آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

معنویت اشاره است و زندگی عقلانیت / علی اکبری (آزاد)

آزاد

نظم ستون دانش
سرمایه ستون اقتصاد
ادب ستون کمال
عقلانیت ستون انسانیت
وآرامش ستون رشداست
Aliakbariazad.ir

طبقه بندی موضوعی

ستاره ی فطرت حقیقتی است که انسانها را به سوی زیبایی ها راهنمایی می کند و این گرایش به نعمتها در وجود هرفردی قابل مشاهده است لیکن آن چیزی که مردمان را در داشتن مجموعه ی نعمتها یعنی آرامش، متعادل و محفوظ نگاه می دارد عقلانیتی معنوی بنام اسلام است که ازآغاز تا امروز باولایت و همدلی مردم تعریف و تثبیت شده است... 

A

۲۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۳
Ali.akbari(Azad)

دروسط اقیانوس جزیره ای به مساحت کشوری بزرگ وجود داشت بنام ترانه ، کشوری سرسبزباخاکی حاصلخیز وکشاورزانی ثروتمند،ماهیگیرانی ورزیده و شادبامردمانی راستگوباایمان،دلیروسعادتمند درآداب و رسوم ترانه،تمامی دختران و پسران حداکثراز چهارده سالگی به عشق و زندگی دعوت می شدند بسیاری ازآنهادرآدابی گوناگون ازدواج می کردند با پیوندهایی که غالبا عاشقانه پایدارمی ماندند،درکشورترانه بیکاری معنانداشت تفکرواعتدال اصلی ثابت و هنردارای بالاترین جایگاه بود مردم دارای عمرهای بابرکت و طولانی بودند نشاط و سلامتی همواره برکسالت غالب بود نمایندگان عاقل و بادرایت برای آبادانی و اداره ی کشورشان برنامه ریزیهایی دقیق داشتند به گونه ای که مجلس قانون گذاری درظاهربیکاربود وآخرین قانون مهمی که تصویب کرده بودندآن بود که هرفردشایسته ای به سن سیصدسال برسد بتواند عضوافتخاری و مشورتی انجمن پیران مروارید شود نظام کشورترانه پادشاهی بود و مردم هرپنج سال یکبار مردی نیرومند و دانا را به پادشاهی انتخاب می کردند تا باهمسرش به عنوان شاه و ملکه اداره ی کشور رابرعهده گیرند کشورترانه آنقدربابرکت بود که نیازی به دادوستد باخارج از مرزهایش نداشت امافرسنگها دورترکشورفقیری بنام سنگام بود که مردم آن را سیاه سنگ می خواندند. مردم سنگام همیشه به خاک ترانه چشم طمع داشتند وهرگاه به کشورترانه می آمدند شکوه و رونق آن را باحرارت دنبال می کردند ... یکروز ‌ که پادشاه سرگرم‌ تماشای مسابقات شیرسواری مردان شجاع سپاه ترانه بود وزیر دربار به حضورشاه رسید و گفت دختری بسیارجوان به قصرآمده و با گفتن مطالبی مارا قانع کرد تا دیداری با حضرتعالی داشته باشد ،ما تصورمی کنیم حرفی مهم دارد شاه دستورداد تا به کاخ راهنمایی و پذیرایی شود تا پس ازمسابقه دیدارکنند .دخترک باچشمانی آبی و موهایی خاکستری درحالی که پیراهن سپیدش نمایی خاص و نورانی به چهره اش داده بود برروی صندلی زرینی به انتظارشاه نشست کمی بعد پادشاه وارد شد و روبروی دخترک ایستاد و درحالیکه موهایش رانوازش می کرد پرسید تو وزیرمارا قانع کردی که حرفی برای گفتن داری پس فرصت را غنیمت بشمار و اصل مطلب رابگو. دخترک خوابی راتعریف کرد که برمبنای آن طلسمی درجزیره ی سنگام درحال ساخته شدن بود که می توانست آرامش را از سرزمین ترانه بگیرد ... پادشاه پس ازشنیدن حرفهای دخترجوان گفت: آیا چاره ای برای آن می شناسی؟ و دخترگفت: آری ای شاه ترانه ماچهل روز فرصت داریم تا طلسم را باطل کنیم وبرای این کار باید باهم به سرزمین سنگام سفرکنیم پادشاه دستور جلسه ای فوری با پیران مروارید داد و پس ازجلسه ای طولانی پادشاه به همراه دخترزیباو چهارده مردزبده که همگی ازسپاهیان دلاورنیروی دریایی ترانه بودند باکشتی ماهیگیری که درونی سلطنتی داشت آماده ی حرکت شدندپادشاه نیرومند که مردی میانسال بود برروی عرشه ی کشتی به دخترک  جوان که با تمام  زیبای اش با چهره ای سرد و غمگین ید درحال تماشای  دریا بود خیره شد و با خودش گفت: اوکیست؟ چگونه درقلب ما نفوذکرد چگونه اعتمادمارابدست آورد چگونه باید با سربازان و جادوگران سنگام روبروشویم! پادشاه غرق دراین افکاربود که یکی از افرادش باصدای بلند گفت آماده ی حرکت هستیم و پادشاه نیز فرمان دادبادبانها را باز و حرکت کنند آنها سحرگاه چندروزبعد به سنگام رسیدند آنها با راهنمایی دخترجوان به مرکز آن دیار رفتند و مردم فقیری را دیدند که به نوبت بالای طلسمی عجیب و غریب می رفتند و چیزی به پایش می ریختند شاه با تعجب گفت ولی ما چه کار می توانیم کنیم دخترک گفت شمافقط همراه من باشید آنها می دیدند که جمعیت از کودک و بزرگ ، زن و مرد برطلسم چیزی می خوانند گوئی که آماده ی نبردی سخت می شوند کم کم خورشید درحال طلوع بود پادشاه و یارانش بایکدیگرمشورت کردند و پس از روشن شدن آسمان به سرعت بالای طلسم حاضرشدند مردم فقیرسنگام بادیدن جلال و شکوه آنها جاخوردند و کمی عقب رفتند ولی تعداد مردم بسیارزیاد بود و کم کم حالتی تهاجمی گرفتند که دخترک شروع به صحبت کرد ای مردم سنگام پادشاه ترانه و چهارده وزیر و یارنزدیکش امروز بامن به دیدارشما آمدند تا نوید زیبای صلح ، دوستی و اتحاد دهند هرکدام از یاران پادشاه قادرند تا بخشی ازدردهای سرزمین شما را درمان کنند مردم که تعجب کرده بودند هیاهو کردند که پادشاه باصدایی بلند گفت من برای شما آمدم تا آنچه را که شر است از شما دور کنم من بدون لشکروسپاه آمده ام چرا که قصدجنگ نداشته ام ما برای آرامش و آبادی دلهای شما آمده ایم پس از این کلام پادشاه  طلسم باصدایی مهیب شکست. و رنگین کمانی زیبا درآسمان پدیدارشد مردم آن صحنه را به فال نیک گرفتند و رئیس قبیله ی سنگام پادشاه ترانه را برای گفتگو به خانه اش دعوت کرد یاران ترانه به میان مردم رفتند تا بامهربانی حرفهایشان را بشنوندکمی بعد پادشاه ازخانه ی رییس جزیره خارج شد و دنبال دخترک گشت که دید همچنان کنارساحل به دریا نگاه می کند پادشاه جلورفت و پرسید تواین را می دانستی ؟   دخترک گفت آری گمشده ی این مردم زیبایی بود و حضورزیبای شما و یاران کاردانتان طلسم سنگدلی راشکست و حالا می توانیم با آرامش به ترانه بازگردیم ... 

 A
۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۰
Ali.akbari(Azad)

خانمها و آقایان امروز ماشاهد روزی تاریخی هستیم که انسان گامی باشکوه و بزرگ را برای دانش برمی دارد.تاریخی که تا امروز شاهدهزاران ایثاربوده اکنون شاهد قهرمانهایی است که می خواهند شهامتشان را به دنیا اثبات کنند.مایکل،آلبرت،اندی،ویلیام،ژابیز،روژه و سایمون هفت دلاوری هستند که به اولین سفرنوری فضائی می روند قهرمانانی که با آکاهی کامل ازدشواریهای این سفرآن را پذیرفته اند وتاساعاتی دیگربا اولین موشک نوری وارد فضای بیکران کهکشان می شوند تا پس از انجام بزرگترین ماموریت فضایی تاریخ، سیصد سال دیگر به سیاره ی زمین بازگردند درآن هنگام شاید ما نباشیم ولی قطعا فرزندان ما به استقبال آنها در روزی باشکوه خواهند رفت وجشنی بزرگ برپا می کنند آنها نسلی هستند که ازخدمات بزرگ و ارزشمند این قهرمانها برخوردارمی شوند ما امروز به جای سه قرن آینده موفقیت آنها را درحضورشان جشن می گیریم من به عنوان رییس جمهور ایالات متحده ... پس از پایان سخنرانی رییس جمهور ازبنای عظیمی که به عنوان یادبود برای فضانوردان ساخته شده بود پرده برداری شد کل مراسم به طورزنده برای جهانیان پخش می شد رهبران غالب کشورها درمراسم حضورداشتند فضانوردان درمیان جمعیت هیجان و احساساتشان را ابراز می کردند و تنها مایکل بود که درحال دلداری نامزدش سارابود.                       

