توی قفس بدنیا اومد اون هربار که سعی داشت بدود با میله های عمودی برخورد می کرد برای همین به راه رفتن توی قفس عادت کرد پرنده قفسی آواز می خوند و کودک لذت می برد پرنده کم کم بزرگ شد درحالیکه قفسش روزبه روز کوچیکتر می شد حالا دیگه آواز پرنده شبیه ناله بود کودک که فکر میکرد پرنده درحال مرگ است اونو از قفسش بیرون آورد پرنده با تردیدچند قدم راه رفت ولی با تعجب دید که به هیچ میله ای نخورد شروع کرد به دویدن تا به یک شیشه بزرگ رسید پشت شیشه پرنده های رنگارنگ مشغول پرواز بودند پرنده به بالهاش نگاه کرد و تازه فهمید که اونم حق داشته پرواز کنه بنابراین پروبال باز کرد و مثل پرندگان پرواز کرد اون با شگفتی دید که از روی زمین بلند شده و داره به سمت آسمون پرواز میکنه که ناگهان احساس کرد چیزی مثل میله های قفس که دیده نمی شد در بدنش شکست ، پرنده زخمی روی زمین افتاد کودک پرنده رو برداشت و دوباره داخل قفس گذاشت زخم پرنده کم کم بهتر شد ولی رویای پرواز اون ...
A