من ندانم کیستم خود تو دانی
ازبرون اندیشههای من خوانی
گر جدا ازخود مرا می دانی
ازچه رو شعر وحدت می خوانی
A
من ندانم کیستم خود تو دانی
ازبرون اندیشههای من خوانی
گر جدا ازخود مرا می دانی
ازچه رو شعر وحدت می خوانی
A
گویم تورا پندی از سِرِجلالت
تا توشه کنی تو از بهر کمالت
درماه حرام می کنم فعل حلالت
تادرماه حلال ببرم سود حرامت!
چهارماه بوسه دهمت بهرامانت
هشت ماه بازش ستانم باکل غرامت
گر می پسندی این روش سیروسلوکم
برخیز بخوانیم چند رکعتی را به جماعت
آزاد اگر نوری به چراغی برد
شعله ی شمعی بود ازداغ محبت
A
ببخش که با توحاشیه هارفتم ولی حق تویی
ببخش که باختم به تو چراکه حق تویی
ببخش ظاهر وباطن درهم رفتم ولی حق تویی
ببخش که ازسخاوت به قناعت رفتم ولی حق تویی
ببخش که ازروی عقل رفتم ولی حق تویی
ببخش که دردل طمع کردم ولی حق تویی
ببخش که دل استادکردم که اما حق تویی
ببخش که ستایش لطف کردم درحالیکه حق تویی
ببخش که غیرت رافداکردم واما غیورتویی
ببخش که توبه رانردبان کردم لیک صاحب عفوتویی
A
گریستم برحسین که اگر بود این همه گمراه نبود
گریستم بر اهل بیت که گربودند این همه مدعی نبود
بهشتیان واصل دوست طالب حزن نیستند
گریستم بردل خویش تانرم شوداز داغ بودونبود
A
ازدور می نویسم کلامی بر دوست
که آموختم این طریق از دوست
پندهای تو برجان وتن خونین بود
لیک هرچه ازدوست رسد نیکوست
A
عشق تو فزون زممکنات است حسین
خون از عطشت، دل فرات است حسین
من در عجبم از شرم و حیای زمین
تربت توست هرکجا گویند یاحسین
A
گفت برای کرامت باید رنجها برد
از زمین و آسمان زخمها خورد
گفتمش چهل سال صبرایوب کرده ام
لیک پدربود نیم قرن خون جگر خورد
گر دم عیسی به رنج آید پدید
ازچه رو پدر بی اعجاز مرد
آنچه را ایزد به مهر سود می دهد
ازبرایش باید سرها به سجده برد
با زجر هیچ اسیری عارف نشد
سبب صبرونمازاست هرکه راسودبرد
A
نه من آنم که دل به هرسیه چشم نقدکنم
نه توآنی که من در غزلی وصف کنم
دراین صحنهی وسیع چرخ وفلک
بگوچگونه به کامت لفاظی کنم
درمجلس شعرت انس وپری رقص می کنند
مستم و خموش لیک چگونه دلبری ات کنم
آتش هراوج و فرود نفسی ای لعبت جان
درافسون لبت آهسته من مشق می کنم
آزاد حیران دربود ونبودی بی نهایت
معذوردار گرچشم سیاهت قبله می کنم
A
گرنبود این همه جلوه های تو
عهدمی بستم به گوشه نشینی تو
آن که گل داد تنها بدست من
دانستم که بود لطفی ازالطاف تو
تبسم آن پیر می فروش
مست کرد مرا درهوای تو
آن سیه چشم رقصان دلربا
پروانه ای بود ازحسن بی مثال تو
آزاد که مست شهد این گلستان است
چنگی است عاشق به ریسمان عشق تو
A
بزرگترین گناه قضاوت باسخره است
بزرگترین ظلم ندیدن حق مردم است
دراین گردش نامطمئن چرخ فلک
بزرگترین ارث نام نیک آدم است
A
در ملک دل علیست سلطان صفا
حیدر به عشق و عشق به حیدر بها
آنجا که علیست، نور حق میتابد
آیینهدارانش همه در آیینهها
A
خوب من هرچه دارم از تودارم
با ذکرتوست اگرقراردارم
کجاشب بود کجاست تاریک
به لطف تو خورشید دارم
توهستی آن بهشت موعود
زمهر توست خدا دارم
درهر نگاه عشق توپیداست
به عشق توست که جان دارم
درهر نفس شکرتو می گویم
که با تو من زندگی دارم
A
آن یوسف پیر که پندم داد
ازعالم غیب مرا بیم داد
گفت به هرمعنا تدبرکن
به هر دادی مکن بیداد
اگرقسمت زبالا بود
بدان خوبش خدایت داد
دعا گوی مریدان باش
هرآن سهمی که دستت داد
آزاد برآن شکرباش
که رفعت را زخلوت داد
A
درعمق انتظارها ایستاده ام
رویا به رویامعشوق را دیده ام
دراندوه کوچ مرغان مهاجر
باریدن اشک آسمان را دیده ام
مرگ خاموش کرم ابریشم
دربال ورنگ پروانه ها دیده ام
شهد گلهای رنگارنگ دشت
درجشن شیرین عسل چشیده ام
آزاد نیستم اگر نگویم
پروازجان را زتن دیده ام
A
هستم در هوای عشق سرگشته ورنجور
دارم در دل شعله ها ودرچشمهااشک شور
هرجا که قدم می زنم جستجویم یاراست
اودرکنارم است و گویا من از او دور
هرگام فریادی است برای وصال
ستاره ای خاموشم در جستجوی نور
هرچرخشی رقصی است درمحضر عشق
هرگردشی ذکری و عاشقانه ایست پرغرور
آزاد اگر چه خسته ی این راه است
لیکن بااشتیاق داردقلبی پرسرور
A
کلام درعیان علم است و کیاست
گفتارنهانی شغل است وسیاست
آزادی افکار در حد قداست
حق است که گردد همواره حراست
A
چه هاکردی که من دانم و چه ها که خدا می داند
شبم را سیاه و روزم تباه کردی خدا می داند
این عشق از ابتدا سوزان بود
سوختم من و آن یار شعله ور می داند
پری گوی پری رویان شهر بودم
چنان پروبالم زدی که باز می داند
دلسوز دلسوختگان عالم بودم
چنان عقلم پراندی که مجنون می داند
آزاد که اهل بود و شاد و مومن
راهی به جز یار ندارد خدا می داند
A
لذت سکوت کم از حل بداء نیست
جاهل نباشدآنکه غریوغوغا نیست
درمجلس ما مستی گناه نیست
که غوغای ماجزرقص وسماع نیست
A
مربی فرمودهمه ازخدائیم وراهیان او
چهل ساله تن کجاپاسخ دهددهساله جان او
مابازیگرانیم که جلوه می کنیم دردست او
این بارگرانیست گرنخواهیم یاندانیم جبراو
اختیار درما هست امانتهای او
گردش روزگاران بود تقریر او
پریشانی حکم نقش است نباشدنقص او
معما نزدما هست و کرامت نزد او
چوآزاد مشقها می کند درنزداو
بافنایش قیامت می کند درنقش او
A
برواهل نمازشو تاگران شی
به اوقات خوشش نیک مبتلا شی
به مقصوره نشین رازونیازکن
به شکرحق زغمهایت رهاشی
A
چون واجبات رامرد امامت می کند
باکی نیست مستحب رازن امامت می کند
اصول تقوا البته بر شایستگی است
حرجی نیست چون سوار زعامت می کند
A