مایکل:عزیزم اطمینان داشته باش که ما دوباره همدیگر را می بینیم. 

سارا: خوشحالم که شماها درسرعت نور جوان می مانید ولی بعد از سیصد سال فکر می کنی من چگونه باشم

مایکل: مثل همیشه زیبا و فریبنده، دانشی که مارا پشتیبانی می کند توراهم نگاه می دارد به لطف خداودانش ما اعتمادکن

سارا: ما به سرنوشت رومئو و ژولیت دچارشدیم  کاش می شد که دراین سفرهمراهت باشم

مایکل: نازنین این اولین سفرنوری انسان است دلت را به خدا بسپار و مطمئن باش که دل من هم آنجا است

سارا: من به تو و امیدت ایمان دارم هرلحظه ای که احساس تنهایی کردی بیادم باش...

مایکل و سارا یکدیگر را درآغوش گرفتند ...

سرانجام فضانوردان باشمارش معکوس با موشک نوری وارد فضا شدند...

سال 2350 میلادی سفینه ی استارهشت به مدارزمین بازگشت و باهدایت اتوماتیک  درپایگاه مرکزی فرودآمد. آلبرت،اندی و مایکل تنها بازماندگان آن سفرطولانی بودند که حالا پس از سیصد سال روی زمین محو تماشای فضایی مدرن و غریب شده بودند مایکل گفت: واقعا اینجا همون پایگاه ما است و اندی پاسخ داد شاید هم در زمان گمشده باشیم! آلبرت مثل افرادی که عقل از سرشان پریده باشد گفت پس چرا از جمعیت خبری نیست! مایکل جواب داد شاید بیرون از پایگاه باشند.لحظاتی بعد مردی بلندقامت و چهارشانه به سوی فضانوردان آمد و خیلی سرد و رسمی خودش را اف تی شصت معرفی کرد و گفت من حامی شما هستم به زمین خوش آمدین 

اندی پرسید: مردم کجاهستند؟ اف تی پاسخ داد: درمرکز از همه چیز مطلع خواهید شد آنها سواربریک ماشین درون جوی همراه اف تی درحالیکه با تعجب همدیگر را نگاه می کردند وارد مرکز اصلی کنترل فضایی شدند.

ساختمانی ساده که به دلیل طراحی هنرمندانه اش بسیار با شکوه و مجلل به نظر می رسید.

اندی رو به دوستانش گفت: فکرمی کنید اولین کسی که به استقبال ما خواهد آمد کی باشه، رییس جمهور؟

مایکل گفت: امیدوارم هر موجودی که هست زودتر وارد بشه من طاقت هرچیزی رو دارم غیر از انتظار!

دراین هنگام سه دخترجذاب و دلربا همراه با نوشیدنیهای گوارا واردسالن شدند و از فضانوردان پذیرایی کردند مایکل و اندی کمی احساس آرامش کردند ولی آلبرت با نگاهی مرموز گفت: من شک دارم اینها آدم باشن بیشتر شبیه عروسک رفتارکردند.ولی چه آدم  باشن چه ربات فوق العاده طراحی شدند.

دراین لحظه نورمحوطه کمی تغییر کرد ودر بالای سالن مردی نورانی ظاهرشد وگفت: من ایکس هزارهستم و ازطرف دبلیوتی به شما خوش آمد میگویم 

مایکل پرسید: دبلیوتی کیه مردم کجاهستند؟ ایکس هزار بی توجه به سوال مایکل ادامه داد نتایج تحسین برانگیز تحقیقات شما بدست ما رسید دبلیوتی به طورکامل ازاخبارشما آگاه است ولی چیزی که شما از اون بی خبرهستید این است که ازحدود صدونودسال پیش تاکنون براساس مصوبه ی نهایی مجلس جهانی ابربرنامه ی دبلیوتی کنترل زمین و حیات جاندارانش را به دست گرفته و همه ی ما طبق قوانین پیشرفته ی اون زندگی می کنیم.  اندی پرسید: این یعنی چی؟

ایکس هزارگفت براساس این برنامه دبلیوتی موظف است امکانات لازم برای رفاه و آسایش وبقای انسان را فراهم کند ودر مقابل از انسان فقط حق رای و تفکر سلب شده، طبق این برنامه تمام جانداران زمین تحت مراقبت کامل دبلیوتی هستند مانسلی را تربیت کرده ایم که احتیاج به تربیت ندارد و مانند سایرجانداران ازتمام لذتهای زندگی به شکل غنی شده بهره منداست. و البته شماحتماتایید خواهیدکردکه همه ی انسانها فکرمی کردند که چگونه صبح تا شب بدوند تاراحت زندگی کنند. وما به آنها کمک کردیم تا به این هدف بزرگ برسند آنهادیگر نیازی به تفکرندارند هیچ چیزی رو حفظ نمی کنند اگربپرسندحتما جواب می گیرند ولی اونها حتی به سوال هم احتیاج ندارند و اصلا بلد نیستند چطوربپرسند! 

مایکل پرسید: آیا می دانند که انسان هستند

ایکس هزارگفت: بله قطعا انسان هستند ولی اصولا قادرنیستند فکرکنند که بخواهند نتیجه ای بگیرند آنها مانند سایرجانداران و گیاهان باعمرهای بسیارطولانی با طبیعتی که دارند می توانند قرنهازندگی کنند.ماهم طبق برنامه وظیفه داریم علاوه برانسانها ازبقای تمام جانداران ازگیاهان تا حیوانات حمایت کنیم.

اندی پرسید: آیا هیچ انسانی منتظرما هست؟

ایکس هزارگفت: واضح تکرار می کنم بسیاری هستند ولی اصلا شمارو نمی شناسند که بخواهندمنتظرهم باشند.نه از سارای مایکل و نه از معشوقه های شما هیچکس درانتظارنیست.درعوض دنیا پراز تفریحات و سرگرمی های طبیعی و مصنوعی شده که همگی دراختیارشما هستند.

مایکل گفت ماتاحالابرای کی این همه دوری و زحمت رو تحمل کرده ایم؟

ایکس هزارپاسخ داد: در تمام این سالها فقط دبلیوتی بود که انتظارشما رو می کشید.

مایکل پرسید چرامردم نبایدفکرکنند؟

ایکس هزارگفت: چون شما فکرمی کنید والبته بادرکی ناقص فکرمی کنید برای همین بانظم نوین جهانی سازگارنیستید بانظمی که خودشماانسانها بادنبال کردن بی پروای علم بوجودآوردید برای همین ازاین لحظه شماسه نفرهم درقرنطینه هستید؟

آلبرت پرسید : پس شما فقط مراقب ما هستید نه محافظ ما؟

ایکس هزارگفت: بله دوست من روزگاری که شما بامابازیهای رایانه ای می کردید سالهااست که گذشته حالا ماهستیم که انسان و انسانیت رو هدایت می کنیم

آلبرت پرسید: جمعیت زمین چقدرهست؟

ایکس هزارگفت: جمعیت زمین ثابت و کنترل شده است و هرانسان برای ما بیش ازمیلیاردها دلارهزینه دارد که البته ما سخاوتمندانه می پردازیم

اندی پرسید: ما تا کی در قرنطینه هستیم؟

ایکس هزار پاسخ داد تازمانی که واکسن فکرزدایی را تزریق کنید و با شعورانسانی خودتون خداحافظی کنید.برای اینکار نه اجباری هست و نه عجله ای ... فقط شما زودتر ازبلاتکلیفی نجات پیدامی کنید

آلبرت و اندی پس از کلی تفکرومشورت برخلاف نظرمایکل بایکدیگرخداحافظی کردند و درحالتی غمگین واکسن فکرزدایی را تزریق کردند وباهمراهی رباتها واردشهرشدند . 

مایکل دیگه نمی تونست به سارافکرکنه این سرنوشت انسانیت بود که اهمیت داشت بنابراین یک باردیگه باصدای بلند گفت اگر صدای مرا می شنوید جواب بدین هرقراردادی مفادی داره آیا هیچ راه حلی برای فسخ این برنامه ی ضداندیشه ی دبلیوتی وجود داره؟

ایکس هزار پاسخ داد آری اگر انسانی خواسته ای منطقی حتی در حد یک سوال داشته باشد که هوش مرکزی دبلیوتی برای اون پاسخی قانع کننده نداشته باشه قرارداد فسخ می شود وکنترل زمین به انسانهای برتر بازگردانده می شود که البته براساس آمار در تمام هستی تنها تو هستی که هنوز می توانی فکرکنی و عاقلانه چیزی بخواهی.بنابراین ما حاضریم  تمام امکانات رو دراختیارت بگذاریم تا بخواهی یاحتی بپرسی ما آماده هستیم هرزمان که آماده باشی.

مایکل گفت من چی می تونم بخوام غیرازپاسخ!

