آنکه از بهر یوسف چاه می کند
خدایش باخته بود که چنان می کند
دل کندن اگر حادثه ای آسان بود
فرهاد بجای بیستون دل می کند
A
آنکه از بهر یوسف چاه می کند
خدایش باخته بود که چنان می کند
دل کندن اگر حادثه ای آسان بود
فرهاد بجای بیستون دل می کند
A
روزی غمین قدم زنان می رفتم
ازراهی میانه درپارک می رفتم
ناگاه ز بلندگو پخش شد غنایی منظم
قر درکمر با حفظ حیا می رفتم
گر جماعتی رقص کنان می دیدم
همرنگ شده باسر به میان می رفتم
گاه آدمی در اوج غم می خندد
براین مبنا باید که وسط می رفتم
حیف جنبنده ای نبود و من
ناچارباید به دادگاه می رفتم
A
زبان سرخ سرسبز داد برباد
شکرسیلی رخ سرخ گم درزبان باد
کلام سرخ گویم وباکم نیست ازباد
چون رساندبرعدو این داد و بیداد
غم از روی ما سرخ گشت و خجل
به دلها رخنه کرد باشوق فریاد
اگر آزاد منم در کنج زندان
دعایم کردآزاد هزارشیرین وفرهاد
تو نومید مباش ای یار همبند
که سالها می کنند از صبر مایاد
A
هم جاده پردروغ بود
هم مرکب ماکند بود
تابلو راه خدا بود
اماپرادعا بود
ماعزم کعبه داشتیم
حج آرزوی ما بود
آزاد توبه کارلیک
مستی درجان مابود
درخواب طواف کردیم
توبه سلوک مابود
A
بیگانه بدم با خویش عمری پی این وآن
دل افسون وبتی بود در زبان این و آن
بادل نشود همدل مرد زخم دیده
تاوقتی خداجوید دردهان این و آن
دل را شناختم من از اشک دو دیده
بسکه شکست آسان دردست این و آن
آزادکن دمی خلوت بارخ دل خونت
که آیینه ی دل هست اعمال این و آن
بادل چودر صلحی دنیا گلستان است
همه شاخ گل بینی دردست این و آن
A
چوافلاک چرخم بسی بی صدا
که پیران دیده اند مر در سما
ازبهر یار آموخته ای ناموخته ام
لیک درمثال دارم بسی من جلوه ها
عاقلان آشفتگی بینندچون جنون
لیک هرگام خوانم تورا یاربنا
آزاد اگربند است، همچون نگین
هست درحلقه ی دردانه های کبریا
می چرخم ومیرقصم و می سوزم
باذکر یارم هست بس تنها خدا
A
یوسفی درچاه زنخدان توام
کجاخطا کردم که گرفتار توام
عمری درپی شکاروحال چون صید
تشنه ای جاودانه درکام توام
ازبیم سیل دعای باران نمی کنم
حال که در چشمان سیاه توام
آزاد چودرویش است وفقیر
بادا که دارای عنایات توام
گم گشته ی بود و نبود نیستم
وقتی مدهوش جلوههای توام
A
فطرت دستگاهی بس شگفت است
انگیزه ای همدم با رهنما است
هرچه انگیزه چاپک است و بیقرار
رهنما،صبوروملیح وبی نیازاست
انگیزه گویی کنجکاوی است غافل
رهنما اما فرزانه ای بی بدیل است
انگیزه در هر راه به خود می رسد
رهنما لیک مقصدی بی دلیل است
آزاد اگر مجنونی در پی لیلی
جلوه کن که پایان راه بهشت است
A
بی تو تنم در تب بود
روزم آبستن شب بود
شوقم آلوده درغم بود
نانم خشکیده و کم بود
سرما دشمن جان است
لیکن مرهم من بود
ندادادی نترس هستم
گمانم باورم کم بود
تو آزاد را شفا دادی
همین افسانه ی من بود
A
تیرغیب افیون فرعون است
جای زهروخنجروخون است
می کشد اما زنده نمی تواند!
