بازی با لغات را به یاد داری
آن خودنویس شیک را به یادداری
هنوزکنج دلت اگر جایی هست
بگو اولین شعرم را به یاد داری
A
بازی با لغات را به یاد داری
آن خودنویس شیک را به یادداری
هنوزکنج دلت اگر جایی هست
بگو اولین شعرم را به یاد داری
A
چو بخشی جلاد را به عشق نزدیکتری
قصاصش گر کنی به عدل نزدیکتری
سزا نیست زجر دیدن هیچ موجود
بی درد خلاصش کن اگردانی به حق نزدیکتری
A
شایدمن شبان بی موسی باشم
شایدمن دلیر بر زمان باشم
ای شیخ نجیب توآفتاب باش
بگذارمهتاب آشیانه خویش باشم
A
رشدآدمی به سال بیست وسی نیست
به گنج و ارث ومال بیش وکم نسیت
کمال جان آدمی به تجربه است
که جز روایتش،هیچ اندوخته ای نیست
A
ای خاطرمن بنگر به کنج دل
ازمن اثری نیست چراگشته خجل
مابت شکنان گل پرستیم
مشکن بت ما چو هستی خوش گل
A
توشیرین بیانی و من فرهاد
زلعل و نقش چشمان توفریاد
اگرتیشه بشی ریشه نباشی
زاین خاک جملگی رفتیم برباد
A
باتوعیشی است برقرارمارا
گذرعمر خیراست مارا
هزارلطف است درقیام وسجود
که دادی تو همه عمر مارا
پیشانی است کبود ازشورعشق
نشانی است که دادی یک به یک مارا
بنامت برپاست صفوف عشق
به کام است این طریق مارا
زشکرتوست، آزاد مقبول
چنان اجابت کرده ای مارا
A
بتی دیدم چو شمس الله و اکبر
برسم عارفان الله و اکبر
به رخسار، همچو ماه افسونگر
برسم عاشقان الله و اکبر
دوچشمانش سیه همچو دواختر
برسم شاعران الله و اکبر
کمان ابرو کمرباریک و دلبر
برسم کاشفان الله و اکبر
بگو آزاد دراین باغ مصفا
برسم یادگار الله و اکبر
A
کاش باشدهرپدر،انسان شناس
گرنبود کاش باشد ایزد شناس
چون فرزند بر عالم افزون میکند
گرهیچ نبود پیروباشد حکیمی راکل شناس
A
در پی من ازجاده ی تکرار نیا
به سراغم از راه گذشته نیا
ز راهی نوبه مقصدنوررسیده ام
به دیدارجان از راه مکر و ریا نیا
A
درعصرما آفتاب را کپسول کرده اند
درعهدما مهتاب را درسیم کرده اند
به جای صدای برگ و جیرجیرک
مردمان خو به صوت دیو کرده اند
A
تو درمن، مرا نه، که خود دیده ای
دراین آیینه بومرنگ دیده ای
هرآنچه کمال یا جمال دیده ای
همی دان تو آنی،که آن دیده ای
A
من سکوتم،درفضای خالی موسیقی
تو هر نفس نت به نت موسیقی
من شهیدم بین آوای سرخ لبهایت
تواحیاء می کنی من راچو موسیقی
A
چو خاری ریز به پایت رود
همی راه رام و قرارت رود
چوآسایش امن خانه برفت
همی آرامش از جانت رود
A
قلب من قلب پرنده
پرامید،مهربان وتپنده
متصل برآفاق و انفس
زلال گردان خون جهنده
ستاره ای از نور الله
شراره ای گرم و دمنده
همپا و همراه جسم خاکی
بی ادعا سرخ و دونده
نبض شور وعشق واحساس
برشکرآزاد، میکند اما بسنده
A
درجشن میلاد با شوق میعاد
ازشاخه جستم در دامن باد
برگ سبزم تحفه ی درویش
نازم به ریشه لیکن آزاد
A
توجسم خاکی ام را خوب می شناسی
مشتی استخوان و ریشه را می شناسی
وسعت روحم در حصار تو نمی گنجد
کم از آنی که بدانی جانم را می شناسی
A
زندگی بر من چنان چرخ و فلک بود
گهی بالا گهی پایین پرازدوز وکلک بود
ازاین دالان وحشت خوش گذشتم
که از روزازل حامی ام دست خدا بود
A