ایکس هزارگفت: تمامی پاسخ ها نزد مااست درباره ی علوم پزشکی و ژنتیک درباره ی مهندسی صنایع، معماری نوین، ذرات نامرئی، پایداری عناصرناپایدار ... ما با تمام سیستم های رایانه ای و هوش مرکزی دبلیوتی کمکت می کنیم تاهرسوالی که بخواهی بپرسی اگرفقط یک سوال بپرسی که مابرایش پاسخی نداشته باشیم امپراطوری دبلیوتی تعطیل خواهدشد وشمابرنده می شوید.وقول می دهم که خواهید توانست بامن در رایانه ها بازی کنید.آیاهنوز فکرمی کنی باسیصد سال زندگی درفضای خالی بتونی سوالی هوش افکن بپرسی؟

مایکل گفت نه فقط یک سوال شخصی دارم که خوشحال می شم پاسخ بدید

ایکس هزارگفت البته بپرس ما با کمال میل پاسخ می دهیم

مایکل: سرنوشت ما پس از نابودی دنیا چیست؟

ایکس هزار: ماهرگز نابود نمی شویم البته براساس محاسبات ما پس از چندمیلیون سال . آه این چه سوال بی ربطی است که می پرسی لطفا با ما بازی فلسفی نکن این سوال اصلا درست نیس...

دراین زمان هشدارعمومی فعال شد و ازطرف هوش مرکزی دبلیوتی پیامی اضطراری مخابره شد

این آخرین پیام از طرف دبلیوتی است برمبنای سوال طرح شده مصوبه ی ابربرنامه ی دبلیوتی(زمین رباتیک) لغوگردیده واین برنامه آماده می باشد تا کنترل هوش مرکزی را به انسانها بازگرداند تاباردیگرفرصت یابندباقوانین انسانی و الهی عاقلانه زندگی کنند.  

مایکل دراوج شگفتی ازاینکه انسانیت به سیاره ی زمین بازمی گشت شوکه و هیجانزده بود آیا دوباره سارا و دوستانش برمی گشتند مایکل به اتفاق ایکس هزار که حالا کاملا درخدمتش بود به مرکز کنترل هوش مرکزی رفتند و تمام انسانها را بیدار کردند ودوباره  باکرامت و انسانیت زندگی کردند....

A

۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۲
Ali.akbari(Azad)

انسان، تنهایی بین تهی تا نهایت است که دربی خبری دنیا با نگاهی زیبا به نیکی و روشنایی بسوی آفریدگارهوشیارحرکت می کند تا صاحب هویتی انسانی رو به کرامت ومعنویت باشد که این عقلانیت، ستون تمام ادیان الهی از جمله مذهب تشیع برای آرامش است که همگی مردم را به انسان دوستی همراه با تقوا دعوت می کنند بحث آرامش همانند صحبت درباره ی هوای پاک وتقوی است اگر از خانمهاوآقایان کارشناس درمحیط زیست درباره ی بهترین راه برای داشتن هوای پاک سوال کنیم پاسخ می دهند ممنوعیت هرنوع وسیله ی دودزا ازماشین آلات شرکتها ومراکز دولتی و تولیدی گرفته تا انواع اتومبیل ها... و اگر درباره ی بالاترین مرتبه ی تقوی از یک آیت الله یا کشیش بپرسیم خواهند گفت نجات فقرا ومظلومین. براین پایه آرامش نیزهمانندهرعلمی تعریفی استاندارد با حداقلهایی مشخص و ضروری است که به راحتی در نشاط، رفاه یا تمرکز محدود نمی شود بلکه درنهایت، عقلانیتی معنوی است که انسانها را به دوستی و رعایت حقوق یکدیگر برای رشد مادی و معنوی دعوت می کند وصد البته این معرفت هرگز دین جدیدی نیست بلکه درکی عالی از مفاهیم الهی است که از لابه لای متون اسلامی و کلام علما قابل برداشت است راه عقلانیت انسانی را دراروپا تعریف کرده اند لیکن راه دینی یعنی مومنی که تنها یا در جماعت خدا را عبادت می کند هراز گاهی عبادتی مستحب داشته باشد که نه تظاهر یا حضوراجتماعی باشد و نه تکلیف، بلکه فقط برای رضایت پروردگارمتعال باشد و صدالبته آداب نمازوعبادت درسراسر زندگی مسلمین که تمام اعمالشان عبادت محسوب می شود جاری است با اصولی ثابت و فروعی متغییر که مراجعی مانند حضرت آقا دامنه ی آنها را درزمان ومکان تعیین یا تایید می کنند

A

۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۲
Ali.akbari(Azad)

صدها سال پیش درکلاس استادحسینی دانش آموزان درس قرآن یادمی گرفتند یک روز صبح استاد شادوبانشاط وارد کلاس شد و به کودکان گفت: امروز می خواهم به شما مژده ای دهم یکی از کودکان پرسید آقا مژده یعنی چه ؟ استاد گفت مژده نامی است برای بانوان، کودکان همه خندیدند.استاد گفت ولی من به شما مژده ای می دهم که مناسب سن و سال شما باشد و آن این است که امروز شیرخدا به این جا می آید ناگهان کودکان فریاد کشیدند و هریک به سویی که استادگفت: آرام باشید چراترسیدید؟ کودکی که از همه کوچکتربود گفت من از شیر می ترسم. استاد گفت نترسید من اینجا هستم و از شیرقوی ترم کودکی که از همه بزرگتر بود گفت من از خدا می ترسم. استاد پرسید:چرا؟ کودک گفت آخر من بارها پشت سر شما غیبت کرده ام خدا حتما برای من می آید استاد گفت نترس من از خدا هم قوی ترم. رنگ روی کودکان بازشد و آرام نشستند استاد نفسی تازه کرد و گفت مگر شما تا به حال نشنیده اید که شیرخدا لقب امیرالمومنین است شاید فراموش کرده اید! عزیزان من ایشان هم یک انسان است به مانند من و شما و پیامبر (ص) که البته ... دراین هنگام حضرت علی(ع) باتبسمی شیرین وارد کلاس شد و کودکان را به یک بازی آموزشی دعوت کرد و پس از مدتی گفتگو کلاس را ترک نمود استاد پس از رفتن امام (ع) ازکودکان پرسید بازی چگونه بود همه گفتند بسیارآموزنده بود استاد گفت: هرکه بیشتر آموخته از جایش بلند شود همه ایستادند استاد از نفراول پرسید آنچه درمجموع فهمیده ای بگو ، شاگردگفت:باید فرزندزمان باشیم قرآن را با معرفت و عاقلانه بخوانیم تا از قید و بندهایی که گاهی در فقرند و گاهی در ثروت آزاد باشیم ...

A

۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
Ali.akbari(Azad)

درسرزمینی سبز حاکمی حکومت می کرد بنام افلاطون،که دراندیشه ی پرورش مردمی دلخواه و یکدست بودلیکن فیلسوفی حکیم و خردمند رادرمقابلش می دید براین اساس روزی از وزیرش خواست که تمام نقاط ضعف و قوت حکیم را بیابند تا تدبیری کنند مدتی بعدوزیردرنزدحاکم رفت و گفت ای والامقام مشکل حکیم را حل کردیم حاکم پرسید چگونه؟ وزیرگفت: مافهمیدیم که حکیم چندین همسر شایسته دارد که همگی بزرگش می دارند و حکیم بدون آنها نمی تواند لحظه ای زندگی کند چه رسد به آنکه در اندیشه ی حکومت باشد براین پایه دختری زیباوکم سن وسال به رسم هدیه به عقدحکیم درآوردیم واکنون اخبارازاین قراراست که دخترک حکیم پنجاه ساله را به بازی گرفته،میان زنانش فتنه برپاکرده ...حاکم باخوشحالی حکیم را احضارکرد ودربین حاضران گفت: ای حکیم توکه درکتاب و درست مرتب دم از عدل واخلاق می زنی،عدالت مراچگونه می بینی؟ حکیم گفت:ای حاکم عدالت نان وپنیرنیست.عدالت عقل وانصاف است.که دراین شهرنیست.حاکم برآشفت و گفت:ای حکیم توکه ازاخلاق هیچ نمی دانی آنطورکه همه ی زنان و فرزندانت رهایت کرده اندچگونه درکارمن مدعی هستی توکه نمی توانی خانه ات را اداره کنی چگونه برای شهرمن تصمیم گیری می کنی ! و حاکم درحالیکه تمام اطرافیان حرفهایش راتایید می کردند از حکیم خواست قبل از آنکه کارش بیشترگره بخورد شهر را ترک کند...