او خدای بی خدایان است
A
ازبتکده تا میکده راهی نیست
ازمهرکده تا صومعه راهی نیست
راه دور، دشواری خیروشراست
ارنه یلدا تا سپیدهدم راهی نیست
A
پای راست جای پای صالح گذار
پای چپ جای پای عادل گذار
گام به گام آدمی عاقل باش
سربه مهری،سجده ی شکرگذار
A
من عاشق شعربلکه ترانه خواندنم
شایداماسخت درگیرلکنت تنم
توبا عشق مرهم زخم زبانم باش
که شعری ناب به وسعت این میهنم
A
یک حدیث میشناسم وآن است کسا
عطرنبوت دارد وپنج تن آل عبا
ستونی است گردرخیمه اهل کسا
نیست آن عمود مگردخت رسول خدا
کشتی نوح است ودم عیسی وعصای موسی
باحسنین و دخت نبی ودامادپیغمبرخدا
جبرئیل است شاهدملائک نزدخدا
که بین اولیا پاکیزه ترینند آل عبا
آزاد حق راقسم ده به رسول خدا
که سعادتمند باشی درهمه عمرباذکر کسا
A
جبر یعنی تواندوهناک زتقدیرنباشی
اختیار یعنی تومسئولی و بی عقل نباشی
درجمع جبرواختیار علت تو نیستی
لیک چنان انتخاب کن که در جبرنباشی
A
بگفت شیری به روباهی کهنسال
که عمرتو به دنیاهست چندسال
تورامی شناسم از بدو تولد
ندیده بودمت هرگزدراین حال
نداری پنجه ودندان تیزی
شکار رانیست توراهیچ بخت واقبال
بگفت روباه ثنا گوی تو هستم
کنارم جلوه می کنی بسیارسرحال
تمیز می کنم استخوانهای شکارت
بدین خدمت به سلطان گردم خوشحال
A
وه که روز زیباست باشوق نام تو
شب خیال انگیز است باستاره های تو
سلام چه زیباست روبروی تو
بهشتی است تبسم برلبان تو
برگ چه سبزو سرورانگیزاست
دروسعت بی انتهای چشمان تو
مهربانی را چگونه معنا کنم
جز درهمای باسخاوت تو
آزاد اگرسخت دربند زمین است
خوش به دستانی است آویزبه گیسوان تو
وحشت سقوط از چشم تودارم
هم بیم صعود در اوج تو دارم
آغوش توبازاست برخیل عاشقان
من امید به حضور دربزم تو دارم
تو بارقص نگاه جلوه ها می کنی
من آخرصف لیک عزم تو دارم
غیرت پیش تو جلوه ای ندارد
باخون رگم شوق تو دارم
آزادبه هفت موضع قرین است
تاشاهدان بدانند عشق تو دارم
A
شوربخت آن دیاری که دزد پاسبان باشد
شب را بیارامد، گویا درامان باشد
مداح به رسم طاعت در مدح آنان باشد
لیکن شعار مردم برضد آنان باشد
حاکم به لطف پنبه سرهابریده باشد
قاضی به کیسه ای زر درخواب خفته باشد
عالم زجانی برلب ازشهرگریخته باشد
عابدزعدل و دینش درشک و شبهه باشد
آزاد به حکم قرعه بهلول شهر باشد
حتی خدای عالم درکار،مانده باشد
A
نمی دانم حباب است یاسراب است
که راهم اینچنین پرپیچ و تاب است
هزار امید ز احوالم بدادند
گمانم این همان راه صراط است
پشت سر دوزخی است درزیر پایم
پیش رو نیز برزخی بی چراغ است
اگربالای سر فردوس زیبا است
پروبالم شکسته در زمین است
بمان آزاد، دلت بنگرکه خون است
دعایی کن که آهی با جنون است
A