان حامی شایستگان
او که آزاد از بند برون آورد خداست
A
مستی, همدمی بامحبوبی چهارده ساله است
مستی , رقصی بی پروا با گل و پروانه است
درجوانی هرچه مستی است خوش باد
عهد پیری گاه بزم خاطره است
A
انسان زنده است برای زندگی
امنیت ستونی است برای زندگی
لیک زندگی گر خرج امنیت شود
پس تو زنده ای برای بردگی
A