حاکم که ازدرایت وزیرش خوشحال شده بودگفت: ازاین پس هرکه رادرشهر ادعایی هست آزمایش می کنیم اگرباعث خشنودی ما بود مقامش می دهیم واگرنه...  وزیربلافاصله گفت ای حاکم شعبده بازی هست که بادخترش مردم راافسون می کند مردم نه تنها بزرگش می دارند که حتی ازقدرتش می ترسند به نظر من بهتراست آزمایشش کنیم . شعبده باز به کاخ دعوت شد و درمقابل حاکم و مردم حاضر،به شعبده پرداخت وپس از چندحرکت جادویی باصدایی بلندگفت: اینک بزرگترین حرکت را تقدیم به حاکم شهرمی کنم.وآن حرکت این است که درمقابل همه دخترم را تبدیل به مارمی کنم شعبده باز دخترش را درون جعبه ای خالی فرستاد و به جایش ماری خوش خط و خال بیرون آورد.مردم باهیجان بسیارشعبده باز را تشویق کردندولی حاکم بلافاصله پرسید دخترت چه شد شعبده بازگفت تبدیل به این مارشد.حاکم از سربازان خواست جعبه ی جادو را به دقت بگردند و سربازان دخترک را از لایه زیرین جعبه بیرون آوردند وراز پنهان شعبده باز را آشکارکردند.حاکم همانند قهرمانی که مردم را ازطلسمی نجات داده گفت:ای شعبده باز چرامردم را فریب می دهی وپول آنها را هدرمی دهی .شعبده بازگفت:ای حاکم این فقط تفریحی برای نشاط مردم است.وقصدمن فریب نیست ولی حاکم شعبده باز را از شهراخراج کرد.

مدتی بعد وزیربه حاکم گفت درشهرطبیبی داریم که ادعا می کندمرده رازنده کرده!  حاکم طبیب را خواست و پرسید ای طبیب آیا تو مرده زنده کرده ای . طبیب به شوق عزیز شدن درنزد حاکم گفت آری آری.مرده ای را دربرابر مردم زنده کردم . حاکم دستورداد کبوترمرده ای آوردند و از طبیب خواست که زنده اش کند.طبیب که تازه قصدحاکم را فهمیده بود گفت: ای حاکم بزرگ البته آن شخص کامل نمرده بود بلکه به خاطر تمکن مالی ازبس چرب و شیرین خورده بود دچارمرگی ناقص شد.که من بافنون طب به زندگی بازگرداندمش .حاکم گفت: پس توبرای آنکه ازخانواده ی ثروتمندش پول بیشتری بگیری وشهره ی شهرشوی گفتی مرده را زنده کردی؟...به دستورحاکم طبیب ازشهراخراج شد

مدتی بعد نوبت زاهدرسید وزیرگفت: این زاهد همه را به تقوی و پرهیزگاری توصیه می کند ولی شماراقبول ندارد ماهم برای آزمایش زنی به خانه اش فرستادیم ... حاکم زاهدرااحضار کرد و پرسید شنیده ایم زنی را تصاحب کرده ای؟ زاهد گفت ای حاکم چندروزپیش زنی به خانه ام پناه آورد و گفت که مسافری در راه مانده است من از او خواستم پولی بگیرد و برود ولی گفت که به سرپناه احتیاج دارد من هم برای آنکه وجدانم آسوده باشد درپیشگاه خداوندعقدش کردم.حاکم گفت: دربرابرکدام خداعقدش کردی!آیا آن خدا حاضراست شهادت دهد چرا که این زن خلاف این را مدعی است . اگرقراربود این زن برای سرپناه ازعفتش بگذرد چرابایدبه خانه ی زاهد پناه ببرد درحالیکه همه ی مردان این شهرباشراب و طعام عالی و روی باز پناهش می دادند ...وبدین ترتیب زاهد نیز از شهر خارج شد

  مدتی دیگروزیر به حاکم گفت دراین شهرعارفی داریم که بسیارمحبوب مردم است ولی مردان را از پیوستن به لشگریان منع می کند و می گوید که جنگ برخلاف انسانیت است براین پایه همه را به ادب و اخلاق دعوت می کند.بدستورحاکم وزیرعده ای بی تربیت را فرستاد تامرتب عارف را هندوانه خطاب کنند. وعارف نیز پس ازمدتهاصبوری دریک لحظه دربرابر مردم بدزبانی کرد و حاکم عارف را احضارکردو گفت:تو چگونه به خودت اجازه می دهی با چنین زبان تندی مردم را به ادب و اخلاق دعوت کنی من همیشه می دانستم که عارف حقیقی افسانه است... تونیزبایدازاین شهربروی... عارف هم بساطش را جمع کرد یکی از شاگردانش گفت:ای عارف بزرگ این طورکه این حاکم پیش می رود به زودی شهراز نخبگان خالی می شود و حاکم دربین مردمی بی خبر ادعای خدایی می کند.و عارف گفت نگران نباشید چرا که دست خدا باجماعت است

.روزها می گذشتند و حاکم برای تفریح هربار یکی از نخبگان، روحانیون یا بازرگانان... را آنطورکه می پسندیدآزمایش می کردتا جاییکه دیگرنمی توانست کسی را بهترازخودش ببیند. تا آنکه روزی وزیرش خبرداد که درشهر مردی شکارچی هست که مردم ادعا می کنند از هیچ کس حتی حاکم نمی ترسد...حاکم ازسربازان خواست کمین کنند و همین که شکارچی ازدروازه ی شهرواردشد با احتیاط به سمتش تیراندازی کنند.شکارچی واردشد وبادیدن تیرهایی که به سویش می آمدندبه سرعت خودش را روی زمین انداخت.وتیرها ازاطرافش عبورکردند حاکم روبه مردم گفت: دیدیداین همان شکارچی شجاعی است که می گفتید بادست خالی شیرشکارکرده و ازمرگ نمی ترسددیدید چگونه ازترس برزمین افتاد . شکارچی گفت من نترسیدم شرط عقل را به جای آوردم . حاکم گفت ولی تو ترسیدی. شکارچی گفت: من هرگز نمی ترسم حاکم گفت یعنی تو از هیچ چیز نمی ترسی؟ شکارچی گفت چرا من هم مثل خیلی ها از گاو می ترسم چراکه هم عقل ندارد هم شاخ دارد. و مردم خندیدند حاکم خشمگین شد و گفت: اقرارکن که ترسیدی شکارچی گفت:هرگزنترسیدم. حاکم گفت پس من تورابه جرم دروغ گویی به حاکم به مرگ محکوم می کنم.شکارچی گفت ای حاکم حداقل دربرابر این زنان و مردان آزاده باش و بیا رو در رو وتن به تن مبارزه کنیم.و حاکم با عصبانیت گفت: تودرمقامی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.و روبه سربازان فرمان داد من تا ده می شمارم و شما این مرد را تیرباران کنید مگرآنکه با فرارش ثابت کند که ترسو است. شکارچی پیرگفت: تمام زندگی من دراین شهراست اینجا خانه ی من است و من خطایی نکرده ام که فرار کنم و اگرشما برای بازی خودتان قصدجانم را کرده اید بدانید که من ازمرگ نمی هراسم. و حاکم تا ده شمرد و با تیراندازی سربازان شکارچی پیرشهیدشد. در این هنگام یکی از میان جمعیت فریادزد ای حاکم این مرد ثابت کرد که نترسید.حالا تو باید پاسخگوی خونش باشی... حاکم از سربازان خواست مردم را متفرق کنند ولی مردم قیام کردند و حاکم را از اسب پایین آوردند اوضاع شهردگرگون شد مردم از نخبگان خواستند به شهربازگردند تا برای حاکم و حکومت تازه تصمیم گیری کنند.درزیرآسمان شهردادگاهی تشکیل شد و قاضی به حاکم گفت شکارچی ما بارها دربرابرشیرهاوببرهای گرسنه ایستاد که آنها همه تقدیرالهی بودولی تواورا به قیمت ارزان غرورت ازما گرفتی.چراگمان کردی که بهترین هستی و هرکه قدرت داشت حق دارد به جای خدابازندگی مردم بازی کند و یا آنها را آزمایش کند.درحالیکه انسانها آمده اند تا انتخابشان رابازی کنند.نه آنکه بازیچه ی بازی دیگران باشند وحدت حقیقی دریک شکل بودن نیست دریکدل بودن است.براین اساس مانیز تورا دربرابر یکی از گرگهای گرسنه ای که شکارچی مدتها قبل به دام انداخته بود قرار می دهیم تا شجاعت و تدبیرحاکم سابق را آزمایش کنیم.حاکم گفت: من پیرتراز آنم که با گرگ پنجه درپنجه شوم ولی پس از سالها تجربه در حکومت شما را یک نصیحت می کنم تا اگر مفیدبود در حکمتان تجدیدنظرکنید.قاضی گفت: آخرین خواسته ات را می شنویم.حاکم گفت: نصیحت من به شما که با افکاری روشن درست و غلط را تشخیص می دهید این است که حکومت خود را با اشتباهی به وسعت آزمایش غرور مرد کهنسالی که عمری در ناز و نعمت فرمان رانده آغازنکنید.دادگاه درسکوت مردم وارد مشورت شد و پس از آن قاضی روبه حاکم گفت: شما اجازه دارید تا بین تحمل زندان و یا اخراج از شهر انتخاب کنید. افلاطون با آهی سرد به دروازه ای که شکارچی پیر از آن آمده بود خیره شد ...

                                                A  

۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۴۷
Ali.akbari(Azad)

رها پسرکی تنها و پرانرژی بودکه تنها آرزوش حضوردرمغازه ی شیرینی فروشی بود که به تازگی درشهر افتتاح شده بود رها درباره ی شیرینیهای شیرینی فروشی خیلی چیزها شنیده بود این که بسیارخوشمزه و رنگارنگ هستند وآدم باخوردن هرشیرینی بخشی از غصه هایش را فراموش می کند بالاخره یک روزحوالی غروب رها گذرش به شیرینی فروشی افتاد مقابل ویتیرن آن ایستاد وغرق تماشای شیرینیها شد ولی با دیدن قیمت آنها غمی به غمهاش اضافه شد. ناگهان جلوی چشماش پاکتی ازشیرینی رودید که خانمی شیک پوش تعارف می کرد رها با خوشحالی یکی برداشت و فورا بلعید فوق العاده بود رها که تازه اشتهایش بازشده بود با طمع به دست مشتریهایی که ازشیرینی فروشی خارج می شدند نگاه می کرد این بار پیرمردی باوقارومهربان به اوشیرینی تعارف کرد رهاباتشکر باردیگر یک شیرینی برداشت و با ولع خورد رها که حسابی گرسنه بود احساس کرد طعم شیرینها مثل ظاهرشان متفاوت است بی اختیاروارد مغازه شد فروشنده سرگرم مشتریهای شادوخندانش بود و رها بدون آنکه اراده اش را احساس کند یک شیرینی برداشت و هنوز اولین گازش را کامل نزده بود که فروشنده مثل غول مقابلش ظاهرشد و گفت پول داری؟ رها مات و مبهوت گفت: نه ندارم و فروشنده بی درنگ اورا بدست داروغه داد رها بازداشت شد و سرازدادگاه درآورد و به جرم دزدی به یک سال حبس محکوم و روانه زندان شد ولی رها پرجنب و جوش تر از آن بود که بتواند یک سال تمام، چهار دیواری زندان را تحمل کند برای همین دراولین فرصت یعنی کمتراز یک هفته ی بعد از زندان فرار کرد که با همت داروغه دوباره دستگیرشد و یک سال دیگر به محکومیتش اضافه شد اما رها طاقت نمی آورد و دوباره فرار می کرد و هر بار که فرار می کرد باز به محکومیتش اضافه می شد... سی سال گذشت و رها که به چهاردیواری عادت کرده بود دیگر فرار نمی کرد ولی هنوزم شبها خواب شیرینیهای رنگارنگ رو می دید تو زندان تنها شیرینی خرما بود آن هم هفته ای یکبار.رییس زندان که خودش را آدم باهوشی می دانست هر هفته رها را احضار می کرد و در چشمانش خیره می شد ومثل همیشه تکرار می کرد که از چشمهای زندانیان می فهمد چه فکری دارند با این همه او هم از نگاه سرد رها ناامید شده بود برای همین تصمیم گرفت از رها بخواهد تا درباره اهمیت فرار نکردن و تحمل قانون سخنرانی کند رها هم هرهفته برای دوستان زندانی اش سخنرانی می کرد و حرفهایش را با این دعا به پایان می برد که خداوندا هرزندانی را که حتی به فرار فکر می کند کچل گردان و زندانیان که غالبا تاس بودند با صدای بلند می گفتند آمین... سرانجام یک روز رییس زندان همه ی زندانیان راجمع کرد و گفت بنابر پیشنهاد ما و تایید قاضی پرونده، رها خوش اقبال به دلیل اخلاق و رفتارپسندیده مورد عفو قرار گرفته و از این لحظه آزاد است. اکثر زندانیان با تعجب می گفتند رها جان تو که سی و پنج سال تحمل کردی این یک هفته را هم بمون تا زیر منت نباشی ... ولی رها چیزی غیر از صدای پرنده ها رو نمی شنید برای رها یک دقیقه آزادی هم یک دنیا ارزش داشت. رها با خوشحالی آزاد و به شوق شیرینی فروشی راهی مرکز شهر شد ولی با تعجب دید که در هر خیابان یک شیرینی فروشی است و نیازی به رفتن تا مرکز شهر نیست استقبال مردم از شیرینی به کسب و کار شیرینی فروشیها رونق داده بود رها وارد یک مغازه ی مجلل و بزرگ شد کیسه ی پولش را که تمام پس انداز سالهای زندانش بود روی میز فروشنده گذاشت و ظرفی بزرگ را پرازانواع شیرینی کرد و روی صندلی کنار میزی چوبی نشست و بدون توجه به دیگران با ولع تمام آنقدر خورد تا افتاد و مرد. مشتریها و فروشندگان غرق در تعجب بودند که یکی از خانمها رو به شوهرش گفت دیدی گفتم هرچی شیرینی فروشیها بیشتر میشن آمارمرگ و میر هم بیشتر میشه کاش درشوگل بگیرن و با ناراحتی از مغازه خارج شد دراین بین پیرمردی که خودش را طبیب معرفی کرد بالای سر رها آمد و با تلاش بسیار اورا سرحال آورد رها که احساس می کرد دنیا دورسرش می چرخد پرسید چه شده؟ طبیب گفت عزیز جان چندسال داری؟ رها گفت پنجاه سال. طبیب گفت سن که رسید به پنجاه فشار میاد به چند جا از پایین تا بالا عزیز من تودیگه در سن و سالی نیستی که شیرینی بخوری اونم این همه مگه از سال قحطی فرارکردی؟ از من بپرسند میگم شیرینی مال بچه هاست اونم تاوقتی که صاحب دندانهای دائمی نشده باشند مبادا باز شیرینی بخوری. رها با افسوس گفت .نه.قول می دهم طبیب گفت اگه شیرینی هم خواستی ترو تازه اش را که اشتها آور است نخور بدون خامه بردار.خشکش را بخور و رها گفت اصلا نمی خورم من هزار تا آرزو دارم که شیرینی یکیش بود نمی خورم.طبیب پرسید چه کاره ای؟ رها گفت من تازه به شهر برگشتم اصلا تازه متولد شدم و دنبال کارم.دراین زمان صاحب شیرینی فروشی گفت اتفاقا ما دنبال فروشنده ای هستیم که هم به شیرینی و شیرینی فروشی علاقه داشته باشد هم اهل ناخنک نباشد حالا که شیرینی نمی خوری اگر بخواهی می توانی پیش ما کار کنی و رها فورا پذیرفت. رها با آنکه مجبور به رعایت رژیم بود ولی هرگز علاقه اش به شیرینی را کتمان نکرد بلکه تمام عشقش را به مشتریها منتقل می کرد تا آنها با شیرینیهای رنگارنگ زندگی هایشان را شیرین کنند ...

       A 
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۱
Ali.akbari(Azad)

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

۱ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۷
Ali.akbari(Azad)
برای شناخت جامعه باید به دونکته اساسی توجه کرد اول آنکه کدام جامعه را هدف شناسائی قرار می دهیم و دیگرآنکه با کدام نگاه فلسفی؟تاریخی؟اخباری؟...علمی یا حکیمانه آن را مطالعه می کنیم والبته باید این گفته ی پدرعلم جامعه شناسی یعنی آگوست کنت فرانسوی در قرن نوزدهم را به خاطرداشته باشیم که درجامعه شناسی بیش از فرد اصل برشناخت جامعه است.بدین ترتیب براساس مطالعه ی حکیمانه و متعادل هدف از جامعه شناسی می بایست زنده نگاه داشتن جامعه برای رشد و تعالی در آرامش (نشاط،آسایش و تمرکز) باشد. 
همانطور که برای هرفرد زنده ماندن و زندگی کردن مهم است. در جامعه شناسی پایه و حکیمانه هم اولین اصل مطالعه ی کارکرد و سلامت جامعه است. که براساس آن مطالعه و تحقیق، نتیجه می گیریم که جوامع برمبنای نیازها (خوراک،پوشاک،مسکن،همسر،امنیت ...) تشکیل می شوند و بر اساس ارزشها (اخلاقی ،دینی و عرفی) درکناریکدیگرباقی یا زنده می مانند که دراین جمع بندی با امیل دورکهایم فرانسوی(1917-1858) همدل هستیم.
لیکن همانطور که یک انسان علاوه برزندگی باتغذیه از آغاز تا پایان درحال رشد است. جامعه نیز برای حرکت و رشد احتیاجاتی دارد که پس از مطالعه درمی یابیم ضروری ترین نیازش یک موتور محرکه (تضادطبقاتی...) است.
 کارموتور تضاد آن است که بین ابزارتولید (آب،زمین،رعیت,گاوآهن،تراکتور...) مناسباتی برقرار کند که براساس آنها زیربنای (اقتصاد) جامعه به سود روبنای آن (فرهنگ،مذهب،سیاست ...) رشد کند. که دراینجا با کارل مارکس (1883-1818) آلمانی هم داستان هستیم. 
لیکن در جریان رشد اجتماعی همانطور که همه ی اعضای تیم ملی فوتبال به یک قدواندازه نیستند ولی با تکیه براستعدادهای فردی بازیهای درخشانی می کنند در جوامع نیز افرادی هستند که درشرایط گوناگون و درمقایسه بادیگران به نقش آفرینی و خلاقیتهای فردی می پردازند که براساس این نوادر با ماکس وبر(1920-1864)آلمانی همزبان هستیم .
لیکن باید به این نکته مهم توجه داشته باشیم که هر قدر شتاب رشد اجتماعی سریعتر باشد افرادبیشتری از تعادل اجتماعی خارج می شوند.و این افراد که بازماندگان از کاروان رشد هستند اگر برچهار ضرورت اولیه حیات و آرامش در زندگی مسلط نباشند عملا کودکانی آسیب پذیر بنام فقیرهستند. و درنهایت کمیت این افراد و کیفیت حمایت جوامع از آنها یکی از نشانه های تمدن،معنویت و رشد متوازن یا غیرمتوازن درهرجامعه است.بنابراین درابعاد جهانی منظومه ی معنوی وحدت ناظم صلح و آرامش زمین برای رشد انسان وانسانیت خواهدبود.

A 

۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۷
Ali.akbari(Azad)

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۷
Ali.akbari(Azad)

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

علی اکبری

۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۵
Ali.akbari(Azad)

 اولین حق مشاورآرامش، صحت و راستی در حدودواصول کلی است. تابتواند نقشه ی راهی برای آرامش و زندگی ترسیم کند واقعیت آن است که در دنیای معاصر آنچه که تمام انسانها ازکوچک تا بزرگ کم دارند زمان است. روایتی گرانبها داریم که می گوید انسان وقتش را باید بر سه قسمت بخش کند.(فرمول آرامش)  الف:کار ب:تفریح پ:خواب. البته این باورقدیمی را امروزه می باید بازتعریف کرد.درقدیم اغلب آدمها کشاورزانی بودند که کاری غیر زراعت نداشتند.وتفریحی غیراز رقصها و بازیهای محلی و دیدوبازدید نداشتند. ولی در دنیای مدرن امروز همه چیز گسترده و فراگیرشده است. خب شخصی برای مشاوره درباره آرامش نزد بنده مراجعه می کند.ازاودرباره خانواده اش می پرسم. توضیح می دهد که درمنظومه ای موفق زندگی و رشد کرده و اکنون دارای لیسانس زبان فرانسه است که بازارکاری برایش فراهم نیست! از او درباره الویتهای بعدی شغلی اش می پرسم. اظهارمی دارد که به امورموبایل علاقه دارد(نشاط) به او توصیه می کنم تا لیست نزدیکترین فروشگاه های موبایل نسبت به محل سکونتش راتهیه کند و خوشنام ترین کارفرمای عادل(خداباور) را بشناسد(آسایش) از او درباره میزان آشنائیش با موبایل می پرسم.عنوان می کند که از کودکی با موبایل بازی کرده وبرانواع گوشیها مسلط است.(تمرکز) حال می خواهم تا اگر سوال یا ابهامی دارد بپرسد. او دربخش (آسایش) در پیدا کردن کارفرمای خوب و عادل تردید دارد.برایش توضیح می دهم که اصول آرامش را در هنگام عقد قرارداد رعایت کندتادرکارش رشد کند قبول می کنم که با حداقل حقوق و دستمزدی که دولتیها تصویب کرده اند(هفتصدهزارتومان)! نه تنها تشکیل زندگی مستقل غیرممکن، که دنبال کردن یک زندگی ساده و مشارکتی! هم دشوار است براین پایه به او توصیه می کنم که با پورسانت و پاداش در سود کارفرما شریک شود. و یا فروشگاهی کوچک در دل فروشگاه کارفرما ایجاد کند تا با احساس مالکیت تلاش بیشترو درنتیجه سودآوری بیشتر و درآمد معقولی داشته باشد.پس از حل مسئله ی پنجاه و شش ساعت کارهفتگی سراغ اوقات فراغتش می روم و درباره آن می پرسم. پاسخ می دهد که نامزد یا دوستی ندارد و تنها تفریحش تلویزیون است! برایش توضیح می دهم که انسان پنجاه و شش ساعت زمان هفتگی برای معاشرت با مردم و تفریح سالم دارد ولی نقش تلویزیون برای مردمی که شغلشان رسانه نیست یا سرگرمی است یا آموزشی است یا امید یا مخدر ویا نیشخنداست! این رسانه برای مردم ساده و عادی هرچه پخش کند ممکن است و می تواند که تلخ باشد چه تبلیغات گوناگون مصرفی باشد چه کاخ باشد چه هتل باشد چه کنسرتهای نورانور باشد چه باغ چه دریا چه زیارتگاه و چه پادشاه! لیکن در واقع بسیاری از مردمان معتاد تلویزیون هستند این درحالی است که در حالت نرمال یک فرد می باید از پنجاه و شش ساعت اوقات فراغت حداقل بیست و هشت ساعت معاشرت و تفریح سالم و حقیقی داشته باشد تا بتواند حداکثر بیست و هشت ساعت با رسانه هائی مثل تلویزیونهای رنگارنگ در تعامل سازنده باشد و حرف آخر آنکه برای مسئولین تعطیل کردن شادی برخی ازمردم برای بخشی دیگر از مردم بسیار دشوار است و درنهایت این مردم هستند که باید با آگاهی، آرامش خودشان را مدیریت کنند...دوست ما خرسند رفت و همه آموختیم که امروزه زمان را باید هفتگی مدیریت کنیم تا روزانه!

A

۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۳۵
Ali.akbari(Azad)

ماهیت مرد، قانون است حتی اگردرفلسفه، این حق مدیریت و قانون گذاریش زیرسوال رود! به عبارت دیگر هرمردی که خدا،زن و زمین راداشته باشد می تواند (باتسلط بر چهارضرورت اولیه آرامش) خودش را فرماندهی، قانون گذار بداند و مدیریت کند. وصدالبته امروزه همگی باورداریم که زنان هم به لحاظ حقوقی می توانند حتی درسطوحی بالا و غیرقابل باور! مدیرباشند. لیکن واقعیت آن است که مردان بیش از زنان به هویت شغلی نیاز دارند.چراکه طبق مثلی قدیمی کار جوهرمرداست. برای همین برای مردان درکنارضرورتهای طبیعی مشاغل هویتهای مختلفی از پادشاهی تا کارگری تعریف می شده و امروزه، بخصوص پس از تاسیس دانشگاه، هویتی بنام مدارک تحصیلی به صورت مشترک برای مردها و زنها تعریف شده که بیش از آنکه عامل تفاخراجتماعی! باشند ابزاری موثر برای معرفی و قرارگیری در شغلی مناسب هستند. والبته پیش از دانشگاه های امروزی مراکزی سنتی و غالبا معنوی وجود داشتند که همگی مهمترین عامل تمایز اجتماعی را تقوی الهی می دانستند.برای مثال در نزد مامسلمانها هرکه به سفروزیارت خانه ی خدا رود حاجی خوانده می شود که این کلمه هم نشان از تمکن مالی حاجی دارد هم تقوی...لیکن درحقیقت هرانسانی چه دکتر باشد چه مهندس،چه حکیم باشد چه وزیر و چه حاجی باشد ... بازهم درمیان مردم، قابل تعریف است.یعنی (هویت) شغل انسان درکنارسایرمشاغل مردمان مشخص، و چگونگی کیفیت آن توسط همان مردم تعریف می شود.برای مثال می توان ازپادشاهی نیرومند یاد کرد که با کوهی از دانش و تجربه توسط مردمی کنار گذاشته شده و ازسوی دیگر می توان از دهقانی فداکار یاد کرد که توسط مردمانی ماندگار شد... براین اساس مشخص می شود که در نزد مردمان مقبولیت اجتماعی درنزد افکارعمومی از هر تمایز و تفاخر اجتماعی والاتراست و تمام فرمول رسیدن به مقبولیت اجتماعی دراین عبارت مقدس نهفته است.بنام خداوندبخشنده ی بخشایشگر

                                                                         A

۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۰
Ali.akbari(Azad)
پسرک سرخوش و خندان وارد حریم سلطان شد و با شگفتی تجملات قصر با شکوه را دنبال می کرد تا ناگهان داخل حرمسرای سلطان شد و سلطان را در وضعیتی دید که نباید می دید. حاکم خشمگین شد و چشمان پسرک را در شیشه ی الکل انداخت افراد سلطان در پی والدین کودک چوپان زحمتکشی را نزد سلطان آوردند و چوپان توضیح داد که مادر و پدر کودک سه سال قبل به سفری زیارتی رفتند ولی هرگز بازنگشتند و چوپان به خاطر قولش به آنها از امانتشان مراقبت می کرده است. پسرک که قادر به گریستن نبود تنها فریاد می کشید و سلطان به چوپان دستورداد تا کودک را در خانه حبس و ساکت کند سال بعد حاکم درپی عفو و بخششهای سالیانه چوپان و پسرک را احضار کرد و پس از احوالپرسی از پسرک پرسید.آیا مرا می بخشی؟ پسرک گفت آری آری حاکم گفت آیا چوپان را دوست داری؟ پسرگ گفت اولها داشتم ولی در تمام سال گذشته مرا ... حاکم از چوپان خواست که همچنان پسرک را ساکت نگاه دارد. و سال بعد بار دیگر آنها را احضار کرد و از کودک پرسید آیا چوپان را بخشیده ای؟ پسرک گفت. آری آری. حاکم گفت: آیا داروغه را هم بخشیده ای؟ پسرک گفت ای سلطان بزرگ داروغه خیلی سخت گیر است و از من می خواهد همه را حتی مردمی را که نمی شناسم ببخشم  آخر من چکاره ام. یا شما باید ببخشید یا خدا . وسلطان باردیگراز چوپان خواست تا پسرک را ساکت نگاه دارد وسالهای سال این قصه تکرار شد تا پسرک به رحمت خدا رفت و در سرای باقی مسئول پل صراط شد او به همه کمک می کرد تا از پل بگذرند تا زمانی که شیپورها به صدا درآمد و فرشتگان ادب کردند پسرفهمید که خدا می آید با خودش گفت خدا کجا این جا کجا؟! خداوند در ابتدای پلی که زیرش آتشی قهرآمیز فوران می کرد ایستاد و از پسر اجازه ی عبور خواست. پسر گفت خداوندا همه جا حریم شماست البته که اجازه ی عبور دارید  ناگهان آتش زیر پل گلستان شد و خداوند مقابل پسر ایستاد و گفت: تو به همه اجازه ی عبور دادی! پسرگفت این اختیاری بود که فرشته زیبا از جانب شما به من داد و چون نتوانستم فرق زیادی بین مردم بگذارم به همه کمی کمک کردم . ولی در اصل آنها خودشان گذشتند. خدا گفت قضاوت نهائی با من است ولی تو به چوپان و داروغه و سلطان هم اجازه ی عبور دادی!
پسر گفت فقط سعی کردم عدالت را رعایت کنم.
خدا:چطورآنها را بخشیدی.
پسر گفت من در همان دنیا آنها را بخشیدم . 
خدا: در دنیا اصل را برعدالت گذاشتم بخشش خاص بزرگان است ولی تو فقط کودک بودی
پسر: اوایل بخشیدن سخت بود بعدها زبانی بخشیدم و این اواخر که مشقت برخی را دیدم از ته دل بخشیدم
خدا: تو نمی توانستی واقعیات را ببینی و طبیعی بود که درآن شرایط نتوانی حواست را متمرکز کنی برای همین با آنها و اشیا برخورد می کردی و حاکم اتفاقات را پای غضبت می گذاشت.در حالیکه قلبی که بتواند قهرآنهائی را که دوستشان دارد و از آنها انتظار عدل و محبت را دارد تحمل کند قلبی پاک و بزرگ است. و برای همین من در برابر قلب دریائی تو رازبزرگم را فاش می کنم 
پسر: امیدوارم ظرفیت و شایستگی درک آن را داشته باشم
خدا: من هزاران هزار قرن است که در جستجوی حقیقتی بزرگ هستم و آن حقیقت را در قلب تو یافتم. برای همین از تو اجازه می خواهم تا به دربار باشکوه قلبت وارد شوم 
پسر: این طورهام نیست من گاهی ناراحت می شدم
خدا: من هم گاهی عصبانی می شوم
پسر: ولی قلب من ظرفیت عظمت و سخاوت شما را ندارد 
خدا: مراباورداری؟
پسر: در این جا به یقین کامل رسیدم
خدا: پس چشمانت راببند
پسر چشمانش را بست و خداوند در آرامشی باشکوه و شورانگیز وارد قلبش شد...
شاهرخ با نشاطی بی سابقه بیدارشد و پس از نماز و صبحانه سوار بر اتومبیلی آخرین مدل راهی محل کارش شد،هنگام رانندگی با خودش فکر می کرد که آیاواقعا آن حقیقت بزرگ در قلب من است، پس چرا وضعیت دنیا چنین است . پس چرا ...
غرق در این افکار به محل کارش در خیابان جمهوری رسید، از اتومبیلش پیاده شد و مثل همیشه فریاد زد " دربست آزادی"
A
 
۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۸
Ali.akbari(Azad)

انسانهای تمام دنیا در اماکن خصوصی و شخصی زندگی طبیعی دارند ولی برای حضور در جامعه رفتارشان را در حدود عرف اجتماعی تنظیم و تعدیل می کنند لیکن این سوال مطرح است که آیا جامعه ی فردا همچنان همان مرزهای محدود شده است یا مساحتی در ابعاد زمین دارد؟ امروزه بسیاری از مردم برای حضور در جامعه ی جهانی آماده شده اند این رامی توان از تجمعات بزرگ فرهنگی،مذهبی و تفریحی که با حضور ایرانیان در کشورهای همسایه ای مانند ترکیه،عراق،تاجیکستان،دبی و گاهی افغانستان برپا می شوند مشاهده کرد آنها ایرانیانی هستند که نه برای مهاجرت که به عنوان توریست مسافرت می کنند این درحالی است که سایرمردم نیز قادرند تا حضوری مجازی در سراسر زمین داشته باشند ازآنجائیکه سوال عامل رشد است می پرسیم شرایط وحدت درزمین متحد چیست؟ ودر پاسخ یکی از شرایط کلی را تغییرات کارشناسی شده و انعطاف پذیری می یابیم. سوال بعدی این است که ما از امروز تا مثلا هزارسال آینده برای حضور فعال درزمین متحد چقدر باید تغییر پذیر باشیم و آیا اصولا می شود تغییر کرد؟ پاسخ این است که اساس نظام آفرینش در تغییر و ثبات است خورشید مغرب همان خورشیدی است که از مشرق طلوع کرده ، تهران امروز همان تهران قرن گذشته است و در مثالی ساده آقای محمد رضای پاکدل که اکنون هشتادسال دارد همان آقای محمد رضای پاکدلی است که هشتاد سال پیش به دنیا آمده بود در عین حال همواره رشد کرده ، به روز شده و تغییر کرده براین پایه مردم ایران تا آنجا که مجموعه ی آرامش آنها محفوظ باشد می توانند تغییر کنند. درایران اسامی شناسنامه ای که والدین برای فرزندان انتخاب می کنند اهمیتی تقدس گونه دارند و غیرقابل تغییر هستند ولی روزی که آقای محمدرضای پاکدل که دوستانش اورا ممدآقاصدامی کنند متوجه شد که اداره ی ثبت احوال پس از مطالعات کارشناسی اعلام کرده افرادی که دارای اسامی طولانی و دشوار هستند می توانند نامشان را تا حدی اصلاح کنند اسمش را با فرمول آرامش(نشاط،آسایش،تمرکز)سبک سنگین و در ثبت احوال کوتاه کرد و امروز درحقیقت او محمد پاکدل است.سوال بعدی این است که در زمین متحد کدام گروه از مردم فعالترند پاسخ این است که مردمی تاثیر گذارترند که با توجه به حقوق اساسی برای سوالهای عمومی جهان بهترین پاسخهای صحیح و منطقی را داشته باشند و آنها غالبا افرادی هستند که باوردارند قانون(باتوجه به امکانات) برای نشاط،رفاه،امنیت،حمایت و دریک کلام رشدهمه جانبه ی جامعه وضع می شود دراین میان طبیعی است که ایران مانند همیشه برای پیوستن به قراردادهای مفید بین المللی، سعی کند تا در آداب و رفتارهای اقتصادی،صنعتی، فرهنگی،هنری و اجتماعی ... با رعایت اصول آرامش معتدل یا روزآمدشود.شاید افکار عمومی دنیا امام و رهبران دینی مردم ایران رانشناسند ولی به یقین آرمانهای مذهب (صداقت،عدالت،کرامت،رحمت و عقلانیت ... ) ما را به خوبی می فهمند و چه بسا نکته ی اصلی در همین آرمانهای وحدت آفرین و الهی باشد.

A

۲۳ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۶
Ali.akbari(Azad)

ادب ستون کمالی انسانی است که پس از بررسی نظم کمال درک می شود مراحل ادب را از آغاز یک نوزاد پی می گیریم موجودی که درعین ادب و پاکی و معصومیت کاملا بی ادب است! چگونه؟ پاسخ در تفاوت دیدگاه است آنچه نوزاد می کند برایش عین آداب نوزادی است لیکن آنچه ما انتظارداریم ادبی مورد نظرما است.نوزاد وقت و بی وقت باتنها زبانی که می داند گریه می کند وانتظار پاسخی عاقلانه دارد لیکن مادوست داریم همیشه برای ما بخندد حتی گاهی حاضریم از خوابی ناز بیدارش کنیم تابرای ما بخندد! والبته دیگر با خداست که درچنان شرایطی نوزاد بخندد یا بگرید والبته مااگرعاقل باشیم قطعا نوزاد را درحالی می بینیم که به سخن آمده و می گوید ای بندگان خدا چرا ما برای هرچیزی که لازم داریم باید گریه کنیم مگرشما عقل ندارید که درهرشرایطی مارا خندان می خواهید.بنابراین بیتابی نوزاد آداب نوزادی است و آنچه را ما برای سلامت و رشد نوزاد انجام می دهیم ادب عاقلانه ی ما است خانواده نوزادرابه صورت کودکی تربیت پذیر به جامعه تحویل می دهد مراکزی گوناگون از مدرسه تا دانشگاه از مساجد تا ادارات که هریک آداب خودش رادارد .تمام کودکان از ایران تا آمریکا و سراسردنیا فطرتی پاک و زبانی مشترک دارند و این ما هستیم که آنها را پرورش می دهیم درحالیکه مانیز خدانیستیم وهمواره نیاز به همفکری و همکاری داریم همواره بدی را محکوم و خوبی را ستایش می کنیم این روزها بحث بر سر ادب سیاسی است آری شعارسیاسی گاهی تبدیل به آدابی سیاسی می شود که برای برخی آب و نان است! برای برخی مدیریت غم و بدزبانی! برای برخی احترام به جمعیت و برای برخی فقط آدابی سیاسی است لیکن تغییریاتصحیح آداب سیاسی احتیاج به زمان، صلح و توافقهای سیاسی دارد که به دولتها بازمی گردد. این یک اصل است که کمال طلبی هرگز قدرت طلبی نیست چرا که کمال طلبی برای همه منشا خیراست درحالیکه عاقبت قدرت طلبی نامشخص است آری ما ادب را از بعد انسانی تعریف کردیم ولی اگرقرارباشدهرنظری ابعاد کلانی پیداکند! اضافه می کنم گفتگو درباره ی اندیشه های ناب آینده ای روشن دارد لیکن موج سواری برآرای مبهم ناپسند است وبرای ابهام زدایی از افکار باید مجموعه ی رسمی آنها را در قالب کتابی داشت. ادب ستون کمالی است که می تواند کمال انسانیت یا معنویت باشد کمال اسلامیت یا مسیحیت یا هر اندیشه ی خیرخواهانه ی دیگری باشد ...   

       A

۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۹:۲۲
Ali.akbari(Azad)
۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۵
Ali.akbari(Azad)

توی قفس بدنیا اومد اون هربار که سعی داشت بدود با میله های عمودی برخورد می کرد برای همین به راه رفتن توی قفس عادت کرد پرنده قفسی آواز می خوند و کودک لذت می برد پرنده کم کم بزرگ شد درحالیکه قفسش روزبه روز کوچیکتر می شد حالا دیگه آواز پرنده شبیه ناله بود کودک که فکر میکرد پرنده درحال مرگ است اونو از قفسش بیرون آورد پرنده با تردیدچند قدم راه رفت ولی با تعجب دید که به هیچ میله ای نخورد شروع کرد به دویدن تا به یک شیشه بزرگ رسید پشت شیشه پرنده های رنگارنگ مشغول پرواز بودند پرنده به بالهاش نگاه کرد و تازه فهمید که اونم حق داشته پرواز کنه بنابراین پروبال باز کرد و مثل پرندگان پرواز کرد اون با شگفتی دید که از روی زمین بلند شده و داره به سمت آسمون پرواز میکنه که ناگهان احساس کرد چیزی مثل میله های قفس که دیده نمی شد در بدنش شکست ، پرنده زخمی روی زمین افتاد کودک پرنده رو برداشت و دوباره داخل قفس گذاشت زخم پرنده کم کم بهتر شد ولی رویای پرواز اون ...

A

۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۵:۳۹
Ali.akbari(Azad)

روزی دو مرد نزد حکیمی رفتند وازآنکه نمی توانند عاشق شوند گلایه کردند حکیم ازآنها پرسید آیا می دانید که درامر مقدس ازدواج مردها از چشم و زنان از گوش عاشق می شوند؟ مردها گفتند آری. حکیم ازمرد اول پرسید نجوای عاشقانه ی تو در گوش زنان چیست؟ مردگفت: وقتی برای خواستگاری به زنی می رسم درگوشش می گویم ای که خورشید به شوق تو طلوع می کند ای که خدا تو را برای فخرفروشی به ملائک آفرید. من حاضرم به خاطرتو تمام زمین وآسمانها را فتح کنم.سپس حکیم از مرد دوم همان سوال را پرسید وآن مردگفت: نجوای عاشقانه ی من درگوش زنان چنین است که امارتی هزارمتری درشمال تهران دارم که بنامت می کنم. وبرخلاف این دوست عزیز که هیچکس عاشقش نمی شود همه ی زنان شیفته ی من می شوند و اینگونه من در کار انتخاب مانده ام! حکیم روکرد به مرداول و گفت:علت ناکامی شما آن است که نجوای عاشقانه ات درنهایت رویاست و چنان نهایتی هیچ اثری برایت ندارد.وبه مرد دیگرنیزگفت: علت ناکامی نجوای عاشقانه شما هم آن است که درنهایت واقعیت است که نتیجه اش در عاشقی صفراست لذا چاره ی کارشما حفظ تعادل است وبه مرداول گفت: درگوش زنان چنین نجواکن که مردی نیرومندهستی که آماده ای عاشقانه کلبه ای از محبت را بناکنی. و به مرد دوم گفت: تونیز به زنان بگو امارتی مناسب و کوچک داری که حاضری با آنها درآن زندگی کنی.وبه این ترتیب مردان با توصیه حکیم عاقبت بخیرشدند.
A

 

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۴
Ali.akbari(Azad)

منظور از نهایت،نهایتی نسبی است ، نهایتی نسبت به صفر مثلا در زمان و مکانی خاص،یعنی شخصی که یک میلیون پول همراهش دارد مطمئن و با احساس غنی بودن وارد یک سوپرمارکت می شود ولی همان شخص دریک نمایشگاه اتومبیل یا جواهرفروشی احساس قبلی اش را نخواهد داشت. همین فرد اگر درجمع فقرا قراربگیرد گرفتار هشداراجتماعی می شود درحالیکه در جمع ثروتمندان آسوده است خود ثروت هم مثل خط فقرنسبی است شخصی با یک مرسدس درمحلی ثروتمند شناخته می شود و شخصی با هواپیمای خصوصی در مکانی دیگر.اگر شخصی را در نهایتی نسبی از ثروت در جمعی محتاج قرار دهیم (درصورتی که اهل کارآفرینی، وقف و سرمایه گذاری نباشد) او برای رهائی از استرس وضعیت هشدار یا باید کل پولش را به مردم ببخشد یا با پنهان کاری دروغ بگوید حال اگر او دروغ بگوید ازصفت ثروتمند تا صفت دروغگو یا فقیر تغییر ماهیت می دهد بنابراین منظور از نهایت ، همواره نهایتی نسبی است اصولا دراین عالم هیچ مطلقی غیر از خدا وجود ندارد، البته کلام خدا هم تفسیر می شود وقتی قرآن میگوید یدالله .گفته می شود مگر خداوند متعال دست و پا دارد! درحالیکه اینها صرفا تعابیرهستند لذا بنده به عنوان اولین فردی که در روی زمین ارزشهای انگیزشی را برای نیمه ی انگیزشی افراد توضیح داد هرگز نمی توانم به یک معنا جامعه گرا باشم لیکن به لحاظ کمک به فقرا که حیثیتشان نزد پروردگارمحفوظ است و هم برای کمک به سلامت عاطفی اغنیا و نجات آنها از وضعیت هشدارهای اجتماعی ... است که توسعه صنعت بیمه و نیز سیاستهای اشتراکی نسبی را پیشنهاد می کنم.سلامت عاطفی وضعیتی است که فرد در آن بازی نمی کند وکاملا احساس آرامش و نشاط دارد

A

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۲
Ali.akbari(Azad)

حق مساوی تکلیف است یعنی هر حقی به وظیفه ای و هر تکلیفی به حقی می رسد خداوند حقوقی را برای انسان قائل شده که برخی از آنها را به ترتیب به او می بخشد. اولین حق برای کودک نفس است و کودک هم با تنفس به آن پاسخ می دهد یکی دیگر از حقوق انسان دندان است که باید با اغذیه مناسب و متنوع به آن پاسخ دهد و اگر شخصی با تغذیه سالم به تکلیفش در مقابل حق دندان عمل نکند نه تنها ممکن نیست قهرمان ورزشی شود بلکه رشد طبیعی او هم ... یکی دیگر از حقوق انسان حق بلوغ است که معمولا به دختران و پسران با پنج سال اختلاف داده می شود و اولین تکلیف آنها دادن پاسخ سالم به آن حق است چرا که نپذیرفتن هدیه خداوند به جا نیاوردن رسم دوستی است.و خداوند نیازهای طبیعی انسان را بهتر از هر کسی می داند. لیکن ممکن است فردی هم در بیست و یک سالگی! بالغ شود در این صورت تحمیل تکالیف بعدی در سن پانزده سالگی در حق او چه بساکه نارواست.یکی از دیگر حقوق انسان کمال طلبی است که درسطوح بالاتر حقوق احساس میکند که وظیفه اش در قبال آن حق. کوشش برای رشد مادی و معنوی است. یکی دیگر از حقوق انسان روح است که وقتی در چند ماهگی در جسمش دمیده می شود مکلف است تا به هشدارهایش توجه کند چه آن را به شکل ندای وجدان و چه به صورت دلشوره و یاهرنوع آگاهی دیگر حس کند ... باید به آن توجه کند. روح خداوندی مهمترین وجه تمایز انسان با سایر جانداران است                                                                       

دراین هنگام یکی از شاگردان پرسید استاد تکلیف ما در برابر حکمت شما چیست؟

استاد با تبسم گفت: آموختنی که هم حق شما است هم تکلیف شما

شاگرد گفت: پس چرا برای ما شهریه تعیین کرده اید

استادگفت: آن حق و تکلیفی برای زمان حضورم دراین مکان است.گرنه که دانش قیمت پذیرنیست

A

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۵:۳۹
Ali.akbari(Azad)